پياده، با لباس نظامی، راه افتاديم رفتيم توی روستا. هر كس را كه می‌ديد، چنان سلام و ديده بوسی می‌كرد، چنان حال و احوال خودش و خانواده‌اش را می‌پرسيد كه انگار صد سال است آن‌جا زندگی كرده و همه را می‌شناسد. حتی حال ماموستاي روستاشان را ازشان پرسيد.

به يكی از بچّه‌های آن‌جا گفت «می‌شه بری ماموستا رو خبر كنی بيان؟»

ماموستا با بيست سی نفر از اهالی آمد. بروجردی از چاق سلامتی و ديده‌بوسی و احوال‌پُرسی هيچ چيز كم نگذاشت. گفت ما سپاهی هستيم و «اومده‌يم نذاريم هيچ كس پا تو خونه‌هاتون بذاره و زور بگه.»

آن‌قدر گرم و با انرژی حرف می‌زد كه همه‌شان چشم شده بودند و با اشتياق نگاه‌اش می‌كردند.

بروجردی برگشت مؤدبانه گفت «امكان‌اش هست مردم رو جمع كنين توی مسجد تا من براشون حرف بزنم؟»

ماموستا شادی دويد توي صورت‌اش و گفت «بله بله.»

دو سه نفر را صدا زد و به زبان كردی گفت بروند اهل آبادی را خبر كنند بيايند. خيلی‌ها آمدند. آن‌قدری بودند كه بتوانند دو نفر آدم تنها را دست ببندند و ببرند بيندازند جلو آن‌هايی كه ممكن بود هنوز توی روستا باشند. كه بودند. يعنی بعد فهميديم كه بودند. بعد كه از روستا رفتيم و بچّه‌ها آمده بودند برای پاكسازی. دو نفر، توی يكی از خانه‌ها، دو نفر از اهالی را گروگان گرفته بودند و خانه هم پر بود از اسلحه و مين و مهمات.

من همه‌اش چشم می‌چرخاندم و به هر آدم مشكوكی زل می‌زدم و هر لحظه انتظار هر حادثه‌يی را داشتم، اما بروجردی نه. بی‌خيال بود. يا وانمود می‌كرد بی‌خيال است. می‌خواست حرف‌هايی بزند كه به دل بنشيند و مجبور بود لبخند بزند و اعتماد كند تا راحت‌تر بتواند از دمكرات‌ها بگويد. يا از ظلم و ستمی كه دارند به آن‌ها تحميل می‌كنند. يا از انقلابی كه آمده نگذارد كسی به كسی زور بگويد. يا از امامی كه تمام مردم كُرد را دوست دارد. يا از خودمان كه به فرمان او آمده‌ايم شما را نجات بدهيم.

بيشترشان انتظار داشتند كه عصبانی باشيم و با زور ازشان آذوقه و آب و جای دمكرات‌ها را بخواهيم. بعضی‌هاشان حتی انتظار كتك و شكنجه داشتند. منتها لحن بروجردی و لبخندهاش كار خودشان را كردند. خيلی‌هاشان فارسی بلد نبودند. از نگاه‌هاشان معلوم بود. ولی همان‌ها معنی لبخند و لحن آرام و صدای كسی را كه برای دوستی آمده است می‌شناختند و نگاه‌هاشان را از شك و دشمنی می‌شستند.

بروجردی حرف‌هاش را زد. از ماموستا خواهش كرد همين حرف‌ها را به زبان خودشان به مردم بگويد و بگويد «هيچ كس نبايد از ما بترسد اگر هم تفنگ داريم. ما دوست مردم كرد هستيم.»

ماموستا حرف‌هاش را با همان لبخند و همان آرامش و همان لحن محمد زد. نگاه مردم هر لحظه آرام‌تر می‌شد. بعدش مردم آمدند دوره‌مان كردند و به زبان خودشان تشكر كردند. ما هم خداحافظی كرديم و برگشتيم رفتيم پيش بچّه‌ها، بالای ارتفاع.

چند تا از بچّه‌ها وقتی فهميدند كجا رفته‌ايم، از دست‌مان شكار شدند كه چرا همچين خبطی كرده‌ايم. محمد فقط گفت «لازم بود. حتي اگه سالم هم برنمی‌گشتيم لازم بود.»

يكی گفت «برای كی لازم بود؟ برای اون‌ها؟»

محمد گفت «شايد هم برای من. آره اصلاً برای من لازم بود. از وقتی كه از اون‌جا برگشته‌م، ديگه اون بروجردی سابق نيستم. انگار كسی هستم كه بعد از سال‌ها، يه عالَم قوم و خويش گمشده‌ش رو تازه پيدا كرده. همچين آدمی هر كاری از دست‌اش بربياد، برای قوم و خويش تازه پيدا شده‌ش می‌كنه.»

به طرف گفت «تو باشی نمی‌كنی؟»

طرف گفت «نمی‌دونم.»

بروجردی گفت «ولی من می‌دونم. رفتم اون‌جا، تنها، كه با للطف خدا برگردم به تو و بقيه‌ی بچّه‌ها بگم كه بايد اين چيزها را با تموم وجودتون بدونين.»

منبع: کتاب «همان لبخند همیشگی»؛ شهید میرزا محمد بروجردی- انتشارات روایت فتح

به نقل از: سيد مهدی هاشمی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *