طبری به نقل از عفیف بن زهیر از حاضران در کربلا روایت میکند:
یزید بن معقل که از همپیمانان بنی سلمه بود از سپاه عمر سعد بیرون آمد و گفت: ای بریر بن حضیر! دیدی خدا با تو چه کرد؟ گفت: به خدا قسم! خدا با من خوبی کرد و به تو بدی کرد. گفت: دروغ میگویی، پیش از این دروغگو نبودی. آیا یادت هست که من و تو در «بنی لوذان» میرفتیم و تو میگفتی که عثمان بر خویش اسراف و ستم کرد و معاویه گمراه و گمراهکننده است و امام هدایت و حقّت، علی بن ابیطالب (ع) است؟ بریر گفت: گواهی میدهم که این عقیده و سخن من است. گفت: من هم گواهی میدهم که تو از گمراهانی. بریر گفت: بیا نفرین کنیم که عذاب خدا بر دروغگو باد و هر که بر باطل است کشته باد. آنگاه بیا تا مبارزه کنیم. بیرون آمدند و دستها به نفرین بالا آوردند. آنگاه با هم به نبرد پرداختند. ابتدا یزید بن معقل ضربتی بر بریر زد که کاری نبود. بریر ضربتی فرود آورد که کلاهخود او را شکافت و به مغزش رسید و فرو غلتید، در حالی که شمشیر بریر همچنان در سرش بود. گویا میبینمش که میخواست شمشیر را از سرش بیرون آورد. رضی بن منقذ حمله کرد و ساعتی با بریر گلاویز بود. بریر بر سینهاش نشست. رضی دیگران را به یاری طلبید. کعب بن جابر میخواست به او حمله کند، گفتم: این بریر حضیر قاری قرآن است که در مسجد به ما قرآن میآموخت. با نیزه به پشت بریر زد. بریر که سوزش نیره را حس کرد، چهره و دماغ حریف را دندان گرفت و آن را کند. کعب با نیزه بر بریر زد و او را کناری افکند و نیزه را بر پشت او فرود کرده بود. آنگاه با ضربهی شمشیر او را از پای درآورد.
عفیف گوید: گویا من آن مرد عبدیِ افتاده را میبینم که برخاسته و خاک از لباسش میتکاند و میگفت: ای برادر ازدی! بر من لطفی کردی که هرگز فراموش نخواهم کرد. گوید: گفتم: آیا خودت دیدی؟ گفت: آری به چشم خود دیدم و به گوشم شنیدم.
چون کعب بن جابر برگشت، همسرش یا خواهرش نوار دختر جابر گفت: تو به ضدّ پسر فاطمه جنگیدی و سرور قاریان را کشتی؛ گناه بزرگی مرتکب شدی. به خدا! دیگر با تو سخن نخواهم گفت.
قال الطّبریّ:
قال أبو مخنف: و حدّثنی يوسف بن يزيد، عن عفيف بن زهير بن أبي الأخنس – و كان قد شهد مقتل الحسين- قال: و خرج يزيد بن معقل من بني عميرة بن ربيعة و هو حليف لبني سَليمة من عبد القيس، فقال: يا برير بن حُضير، كيف ترى الله صنع بك! قال: صنع الله و الله بي خيراً، و صنع الله بك شرّا، قال: كذبتَ، و قبل اليوم ما كنت كذّاباً، هل تذكر و أنا أُماشيك في بني لوذان و أنت تقول: إنّ عثمان بن عفّان كان على نفسه مسرفاً، و إنّ معاوية بن أبي سفيان ضالّ مضلّ، و إنّ إمام الهدى و الحقّ عليّ بن أبي طالب؟ فقال له برير: أشهد أنّ هذا رأيي و قولي؛ فقال له يزيد بن معقل: فإنّي أشهد أنّك من الضّالين؛ فقال له برير بن حضير: هل لك فلا باهلك، و لندعُ الله أن يلعن الكاذب و أن يقتل المبطل، ثمّ اخرج فلأبارزك، قال: فخرجا فرفعا أيديهما إلى الله يدعوانه أن يلعن الكاذب، و أن يقتل المحقّ المبطلَ، ثمّ برز كلّ واحد منهما لصاحبه، فاختلفا ضربتين، فضرب يزيد بن معقل برير بن حُضير ضربةً خفيفة لم تضرّه شيئاً، و ضربه برير بن حضير ضربةً قدّت المغفر، و بلغت الدّماغ، فخرّ كأنما هوى من حالق، و أنّ سيف ابن حضير لثابت في رأسه، فكأنّي أنظر إليه ينضنضه من رأسه، و حمل عليه رضيّ بن مُنقذ العبديّ فاعتنق بريراً، فاعتركا ساعةً ثمّ إنّ بريراً قعد على صدره فقال رضيّ: أين أهل المِصاع و الدّفاع؟ قال: فذهب كعب بن جابر بن عمرو الأزديّ ليحمل عليه، فقلت: إنّ هذا برير بن حضير القارئ الَّذي كان يقرئنا القرآن في المسجد؛ فحمل عليه بالرّمح حتّى وضعه في ظهره، فلمّا وجد مسّ الرّمح برك عليه فعضّ بوجهه، و قطع طرف أنفه، فطعنه كعب ابن جابر حتّى ألقاه عنه، و قد غيّب السّنان في ظهره، ثمّ أقبل عليه يضربه بسيفه حتّى قتله، قال عفيف: كأنّي أنظر إلى العبديّ الصريع قام ينفُض التراب عن قبائه، و يقول: أنعمت عليّ يا أخا الأزد نعمة لن أنساها أبداً؛ قال: فقلت: أنت رأيت هذا؟ قال: نعم، رأيَ عيني و سمع أُذني. فلمّا رجع كعب بن جابر قالت له إمرأته، أو أُخته النّوار بنت جابر: أعنتَ على ابن فاطمة، و قتلت سيّد القرّاء، لقد أتيت عظيماً من الأمر، و لاله لا أُكلّمك من رأسي كلمة أبداً.[1]
[1]– تاریخ الطبری 3: 322، الکامل فی التاریخ 2: 256، ابصار العین: 72.