اين نظريه كه بر پايه عامل «ترس» از اقتدار و شوكت اسلام و مسلمانان مبتنى است بر اين باور است كه زير تأثير اين عامِل، كسانى كه در حقيقت كافر بودند، پس از ورود به اسلام، به نفاق روى آوردند؛ به اين ترتيب كه با مؤمن وانمود كردن خود در ظاهر، كفرشان را پوشيده مى داشتند.

منحصر دانستن [شكل گيرى پديده ] نفاق به عامل ترس، ضرورتاً به اين جا مى انجامد كه گفته شود: جريان نفاق هنگامى در جامعه اسلامى پديد آمد كه اين دين مبين از قدرت و شوكت و نيروى قهر و غلبه برخوردار گرديد.

اما يك تأمل ساده نشان مى دهد كه نفاق انگيزه نيرومندترى جز ترس داشته و آن «طمع» بوده است. براى مثال طمع به آينده اسلام چيزى نيست كه در مدينه منوره پديد آمده باشد، بلكه از همان روزهاى آغازين ظهور اسلام در مكّه مكرمه شكل گرفته است؛ زيرا در ميان اعراب كسانى بودند كه نسبت به واقعيّت سنّت هاى اجتماعى و قانون منازعه و آينده آگاهى و شناخت داشتند؛ و مى دانستند كه دعوت بى رونق پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در مكّه، به زودى پيروز خواهد شد و آوازه اش در همه جا خواهد پيچيد.

چنان كه يكى از مردان بنى عامر بن صعصعه پرده از اين حقيقت برداشته مى گويد: «به خدا سوگند، اگر من اين جوان قريشى را در اختيار مى داشتم، همه عرب را به وسيله او مى خوردم.» وى به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم چنين پيشنهاد كرد: «اگر ما با تو بيعت كنيم و آن گاه خداوند تو را بر مخالفانت پيروز سازد، آيا مى پذيرى كه پس از تو قدرت و جانشينى از آن ما باشد؟» حضرت در پاسخ فرمود: «جانشينى من امرى الهى است و او در هر جا كه خود بخواهد قرارش مى دهد.» مرد عامرى گفت: آيا مى خواهى كه پس مادر مقابل عرب جان نثار تو باشيم و پس از آن كه خداوند تو را پيروز كرد قدرت از آن ديگران باشد؟ ما را به قدرت تو نيازى نيست؛ و [با اين استدلال ] دعوت آن حضرت را نپذيرفتند.[1]

همچنين در ميان اعراب افراد با نبوغى بودند كه از همان آغاز ظهور اسلام دريافتند كه اين دين در آينده موقعيّتى ممتاز خواهد داشت. نيز كسانى از آنها با يهوديان و مسيحيانى كه اخبار جنگ ها و حوادث آينده را از پيشينيان خود به ارث برده بودند، ارتباط نزديك داشتند. آن گونه كه در قرآن كريم آمده است، اهل كتاب حتى به ويژگى هاى جسمى و روحى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آگاهى كامل داشتند: «الَّذِينَ آتَيْناهُمُ الْكِتابَ يَعْرِفُونَهُ كَما يَعْرِفُونَ أَبْناءَهُمْ» [2] و در گفت و گو با مردم، او را پيامبر خاتم و پيروز معرفى كردند.

هنگامى كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم به رسالت مبعوث شد، اهل كتاب اين موضوع را با برخى اعراب در ميان گذاشتند و تأكيد ورزيدند كه آينده از آن پيامبر اسلام و دعوت تازه اش خواهد بود.

چشمداشت به آينده، از انگيزه هاى قوى پيوستن به اسلام و درآمدن زير پرچمش بود؛ و اعراب در موضوع هاى اعتقادى و حوادث مربوط به آينده بر آراى اهل كتاب اعتماد مى كردند.

براى مثال، برخى از افراد قبيله كنده با اين سخن اهل كتاب كه «به زودى پيامبرى از مكّه ظهور خواهد كرد كه روزگارش نزديك است» به حقانيت دعوت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم پى بردند. [3]

پس از آن كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم دعوتش را به قبيله بنى عيس عرضه كرد، گروهى از آنان نزد يهوديان فدك رفتند و نظرشان را در اين باره جويا شدند.[4]

در روايتى آمده است كه در يكى از سفرهاى تجارى ابوبكر به شام، يكى از راهبان،هنگام ظهور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را در مكّه به او خبر داد؛ و به او دستور داد كه در شمار پيروان آن حضرت درآيد. وى چون از سفر بازگشت، مطلع شد كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مردم را به سوى خداوند دعوت مى كند و بى درنگ نزد آن حضرت رفت و اسلام آورد. [5]

عثمان بن عفان گويد كه او در يكى از دروازه هاى شام از زنى كاهن شنيد كه احمد صلى الله عليه و آله و سلم ظهور كرده است، آن گاه به مكّه بازگشت، ديد كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مبعوث گشته و مردم را به سوى خداوند عزّوجلّ دعوت مى كند.[6] درباره اسلام طلحة بن عبيدالله گويند: در بُصرى بود كه از راهبى شنيد پيامبرى به نام احمد ظهور كرده است. چون به مكّه رفت، شنيد كه مردم مى گويند: محمد پسر عبدالله ادعاى پيامبرى كرده است. آن گاه نزد ابوبكر رفت و موضوع را از او جويا شد. او نيز وى را از موضوع آگاه ساخت و نزد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم برد؛ و طلحه اسلام آورد.[7]

برخى از صحابه، بر حفظ پيوند محكم با يهود و كمك گرفتن از انديشه آنان چنان اصرار و پافشارى داشتند كه جرأت كردند با كمال جسارت، صفحاتى از تورات را بياورند و بر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بخوانند و بدين وسيله آن حضرت را به شدّت بيازارند! در خبر آمده است:عمر بن خطاب [به نزد حضرت ] آمد و گفت: من نزد يكى از برادران يهوديم (از قريظه) رفتم و او سخنان پرمعنايى را از تورات برايم نوشت، آيا اجازه مى دهيد كه آن را براى شما بخوانم؟ (راوى گويد) چهره رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم دگرگون شد؛ و عبدالله گفت:خدا عقل تو را مسخ كند آيا رنگ رخسار پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را نمى بينى؟ در اين هنگام عمر گفت: رضايت دادم به اين كه اللّه، پروردگارم و اسلام دينم و محمد صلى الله عليه و آله و سلم پيامبرم باشد.گويند: در اين هنگام چهره پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم باز شد و فرمود: به آن كه جانم به دست اوست سوگند، چنانچه موسى در ميان شما پيدا شود و شما مرا رها و از او پيروى كنيد، گمراه شده ايد! شما سهم من از امّت ها و من سهم شما از پيامبرانم.[8] اين ارتباط با اهل كتاب و تأثير پذيرى از آنان، حتى در درون خانه نيز موجبات آزار و اذيت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را فراهم مى آورد؛ چنان كه نقل شده است: روزى حفصه، همسر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم، نوشته اى از داستان يوسف را كه بر استخوانى نوشته شده بود نزد آن حضرت آورد و آغاز به خواندن آن كرد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: «به آن كه جانم در دست اوست سوگند، در حالى كه من در ميان شما هستم، اگر يوسف هم بيايد و شما از او پيروى كنيد، گمراه شده ايد!»[9]

برخى از صحابه نيز به اين دليل بر حفظ ارتباط نزديك و محكم با يهود و نصارى پاى مى فشردند كه اگر روزى مسلمانان به سختى شكست بخورند، يا نشانى از ناتوانى و افول قدرت و زوال اقتدارشان ديده شود، از آن استفاده كنند. سدّى گويد: هنگامى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در جنگ احد زخمى شد، عثمان گفت: من بايد به شام بروم و از دوست يهوديم در آن جا امان بگيرم، زيرا بيم آن دارم كه روزگار به نفع يهود ورق بخورد.طلحة بن عبيدالله نيز گفت: من بايد به شام بروم و از دوست نصرانى خود در آن جا امان بگيرم زيرا بيم آن دارم كه روزگار به نفع مسيحيان ورق بخورد. سدى گويد: يكى از آن دو قصد داشت كه يهودى شود و ديگرى مسيحى.[10]

مراتب طمع منافقان از ورود به اسلام، در موارد زير قابل تصوير است:

1- رسيدن به رهبرى و حكومت و سلطه بر جامعه، به منظور اشباع غريزه سلطه جويى. علامه طباطبائى در اين باره مى گويد: در ميان جوامع مردان بسيارى ديده مى شوند كه به دنبال هر دعوتگرى راه مى افتند و بر گرد هر فريادى تجمع مى كنند. بدون آن كه از نيروهاى مخالف هر چند توانا باشند پروا كنند. اينان با اصرار تمام زندگى خود را به خطر مى اندازند، به اين اميد كه روزى هدفشان را به اجرا درآورند و بر مردم حكومت كنند و اداره امور را به تنهايى در دست گيرند و در زمين از ديگران برتر باشند …»[11] اين دسته از منافقان نيز براى مصالح اسلام تا جايى كه در راستاى هدف هاى مطلوب خودشان باشد تلاش مى كنند. علامه طباطبائى مى گويد: «پى آمد چنين نفاقى جز دگرگون كردن اوضاع و كمين كردن عليه اسلام و مسلمانان و فاسد كردن جامعه دينى نيست. حتى چنين منافقانى، تا آن جا كه بتوانند جامعه را تقويت مى كنند و مال و مقامشان را در راه آن فدا مى سازند، به اين منظور كه اوضاع جامعه به سامان آيد و براى بهره بردارى خودشان آماده شود و آسياب امور مسلمانان در راستاى منافع شخصى آنان به گردش درآيد. آرى اين گونه منافقان هرگاه متوجّه شوند كه چيزى امنيت و اقتدار آنان را به خطر مى اندازد، با آن به مخالفت بر مى خيزند و كارشكنى مى كنند تا اين كه امور را به مجراى هدف هاى فاسد خودشان باز گردانند.»[12]

تدبّر كافى در تاريخ صدر اسلام، به ويژه سيره شريف نبوى بر پيشانى بسيارى از صحابه مهر اين اتهام را مى زند كه اسلامى طمع ورزانه داشته اند نه ايمانى خالصانه! زيرا تحليل وقايع و رويدادهاى اين دوره به روشنى نشان مى دهد كه رفتار و موضع گيرى هاى اين دسته از صحابه، مصداق بارز رفتار منافقان است.

2- دست يافتن به جايگاه معنوى در دل حكمرانان يا مسلمانان به منظور «تخريب از داخل»؛ و مصداق آن كسانى هستند كه اهل كتاب در صفوف جامعه اسلامى وارد كردند.مثل «كعب الاحبار» يهودى و «تميم دارى» مسيحى.

3- رسيدن به اهدافى كم اهميت تر، مثل غنايم، رشد و توسعه منافع شخصى در پرتو مصالح اسلامى يا حمايت از قوميت و امثال آن. مصاديق اين نوع طمع ورزان، سودپرستانى هستند كه شمار آنان نيز فراوان است.

علاوه بر اين ها كسانى بودند كه در آغاز به اسلام ايمان آوردند، اما در ادامه راه پس ازروبه رو شدن با دشوارى هاى فراوان و ديدن صدمه هاى بزرگ و يا امثال شبهه هاى گمراه كننده اى كه در نبوّت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ايجاد ترديد مى كرد، از دين برگشتند، اما بى دينى شان را از روى ترس يا از سر طمع پنهان كردند. اينان تا هنگامى كه كفر و ارتدادشان را پنهان مى داشتند منافق به شمار مى آمدند.

وقوع چنين حالتى هم در مكّه مكرّمه و پيش از هجرت به مدينه و هم پس از هجرت و برپايى دولت اسلامى در مدينه منّوره و پيرامون آن امكان داشته است.

از آنچه گذشت به روشنى درمى يابيم كه جريان نفاق با ورود پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم به مدينه منّوره آغاز نشد، بلكه از همان آغاز ظهور اسلام در مكّه مكرّمه در صف جامعه اسلامى نفوذ كرد؛ و پس از ورود پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم به مدينه و تشكيل دولت اسلامى به صورت يك پديده خطرناك اجتماعى ظاهر شد.

تا اين جا درباره آغاز پيدايش جريان نفاق سخن گفتيم؛ و درباره زمان تداوم آن، يك نظريه مشهور مدعى است كه جريان نفاق تنها تا نزديكى وفات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ادامه يافت.اما اين ديدگاه به طور كامل خطا است و واقعيّت هاى تاريخى آن را مردود مى شمارد.

در اين زمينه شايسته است دو موضع را از هم تفكيك كرد:

1- از تلاش هاى منافقان در مقابله با مؤمنان خبرى نمى رسيد و آنها توطئه ها و رفتارهاى مخالفت آميزشان را به طور پنهانى انجام مى دادند.

2- جريان نفاق در عمل به پايان رسيد و حضورش در صحنه هاى سياسى و اجتماعى زوال يافت.

آرى بلافاصله پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و تشكيل سقيفه و انتشار نتايج آن، ديگر آن رفتارى كه منافقان در دوران پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم داشتند، به چشم نمى خورد؛ و اين جريان بزرگ و خطرناك اجتماعى، يكباره پنهان گرديد. به راستى چه شد، جريانى كه روزى از چنان نيرويى برخوردار بود كه پيش از جنگ احد سيصد تن از سپاه نهصد يا هزار نفرى اسلام را از ورود به ميدان نبرد باز داشت؛ [13] و در ديگر رويدادها نيز مواضع زشت و ذلت بارش را اعلام مى كرد و تا واپسين روزهاى زندگانى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مكرورزى و دسيسه چينى مى كرد، يكباره پنهان گرديد؟ دليل اين كه پنهان شدند چه بود؟ و چرا ديگر از آنها خبرى نمى رسيد؟

در اين جا سه احتمال وجود دارد:

نخست اين كه بگوييم همه افراد يا رهبران و اعضاى فعال آن پيش از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نابود يا يكجا كشته شدند. مفهوم چنين احتمالى اين است كه بگوييم اين جريان به طور كامل از ميان رفت يا اين كه رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم موجب فلج شدن كامل آن گرديد. ولى تاريخ سيره نبوى چنين احتمالى را تأييد نمى كند و به طور كامل آن را مردود مى شمارد.

دوم اين كه بگوييم بلافاصله پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و بر اثر اين مصيبت جانكاه، منافقان به شدّت تكان خوردند و به خود آمدند و چنان متأثر شدند كه يكباره به خدا روى آوردند و توبه كردند و همگى خالصانه ايمان آوردند؛ و به اين ترتيب اسلامشان نيكو گرديد. ولى تاريخ حوادث پس از درگذشت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم، اين احتمال را نيز به طور كامل مردود مى شمارد.

احتمال سوم اين است كه بگوييم پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم، جريان نفاق، زمام امور را خود به دست گرفت، يا اين كه دست كم با اولياى حكومت، به طور پنهانى به اين تفاهم رسيد كه مخالفت نورزد و آشوب و ناامنى ايجاد نكند، با اين شرط كه آنچه موجب تأمين امنيت آنان مى شود نيز پذيرفته شود. يا اين كه پس از درگذشت پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم و پس از تشكيل سقيفه جريان اسلام و جريان نفاق در يك مجرا و راستا قرار گرفتند و بدون عهد و پيمان و به صورت خودجوش به صلح رسيدند و به اين ترتيب برخورد و تعارض و مخالفت از ميانشان رخت بربست!

بى ترديد انديشه ورزى و ژرف نگرى لازم در رويدادهاى پايان دوران پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و آشوب هايى كه بلافاصله پس از رحلت ايشان برپا شد، ما را به اين مطلب رهنمون مى گردد كه آنچه روى داد از چارچوب احتمال سوم بيرون نيست. البته به شرط آن كه بررسى كننده اين حوادث و كسى كه آنها را مورد ژرف انديشى قرار مى دهد، از سلطه قداست دروغينى كه تبليغات گمراه كننده امويان، پيش از مرگ صحابه مشهور، برايشان، ابداع كرده است بيرون باشد.

منبع:کتاب با کاروان حسینی، مقاله جریان نفاق و نقش آن در حادثه عاشورا

تهیه و تنظیم :علی اکبر اسدی


 

[1] السيرة النبويه، ابن هشام، ج 2، ص 66.

[2] كسانى كه به ايشان كتاب آسمانى داده‏ايم؛ او را مى‏شناسند، همان گونه كه پسران خود را مى‏شناسند [بقره (2)، آيه 146؛ انعام (6)، آيه 20.]

[3] دلائل النبوه، ابونعيم اصفهانى، ص 252.

[4] البدايه والنهايه، ج 3، ص 140- 146؛ دلائل النبوه، ص 248- 249.

[5] البدء والتاريخ، ج 5، ص 77.

[6] دلائل النّبوه، اصفهانى، ص 70.

[7] البدء والتاريخ، ج 5، ص 82؛ مستدرك الحاكم، ج 3، ص 396 والبدايه والنهايه، ج 3، ص 29.

[8] المصنف، عبدالرزاق، ج 10، ص 313- 314؛ ابن ابى شيبه نيز در كتاب مصنف خويش آن را آورده است: ج 9، ص 47، شماره 6472، چاپ بمبئى، هند؛ نيز ر. ك. مسند احمد بن حنبل، ج 3، ص 387.

[9] المصنف، عبدالرزاق، ج 6، ص 113- 114، شماره 10165.

[10] نهج الحق و كشف الصدق، ص 305- 306. ابن كثير نيز در تفسير خويش (ج 2، ص 68) مطلب را اين گونه نقل كرده است: «سدّى يادآور شده است كه اين آيه درباره دو مردى نازل شده است كه يكى از آنها پس از جنگ احد به دوستش گفت: اما من نزد اين يهودى مى‏روم و به او پناهنده مى‏شوم و به كيش او درمى‏آيم، باشد كه در دوران سختى بر حالم سودمند باشد و ديگرى گفت: من نزد فلان نصرانى در شام مى‏روم و به او پناهنده مى‏شوم و به كيش او درمى‏آيم …» خازن در تفسير «لباب التأويل فى معانى التنزيل» خويش مطلب را چنين نقل كرده است: «سدّى گويد: چون جنگ احد روى داد … مردى از مسلمانان گفت: من به فلان يهودى مى‏پيوندم … و ديگرى گفت: من به فلان نصرانى از اهل شام مى‏پيوندم.» بغوى نيز در تفسير خويش به نام «معالم التنزيل» كه در حاشيه تفسير خازن به چاپ رسيده است، اين مطلب را نقل كرده است.

[11] تفسير الميزان، ج 19، ص 289.

[12] همان.

[13] حتى با فرض اين‏كه بگوييم رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم خود فرمان به بازگشت آنها داد، و از ورود به سپاه اسلام باز داشت- چنان كه در برخى نقل‏ها آمده است- باز هم استدلال به قوت خود باقى است؛ و در ضمن اين روايت‏ها حاكى از آن است كه شمارشان هفتصد تن بوده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *