واژه «صَدّ» در آيه شريفه به معناى روى گردانيدن، خوددارى ورزيدن و باز داشتن است؛[1]  و انتساب آن به منافقان تا هنگامى كه اصرار بر منع داشته از آن خوددارى نورزند، استمرار دارد. زيرا ايمان تنها به فرمانبردارى مطلق از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در همه آنچه آورده است و احساس حرج نكردن از آنچه مقرر داشته است و تسليم كامل نسبت به فرمان آن حضرت است؛ و اين از حقايق بزرگ و روشن قرآنى است كه نياز به توضيح ندارد.

حال چگونه خواهد بود اگر گروهى از صحابه نه تنها فرمان نازل شده خداوند بر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را نپذيرند، بلكه بكوشند كه آن حضرت را از تحقّق آن نيز باز دارند و مانع اجرايش بشوند؟ به ويژه آن كه اين فرمان درباره يكى از بزرگ ترين و مهم ترين مسائل اسلامى يعنى قضيه ولايت و خلافت باشد.

رهبران اين حزب در دوران پيش از اسلام ميان قريش گمنام بودند و در پيش آمدهاى مهم و خطرهاى بزرگ، مورد توجّه نبودند.رهبرى گروه قريش قبل از اسلام با توافق و به طور مسالمت آميز گزينش مى شد، به طورى كه مردان برجسته اى از تيره هاى معينى از قريش، زعامت را در اختيار مى گرفتند و رهبران حزب سلطه هيچ جايگاهى در رهبرى قريش نداشتند، درست خلاف آنچه تبليغات مسموم مدعى بودند كه آنان بزرگوار بودند و خداوند دين خود را با مسلمان شدن ايشان عزت بخشيد. حتى دو تن از بزرگ ترين رهبران اين حزب؛ به تعبير ابى سفيان بن حرب، كه در دوره هاى بعد با آنان هم پيمان شد، از دو قبيله بسيار كم ارزش قريش بودند.

بنابراين يقين داشتند كه بيرون از اسلام هيچ جايگاهى در رهبرى و رياست نخواهند يافت، از اين رو با توجّه به آينده درخشانى كه از سوى اهل كتاب و آگاهان به حوادث آينده براى اسلام پيش بينى شده بود، به اميد آن كه پس از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در مسند رهبرى قرار گيرند، به اين دين پيوستند.

در چنين شرايطى مصلحت رهبران حزب در اين بود كه همه آنچه را اسلام تشريع كرده است، بجز مواردى كه به موضوع خلافت و شخص خليفه پس از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مربوط مى شد، بپذيرند.

وجود آيه هاى شريفه قرآنى درباره ولايت و خلافت و شخص خليفه پس از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و اين كه خلافت نيز مانند نبوّت امرى الهى است و مردم در انتخاب خليفه نقشى ندارند، از دشوارى هاى عمده اى بود كه خود را با آن رودررو مى ديدند. اما مشكل بزرگ تر آنان وجود احاديث نبوى در اين باره بود. زيرا كه سخنان آن حضرت در اين زمينه، از سويى بيان قرآن را روشن مى ساخت و از سوى ديگر، از همان آغاز بر اين موضع متمركز بود كه جانشينان خود را تا برپايى قيامت معرفى كند. آن حضرت از جانشينان خود به نام ياد مى كرد؛ و تأكيد ايشان بر شخص خليفه اول يعنى اميرالمؤمنين على عليه السلام جاى هيچ گونه تأويل و انكارى را باقى نگذاشته است.

رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم همزمان با اعلام نبوّت خويش موضوع خلافت و ولايت را نيز مطرح كردند و شخص ولىّ و خليفه پس از خود را تعيين فرمودند. اين موضوع در حديث مشهور به «حديث الدار» در «يوم الانذار» آمده است، همان حديث متواترى كه هم شيعه و هم سنى آن را نقل كرده اند. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم پس از دعوت خويشاوندانش به اسلام با اشاره به اميرمؤمنان، على عليه السلام، فرمود: «اين برادر من و وصى و جانشين من در ميان شماست، پس، از او بشنويد و از او فرمان ببريد»[2] ؛ و پس از آن نه تنها هيچ سخنى از ايشان مبنى بر لغو اين نصب الهى نقل نشده است، بلكه با سخنان و بيانات پى در پى، بر اين موضوع كه امامان اهل بيت و در آغازشان على عليه السلام جانشينان وى هستند، تأكيد مى ورزيد. از مهم ترين اين حديث هاى مقدس و شريف موارد زير را مى توان نام برد:

حديث ثقلين، حديث سفينه، حديث باب حطه، حديث نجوم، [3] حديث منزلت، خطبه غدير و بيعت در اين روز و سرانجام وصيت نامه اى كه آن حضرت اندكى پيش از رحلتشان قصد داشتند كه براى جلوگيرى از گمراهى امّت بنويسند.[4]

اين بزرگ ترين مشكلى بود كه رهبرى حزب سلطه گر را رنج مى داد، از اين رو ناچار بود كه روياروى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم قرار گيرد.

اما اين رويارويى در چه زمينه اى مى توانست باشد؟

بدون ترديد تنها راهى كه در دوران رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم پيش روى آنان قرار داشت، اين بود كه در هر فرصتى عصمت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را به طور پنهان و آشكارا مورد ترديد قرار دهند و از انتشار سخنان آن حضرت به ويژه آنچه به موضوع ولايت و خلافت مربوط مى شد جلوگيرى كنند.

اين حزب اين مسأله را مطرح كرد كه «پيامبر انسانى است كه در خشنودى و خشم سخن مى گويد»، اين سخنى بود كه رهبران اين حزب بر سر زبان ها انداختند؛ و بر خواننده آگاه و دانا روشن است كه مفهومش اين است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در حال خشنودى كسانى را بيش از آنچه شايسته اند مى ستايد و به آنان منزلتى بزرگ تر از استحقاقشان مى بخشد! همان طور كه كسانى را در حالت خشم بيش از اندازه نكوهش مى كند. بنابر اين در حالت خشنودى و خشم، از سر هواى نفس سخن مى گويد نه بر اساس آنچه بر او وحى شده است!- پناه بر خدا-.از جمله اسناد كاشف از اين تبليغِ ترديدبرانگيز روايتى است كه از عبدالله بن عمرو بن عاص نقل شده است، وى مى گويد: «من به قصد نگهدارى، هر چه را كه از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى شنيدم مى نوشتم، ولى قريش مرا از اين كار باز داشتند (!) و گفتند: آيا هر چه را كه از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى شنوى مى نويسى؟ حال آن كه پيامبر انسانى است كه در حالت خشنودى و خشم سخن مى گويد. من از نوشتن خوددارى ورزيدم و موضوع را به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم يادآور شدم. آن حضرت با اشاره به دهان مباركشان فرمودند: «بنويس، زيرا به خدايى كه جانم در دست اوست سوگند، جز حق چيزى از آن بيرون نمى آيد.»[5]

مقصود رهبرى اين حزب از اين تبليغ هاى ترديدبرانگيز، ايجاد مانع بر سر راه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بود. رهبرى ياد شده با جعل شعار «نبوّت و خلافت در بنى هاشم جمع نمى شود» با بسيارى از دشمنان اسلام و نيز آن دسته از تيره هاى قريش كه با اكراه و على رغم ميل شان به اسلام درآمده بودند و هنوز هم غرور جاهليت را در سر داشتند، هم پيمان گرديد.

دليل اين كه مانع تراشى ها و تبليغاتِ شك برانگيز، پرداخته رهبرى اين حزب است، اين بود كه پس از رحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم اين رهبرى طى سه دوره خلافت خود توانست بر گرد سخنان آن حضرت، حصارى آهنين بكشد و به هيچ كس اجازه دست يافتن به آنها را ندهند، عايشه گفته است: خليفه اول در نخستين گام همه احاديثى را كه خودش نوشته بود جمع كرد و آتش زد آن گاه مردم را گرد آورد و گفت: شما احاديثى را از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نقل مى كنيد كه درباره آنها اختلاف داريد؛ و اختلاف ميان مردم پس از شما بسيار شديدتر خواهد بود. بنابراين از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم چيزى نقل نكنيد، و هر كس از شما [از سخنان ايشان ] پرسيد بگوييد: ميان ما و شما كتاب خداوند است.[6]

از ديگر مقررات خليفه دوم اين بود كه از مردم خواست همه احاديثى را كه پيش خود دارند نزد او بياورند؛ و چون آوردند، دستور داد همه را آتش زدند.[7] او همچنين دستور داد كه تا او زنده است همه راويان حديث بايد در مدينه سكونت داشته باشند. [8] به سربازانش نيز فرمان داد كه از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم چيزى نقل نكنند.[9]

خليفه سوم نيز با صدور فرمانى نقل هر حديثى را كه در روزگار ابوبكر و عمر شنيده نشده بود ممنوع ساخت[10].

هدف نهايى از همه اين سنگ اندازى و بازدارندگى ها اين بود كه سخنان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم درباره ولايت و جانشينى و شخص خليفه پس از ايشان و موقعيّت ممتاز اهل بيت دردوران زندگى و پس از رحلت وى در عمل باطل و بى اثر گردد. رهبران اين حزب ناچار بودند كه بر هدف اصلى و واقعى خود با ابزار و روش هاى گوناگون سرپوش بنهند. مانند دستاويز قرار دادن ترس از اختلاف ميان مردم و امثال آن كه اگر با دليل و برهان محك زده شود از خانه عنكبوت هم سست تر است.

پس از گذشت روزگارى پرالتهاب معاوية بن ابى سفيان- وارث و امتداد طبيعى رهبرى اين حزب- بر مسند خلافت تكيه زد. او با كمال جرأت و جسارت از هدف واقعى منع و بازدارندگى هاى گستاخانه خود پرده برداشت و در سال عجفاء (لاغر) موسوم به «عام الجماعة» با صدور بخشنامه اى با صراحت اعلام كرد: «هر كس چيزى در فضايل ابوتراب و اهل بيت او نقل كند، از پناه حكومت بيرون است».[11]

رهبرى حزب سلطه گر در ممانعت مردم از سخنان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم جرأت و جسارت را به اوج رساند و هنگامى كه آن حضرت قصد داشت در واپسين لحظه هاى زندگى وصيتى بنويسد كه مردم را از گمراهى و اختلاف برهاند،[12]  جلوگيرى كردند. در جسارت ديگرى كه بالاتر از آن تصور نمى توان كرد، حضرت را به هذيان گويى متهم ساختند و آشكارا شعار «حَسْبُنا كِتابُ اللَّهِ» (كتاب خداوند ما را بس است) را در برابر ايشان علم كردند. به طورى كه حاضران غير حزبى غافلگير و سخت حيرت زده شدند و با آن جريان به منازعه و مخالفت برخاستند. اما اعوان و انصار اين حزب در ظاهر بيش تر بودند و با كمال قدرت همان سخن عمر را تكرار كردند! تا آن جا كه اجازه ندادند پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آخرين وصايايشان را بنويسند؛ و به تعبير ابن عباس، اين مصيبتى بود كه بالاتر از آن قابل تصور نيست!

خليفه دوم در گفت و گويى با عبدالله بن عباس اعتراف مى كند كه از نظر او گفتار پيامبر حجيّت ندارد و هيچ عذرى را پذيرفتنى نمى سازد و اين كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در آخرين لحظات تصميم داشت تا على را صريحاً معرفى كند. همچنين خليفه دوم خود را سخن گوى رسمى قريش و بيان كننده احساسات ايشان و نيز نماينده آنان در مخالفت با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى دانست همه اين موارد در آغاز خلافتش و در گفت و گويى با ابن عباس كه سؤال هايى درباره على عليه السلام مى كند، مطرح شد. عمر گفت: اى عبدالله، كفاره بر تو باشد اگر از من پنهان كنى [بگو] آيا در دل او [على ] ميلى به خلافت باقى ماند؟ گفتم: بلى. گفت: آيا مى پندارد كه او تعيين شده از سوى پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم است؟ گفتم آرى؛ بالاتر اين، كه من از پدرم درباره ادعاى على عليه السلام پرسيدم و او تأييدش كرد. عمر گفت: رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم گفته هايى داشت كه هيچ دليلى را ثابت نمى كند و هيچ عذرى را پذيرفتنى نمى سازد. او گاهى در كارهايش توقف مى كرد و منتظر مى ماند … در وقت بيمارى قصد داشت كه صريحاً به نام او [على ] اشاره كند ولى من از روى دلسوزى و حفظ اسلام از آن جلوگيرى كردم. نه، به خداى اين قرآن سوگند كه قريش بر آن توافق نمى كند؛ و اگر او زمام امور را به دست گيرد، همه عرب شورش خواهد كرد. رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نيز دانست كه من از قصدش آگاهم و از [نوشتن ] خوددارى كرد؛ و خداوند از انجام كارى جز آنچه مقدر كرده است ابا دارد.[13]

براى بسيارى از مورخان و انديشمندان اسلامى كه از بند قداست خيالى و ساخته تبليغات سوء اموى براى برخى صحابه رهيده اند، دشوار است كه اين حقيقت را بپذيرند كه اسلام رهبران اين حزب به طمع آينده اسلام و اميد رسيدن به منصب هاى حكومتى در دوران پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و پس از ايشان بوده و نه از سر اعتقاد كامل به حقايق دين. آنان بر اين باورند كه رهبرى اين حزب با ايمان كامل به اسلام درآمد ولى نتوانست كه از روحيه حب شهرت، جاه طلبى و مقام پرستى، كه در كردار و رفتارش فراوان ديده مى شود خود را برهاند. اين روحيه ناشى از بيمارى دل است كه گرچه بر بسيارى از مؤمنان عارض مى شود ولى آنان را از دايره ايمان بيرون نمى برد. اين انديشمند براى تأييد نظريه اش عنوان مى كند كه در بسيارى از خطاب هاى قرآنى منافقان و افراد بيماردل در يك رديف آمده اند.[14] ولى تمايز ميان اين دو گروه در مقام تعريف كاملًا روشن است، به اين معنا كه هر منافقى بيماردل هست، اما هر بيماردلى منافق نيست.[15]

اين نظريه هنگامى درست است كه صحابى اى با ايمان كامل به اسلام درآمده و بيمارى دل او نيز ناشى از چند شهوت نفسانى مثل مقام پرستى زن بارگى يا مال دوستى باشد؛ و هرگاه كه فرصتى براى ارضاء و اشباع اين شهوت ها پيش آيد آن را مغتنم بشمرد و به لذت خود برسد. اما پس از آن زير تأثير ايمانش، دوباره به اسلام روى آورد و به انجام فرايض الهى بپردازد، يا دست كم از قرار گرفتن اسلام در راه روشنى، كه خدا و پيامبرش خواسته اند جلوگيرى نكند.

اما همين صحابى كه با وجود اعتراف هاى مكرر به خطا، جهالت و ناآشنايى خود با فقه اسلامى، تا واپسين لحظه هاى زندگى، در قضيه جانشينى بر همان شيوه اى كه خود پيش گرفته و نه آنچه خدا و پيامبر خواسته اند، اصرار ورزد، نه تنها در شمار افراد بيماردل قرار مى گيرد [كه منافق نيز هست ]. علت اصلى چيز ديگرى است و از نوع شهوت هاى نفسانى كه با رسيدن به كام دل، فرو مى نشيند نيست؛ بلكه اعتقادى است پنهانى و نقشه اى از پيش طرح شده كه بر نافرمانى عمومى خدا و رسول او سرشته شده است. همان چيزى كه اين صحابى تا دم مرگ بر اجراى آن اصرار داشت.

ابن اثير گويد: ابوبكر، عثمان بن عفان را احضار و با او خلوت كرد تا فرمان عمر را بنويسد، آن گاه گفت: «بنويس بسم الله الرحمن الرحيم، اين عهدنامه ابوبكر بن ابى قحافه به مسلمانان است، اما بعد»، در اين هنگام از هوش رفت؛ و عثمان نوشت: «اما بعد، من عمر بن خطاب را به خلافت بر شما گماردم و از خيرخواهى براى شما دريغ نكردم.» آن گاه ابوبكر به هوش آمد و گفت: برايم بخوان؛ عثمان خواند. دراين حال ابوبكر تكبير سرداد و گفت:گمان مى كنم، از اين كه من در اين بيهوشى بميرم و مردم دچار اختلاف شوند ترسيده اى، گفت: آرى. گفت: خداوند از سوى اسلام و اهل اسلام به تو پاداش خير بدهد.[16]

سبحان الله! روزى كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم قصد داشت آخرين وصيتش را به امّت بنويسد تا از گمراهى و اختلافشان جلوگيرى كند، اين احتياط و بيم از اختلاف كجا بود؟ آيا عقل مى پذيرد كه رهبران اين حزب براى وضع امّت اسلامى از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم هم دلسوزتر بوده اند؟!

عمر بن خطاب آرزو مى كرد كه اى كاش ابوعبيده بن جراح- شخص سوم رهبرى حزب- زنده مى بود تا او را خليفه مى گردانيد.[17] او همچنين آرزو مى كرد، اى كاش خالد بن وليد، كه در دوران سختى آنان را يارى داده زنده مى بود تا او را به خلافت برمى گزيد؛[18] و نيز آرزو مى كرد كه اى كاش سالم، غلام ابوحذيفه- چهارمين شخصيّت رهبرى حزب- زنده بود تا او را خليفه مى گردانيد.[19]

ناگفته نماند كه خلافت «سالم» با مبناى اين حزب كه «خلافت تنها از آن قريش است» سازگارى ندارد؛ و اين اصلى بود كه رهبرى اين حزب در روز سقيفه عليه انصار علم كرد.

عمر همچنين آرزو مى كرد كه اى كاش معاذ بن جبل زنده بود تا او را خليفه مى ساخت؛ در حالى كه معاذ از انصار است!

گذشته از اين، توجّه به ماهيت شوراى ابتكارى عمرما را به اين نكته رهنمون مى شود كه تعيين عثمان از سوى خليفه دوم، برپايه يك سناريوى ويژه بود. علاوه بر آن، وى زمينه هاى حكومت پادشاهى امويان را فراهم ساخت. به اين ترتيب كه دست معاويه را در شام باز گذاشت تا هر طور كه دوست داشت و مى خواست رفتار كند؛ و آن خليفه قاطع در مدينه به خاطر جوان قريش و كسراى عرب [معاويه ] به عمد از شام چشم پوشيد!

بر طبق آنچه گذشت، جاى هيچ شكى باقى نمى ماند كه شمارى از صحابه بسيار اصرار داشتند در راه اجراى فرمان هاى الهى مربوط به تعيين جانشين به وسيله پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و شخص خليفه پس از وى، تا آن جا كه مى توانند مانع تراشى كنند و اين رويه را تا دم مرگ ادامه دادند.

حزب سلطه در ميان شاخه هاى گوناگون جريان نفاق، بيش ترين تأثير را بر اسلام و مسلمانان داشته است؛ زيرا شاهراه انحراف را كه راه هاى فرعى از آن منشعب مى شود گشود، و هنوز هم اسلام و مسلمانان گرفتار بدبختى و بيچارگى ناشى از عملكرد اين حزب هستند. رهبرى اين حزب بار گناه اين بدبختى ها و همه جناياتى را كه از روز سقيفه تا قيامت به بار آمده و خواهد آمد بر دوش دارد.

منبع:کتاب با کاروان حسینی، مقاله جریان نفاق و نقش آن در حادثه عاشورا

تهیه و تنظیم :علی اکبر اسدی


 

[1] ر. ك. مفردات راغب اصفهانى.

[2] براى شناخت آن دسته از حافظان اهل تسنن كه اين روايت را نقل كرده  اند، ر. ك. المراجعات، ص 110- 112.

[3] مقصود اين حديث شريف نبوى است كه مى  فرمايد: «ستارگان امان اهل آسمان و خاندان من امان اهل زمين  اند».

[4] براى آگاهى درباره اين احاديث شريفه و شناخت راويان آنها از حفاظ اهل سنّت، ر. ك. «المراجعات»، «عبقات الانوار فى امامة ائمة الاطهار» و «نفحات الازهار فى خلاصة عبقات الانوار».

[5] سنن أبى داود، ج 2، ص 286 (باب فى كتاب العلم)؛ مسند احمد: ج 2، ص 162؛ حاكم نيشابورى نيز اين روايت را در المستدرك، ج 1 ص 104- 106 با اسناد متعدد نقل كرده در يكى از آنها گفته است: اين حديث داراى اسنادى است صحيح كه در نسخه  هاى حديث از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم اصل است. اما آن دو آن را نقل نكرده  اند.

[6] تذكرة الحفاظ، ذهبى، ج 1، ص 5؛ كنز العمال، ج 10، ص 285/ شماره 29460.

[7] تذكرة الحفاظ، ج 1، ص 2- 3.

[8] مستدرك حاكم، ج 1، ص 110.

[9] تذكرة الحفاظ، ج 1، ص 7.

[10] مسند احمد بن حنبل، ج 1، ص 65؛ همچنين ذهبى در تذكرة الحفاظ (ج 1، ص 7) نقل مى  كند كه معاويه مى  گفت: «به سراغ حديث  هاى روزگار عمر برويد، زيرا كه او مردم را از نقل احاديث پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى  ترساند.»

[11] شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 11، ص 15.

[12] اين تعبير است كه خود رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم درباره آن وصيت به كار برده است؛ و اين تعبير در رواياتى كه حافظان  اهل تسنن درباره مصيبت روز پنج  شنبه [روز وفات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم  ] نقل كرده  اند آمده است.

[13] شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 12، ص 97.

[14] مانند اين فرموده خداى متعال: «وَ اذْ يَقُولُ الْمُنافِقُونَ وَالَّذينَ فى قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ ما وَعَدَنَا اللَّهُ وَ رَسُولُهُ الَّا غُرُوراً» (وهنگامى كه منافقان و كسانى كه در دل  هاى  شان بيمارى است مى  گفتند: «خدا و فرستاده  اش جز فريب به ما وعده  اى ندادند» (احزاب (32)، آيه 12).

و اين آيه شريفه كه مى  فرمايد: «إِذْ يَقُولُ الْمُنافِقُونَ وَ الَّذينَ فى قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ غَرَّ هؤِلاءِ دينُهُمْ» آن گاه كه منافقان و كسانى كه در دل  هايشان بيمارى بود مى  گفتند: «اينان [مؤمنان  ] را دينشان فريفته است» (انفال (8)، آيه 49).

[15] چنان كه از كتاب «معالم الفتن» نوشته سعيد ايوب دانسته مى  شود؛ ج 1، ص 57- 66، مجمع احياء الثقافة الاسلاميه.

[16] الكامل فى التاريخ ج 2، ص 425 و طبرى نيز در تاريخ خود آورده با اندكى تفاوت، ج 2، 618- 619.

[17] تاريخ الطبرى، ج 3، ص 292.

[18] الامامة والسياسة، ج 1، ص 27.

[19] تاريخ الطبرى، ج 3، ص 292.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *