روزى معاويه رو به امام کرد و گفت: «من از تو بهترم!» «امام حسن(عليه حسن السلام)فرمود: پسر هند، تو به چه دليل از من بهترى؟ معاويه گفت: چون مردم اطراف من گردآمده اند و اطراف تو کسى نيست.

امام (علیه السلام)به او فرمود:

هيهات! اى پسر هند جگر خوار ، از راه بسيار ناپسندى براى خود امتياز تراشيدى. کسانى که اطراف تو گردآمده اند يا با علاقه به سويت آمده اند يا با بى ميلى. آنان که مطيع تواند ، نافرمان خدا هستند و کسانى که مجبورند، به دستور کتاب خدا معذورند. من هرگز نمى گويم من از تو بهترم ، زيرا در تو اصلاً خيرى نيست که من از تو فراتر باشم ، زيرا خداوند همان گونه که مرا از پليدى ها پيراسته ساخته ، تو را نيز از فضيلت ها محروم ساخته است. [1]

مناظره دوم

در محفلى ديگر ميان امام و معاويه مناظره اى صورت گرفت و شايد از هيجان انگيزترين گردهمائى هاى امام(علیه السلام)به شمار آيد که تاريخ به بيان آن پرداخته است. در اين مجلس چهار تن از ارکان نظام معاويه و ترويجگران جاهليت وى نظير: عمرو عاص ، وليد بن عقبه بن ابى معيط ، عتبة بن ابى سفيان ، مغيرة بن شعبه ، گرد آمده و از معاويه خواستند امام حسن(علیه السلام)را احضار کند تا وى را ناسزا گفته و او را مورد اهانت قرار دهند ، زيرا گردآمدن مردم پيرامون امام(علیه السلام)و بهره گيرى علم و دانش و احكام دين از آن حضرت ، براى آنان ناخوشايند بود.

گفته مى شود: معاويه حاضر نشد کسى را در پى امام(علیه السلام)بفرستد و به دوستانش گفت: «دست به اين کار نزنيد ، به خدا سوگند! هرگاه نزد من آمد ، از مقام و جايگاه او ، و از رسوايى ام به دست وى بيمناك شده ام ، و افزود: (امام) حسن ، از همه بنى هاشم زبان آورتر است» ولى سرانجام او را واداشتند تا در پى امام بفرستد.

معاويه گفت: اگر در پى او بفرستم ، در باره او و شما به انصاف رفتار خواهم کرد.

عمرو عاص گفت: آيا بيم دارى باطل او بر حق ما چيره شود؟

معاويه گفت: من در پى او فرستادم تا به او بگويم همه سخنانش را ابراز بدارد ، ولى بدانيد آنان اهل بيت رسول خدايند و کسى نمى تواند از آنان عيب جويى کند و ننگ و عار به آنان نمى چسبد.

ولى او را با سخن خودش مورد هجوم قرار دهيد و به وى بگوييد: پدرت عثمان را کشت و از خلافت خلفاى پيش از خود ، خرسند نبود.

آن گاه معاويه کسى را نزد امام(علیه السلام)فرستاد و او را نزد خود فراخواند ، وقتى امام(علیه السلام)حضور يافت معاويه وى را ارج و احترام نهاد و بدو عرضه داشت: من نمى خواستم تو را به اين مجلس فراخوانم ولى اين جمع حاضر مرا بدين کار واداشتند و اکنون من ميان تو و آن ها به انصاف رفتار خواهم کرد. ما تو را به اين مجلس فراخوانديم تا ثابت نماييم که عثمان مظلومانه کشته شده و قاتل او پدر توست ، بدانان پاسخ بده. از اين که در اين محل تنها هستى نگران مباش ، مى توانى همه سخنانت را ابراز نمايى.

در آغاز عمرو عاص شروع به سخن کرد و اميرمؤمنان(علیه السلام)را شديداً به باد دشنام و ناسزاگرفت و سپس به ناسزاگويى امام حسن(علیه السلام)پرداخت و تا مى توانست به وى اهانت رواداشت ، از جمله گفت:

«حسن! تو مى پندارى خلافت به تو مى رسد ، تو که از عقل و انديشه برخوردار نيستى ، ما تو را به اين جا فرا خوانديم تا تو و پدرت را به باد فحش و ناسزا بگيريم…»

سپس وليد بن عقبة به زشتى سخن گفت و از ريشه و تبار خود پرده برداشت و بنى هاشم را به ناسزا گرفت. آن گاه عبتة بن ابى سفيان به سخن درآمد و حقد و کينه توزى و فرو مايگى اش را آشكار ساخت و گفت: «حسن! پدرت در قريش ، بدترين مردم بود ، خونشان را به زمين ريخت، رشته خويشاوندى آن ها را بُريد ، شمشير و زبانش بلند بود ، زندگان را مى کشتو از مردگان نيز دست بر نمى داشت. امّا در مورد خلافتى که به آن دل بسته اى ، نه حق انتقاد از آن را دارى و نه در ميراث بردن از آن بر ديگران برترى دارى».

پس از او مغيره بن شعبه سخن گفت و على(علیه السلام)را دشنام داد و گفت: «به خدا سوگند! من على را نه در برابر خيانتى عيبجويى مى کنم و نه در داورى از کسى طرفدارى کرده  است ولى او عثمان را کشته است» آن گاه سكوت کردند و امام(عليه السلام)لب به سخن گشود و فرمود:

معاويه! اينان مرا دشنام ندادند ، بلكه اين تويى که مرا به باد ناسزاگرفتى ، زيرا به فحش خوگرفته اى و بدانديش بوده اى و هم چنان بر اخلاق نا پسندت باقى هستى. ظلم و ستمى که بر ما روا مى دارى به جهت دشمنى است که با رسول خدا و خاندانش دارى. معاويه! اکنون پا سخت را بشنو و اطرافيانت نيز بشنوند. البته بدانيد ، من آمتر از آن چه در حق شما بايد بگويم ، سخن خواهم گفت.

امام حسن(علیه السلام)آن گاه به مقايسه جايگاه پدر بزرگوارش و موقعيت معاويه و پدر او پرداخت و فرمود:

اى گروه! شما را به خدا سوگند مى دهم! آيا پدرم (که امروز او را به ناسزاگرفته ايد) نخستين کسى نبود که ايمان آورد؟ و تو اى معاويه! و پدرت از کسانى بوديد که پيامبر اکرم(صلى الله عليه وآله) به خاطر تأليف قلوب رهايتان ساخت ، در دل، کفر خود را نهان مى داشتيد و به اسلام تظاهر مى کرديد و مجذوب مال و منال بوديد.

آيا پدرم نبود که در جنگ بدر پرچم رسول خدا را بر دوش داشت و پرچم کفر در آن روز به دست معاويه و پدرش بود و آن گاه که پدرم در جنگ اُحد و احزاب با شما پنجه درافكند ، پرچم پيامبر خدا را با خود داشت و پرچم شرك و کفر در دست تو و پدرت بود. خداوند در همه اين نبردها پدرم را بر خصم زبون پيروز ساخت و حجتش را آشكار نمود و دين و آئينش را يارى داد و سخن او را به تصديق آورد ، و در همه اين عرصه ها از على راضى و خرسند ، و از تو و پدرت خشمگين بود.»

امام مجتبى(علیه السلام)فضايل برجسته پدرش را برشمرد و به بيان احاديثى که از زبان رسول خدا(صلى الله عليه وآله) در باره او وارد شده بود پرداخت و از عرصه هاى کارزارى که پدر ارجمندش دين را در آن ها يارى و دشمنان را به خاك ذلّت نشاند ، ياد کرد و سپس فرمود:

معاويه! به ياد دارى روزى که پدرت در جنگ احزاب بر شتر سرخ مويى سوار بود و مردم را بر ضد پيامبر تحريك مى کرد و تو آن شتر را مى راندى و برادرت عتبه که در اين جا حاضر است مهار آن را مى کشيد و رسول خدا(صلى الله عليه وآله) با مشاهده شما فرمود: «خدايا! شخص سواره و سوق دهنده و مهار گيرنده را مورد لعنت خود قرار ده!»

معاويه! به ياد دارى زمانى که پيامبر(صلى الله عليه وآله) تصميم گرفت نامه اى به بنى خزيمه بفرستد ، در پى تو فرستاد و تو نيامدى و رسول خدا(صلى الله عليه وآله) نفرينت نمود تا قيامت گرسنه بمانى و عرضه داشت: «خدايا! هيچ گاه شكم او را سير نگردان.

امام حسن(علیه السلام)پس از آن به بيان برخى رفتار ابو سفيان با پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله)و موارد هفتگانه اى که رسول اکرم (صلى الله عليه وآله) ابو سفيان را لعنت کرده  بود ، پرداخت و پس از پايان سخنانش در مورد معاويه ، رو به عمرو عاص کرد و بدو فرمود:

اما تو اى پسر نابغه[2] ، نَسَب تو بين پنج تن مشترك است و همه آن ها ادعاى پدرى تو را داشته اند و سرانجام عاص ، پست ترين و فرومايه ترين فردشان به پدرى تو برگزيده شد و همين پدر تو بود که گفت: من دشمن محمد بى دودمانم و خداوند اين آيه را در باره اش نازل کرد: (إِنَّ شانِئَكَ هُوَ الْأَبْتَرُ) فرزند عاص! تو در همه معرکه ها با جدّم رسول خدا(صلى الله عليه وآله)جنگيدى و او را در مكه به تمسخر و استهزاء گرفتى و مورد اذيت و آزار قراردادى و در حقش حيله و نيرنگ نمودى و از همه مردم بيشتر به تكذيبش پرداختى و با او دشمنى ورزيدى.

سپس به قصد ديدار با نجاشى به حبشه رفتى ، تا جعفر بن ابى طالب و يارانش را از او باز ستانده و به مشرآان مكه تحويل دهى ، ولى در اين سفر که تيرت به سنگ خورد و خداوند تو را مأيوسانه باز گرداند و دروغت را آشكار کرد و حدّى را که قرار بود بر تو جارى شود به گردن رفيقت عمارة بن وليد اندکختى و از او نزد نجاشى بدگويى کردى ولى خداوند تو و رفيقت را رسوا کرد. تو از همان دوران جاهليت و نيز ظهور اسلام با بنى هاشم دشمنى می ورزى.

تو در عيب جويى از رسول خدا(صلى الله عليه وآله) هفتاد بيت شعر اهانت آميز گفتى و رسول اکرم(صلى الله عليه وآله)فرمود: خدايا! من شعر نمى دانم و پيشه شاعرى، شايسته من نيست. خدايا! در برابر هر حرفى از اشعارش ، هزار بار او را لعنت آن.

ولى آن چه در باره عثمان گفتى (بدان)! اين تو بودى که در همه جا آتش فتنه را بر ضد او برافروختى ، آن گاه به فلسطين گريختى و چون خبر مرگش به تو رسيد گفتى من ابو عبدالله هستم و هر جراحتى را با سرانگشتم مى شكافم و سپس خود را به دامان معاويه افكندى و دين خود را به دنياى او فروختى ، ما نه تو را درباره دشمنى ات نكوهش و نه در مورد دوستى ات مؤاخذه مى کنيم. به خدا سوگند! تو نه عثمان را در زنده بودنش يارى کردى و نه از مرگش خشمگين شدى…

آن گاه رو به وليد کرد و فرمود:

به خدا سوگند! تو را به دشمنى با على سرزنش نمى کنم ، زيرا او پدرت را در برابر ديدگان رسول خدا(صلى الله عليه وآله) به هلاکت رساند و تو را به جرم شرابخورى ات که در حالت مستى با مردم نمازگزاردى ، هشتاد تازيانه زد. تو کسى هستى که خداوند در قرآن فاسقت ناميد.و على را مؤمن به شمار آورد. آن گاه بر على فخر فروختى…

سپس امام متوجه عتبة پسر ابو سفيان شد و بدو فرمود:

و تو اى عتبه! به خدا سوگند! نه خردى دارى که به تو پاسخ گويم و نه فهمى دارى که با تو گفتوگو نمايم ، نه خيرى در توست که به آن اميدى باشد و نه شرى دارى که از آن بايد پرهيز کرد. عقل تو و عقل کنيزت به يك اندازه است. اگر على را در برابر همگان دشنام دهى زيانى به او نمى رسد و اين که مرا تهديد به قتل کردى اگر از چنين قدرتى برخوردارى ، چرا آن مرد لحيانى را که در بستر همسرت خوابيده بود ، نكشتى ؟.. چگونه تو را به دشمنى و کينه توزى با على ، نكوهش کنم؟ که دايى ات وليد را در جنگ بدر به هلاکت رساند و در کشتن جدّت عتبه با حمزه همكارى کرد و تو را از برادرت حنظله جدا ساخت و آن ها را يك جا از پاى درآورد.

آن گاه رو به مُغيره بن شعبه کرد و با وى چنين سخن گفت:

ولى تو اى مغيره! شايستگى حضور و سخن گفتن در اين جا و نظير آن را ندارى.. به خدا سوگند!.. ناسزاگويى ات براى ما ارزشى ندارد ، زيرا حد زنا کارى هنوز بر تو باقى است و عمر بر تو اجراى حدّ نكرد و خداوند او را بازخواست خواهد نمود. اين تو بودى که از رسول خدا(صلى الله عليه وآله)پرسيدى آيا مرد به زنى که مى خواهد با او ازدواج کند مى تواند نگاه کند ؟ حضرت فرمود: اگر قصد زنا نداشته باشد ، مانعى ندارد. بيان اين شرط از ناحيه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) به اين دليل بود که به خوبى مى دانست تو زناکارى.

در اين که با افتخار رسيدن به حكومت بر ما فخر مى فروشى (توجه داشته باش) که خداى متعال فرمود: (هرگاه بخواهيم مردم سرزمينى را نابود سازيم ، تبهكاران را بر آن مى گماريم و آن ها با فسق و فجور خود شايسته عذاب مى شوند و آن گاه سرنگونشان مى سازيم).

پس از آن امام(علیه السلام)برخاست و عبايش را برگرفت تا از آن جا بيرون رود ، عمرو عاص دامان حضرت را گرفت و به معاويه گفت: اى امير المؤمنين! تو شاهد بودى که حسن چه نسبتى به من داد ، از تو مى خواهم بر او حد قذف جارى کنى. معاويه بدو گفت: رهايش آن ، خدا جزاى خيرت ندهد.. و عمرو دست از امام(عليه السلام)برداشت.

معاويه رو به اطرافيانش کرد و گفت: به شما نگفتم توان بحث و مناقشه با او را نداريد و شما را از دشنام به او باز داشتم ولى سخنم را نپذيرفتيد ، به خدا سوگند! خانه ام را بر من تيره و تار نموديد ، از پيشم برويد ، خداوند به سبب بدانديشى شما و پذيرا نشدن نظر خير انديشانه من ، رسوايتان ساخت.

گفتوگوى بى نظير امام مجتبى (علیه السلام)که با وجود سعى مان بر اختصار ، به شكلى طولانى آن را يادآور شديم به پايان رسيد .ما به بيان نكات اساسى که لازم مى دانستيم آن ها را در اختيار خوانندگان محترم قرار دهيم ، پرداختيم تا با چهره واقعى دارو دسته سلطه گرى که با ناديده گرفتن آليه ارزش هاى اخلاقى راه شيطان را در پيش گرفتند ، شناخته شود.

امام(علیه السلام)با اين گفت وگو ، با تزريق توان و قدرت جديدى در نيروهاى مخالف حكومت، تأثير ، بسزايى در آن ها ايجاد نمود و از واقعيت مرارتبارى که با تسلط حاکمانى از اين قبيل، حكومت اسلامى را فرا گرفته بود ، براى مسلمانان پرده برداشت، حكّامى که از ريشه ، داراى انحراف بوده و تحت تأثير رسومات جاهلى خويش قرار داشتند و اسلام از ديدگاه آنان وسيله تسلط بر مردم و جبران کمبودهاى شخصيتى تلقى مى شد که بر ايشان مقدر شده بود زيرا بار سنگين ناخوشايند آن بى مانند تلقى مى شد.

امام حسن(علیه السلام)با اين کار ثابت کرد که همواره بر موضع استوار خويش که مبارزه اش با جاهليّت اموى را از آن جا آغاز کرده  بود ، باقى است. هر چند شرايط دشوار و رنج آورش او را واداشت ، شمشير درنيام کند و مرحله جنگ را پشت سر بنهد ، زيرا امكان نداشت فرياد حق طلبانه اى که گوش باطل گرايان را کرساخته بود ، ميان انبوهى از ياوه گويى هاى انحراف آميز دشمنان به وادى نابودى سپرد.

بدين ترتيب، امام(علیه السلام)در مسير پيشبرد آئين الهى – که ادامه حرکت جدش پيامبر عظيم الشأن بود – گام برداشت و حفظ و حراست از اصول و مبانى اصيلى که رسالت الهى در خصوص آن آمده بود ، بر عهده آن حضرت قرار داشت تا نام و ياد خدا در سراسر گيتى طنين افكن شود.

 منبع: کتاب پیشوایان هدایت 4 – سبط اکبر؛ حضرت امام حسن مجتبى عليه السلام / مجمع جهانی اهل بیت علیهم السلام


 

[1]– حیاۀ الامام الحسن 2/ 306 به نقل از روضۀ الواعظین نیشابوری.

[2]– زن بدکاره معروف عرب.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *