برگشت گفت «بچّه‌ها، می‌دونين امروز چه روزيه؟»

هيچ كس توی باغ نبود يادش هم نبود. فكر كرديم می‌پرسد امروز چند شنبه‌ست.

يكی گفت مثلاً «دوشنبه.»

بروجردی گفت «نه. امروز عاشوراست.»

نفس‌ها توی سينه‌هامان حبس شد. يك غم غريبی آمد توی دل‌هامان نشست.

بروجردی گفت «حيف نيست همين‌جور ساكت بشينيم، نوحه نخونيم، سينه نزنيم؟»

رو كرد به بچّه‌های مشهد گفت «كی بلده نوحه بخونه؟»

از پانصد نفر آدم كه دو طرف جاده به حالت ستونی نشسته بودند، يكی از بچّه‌ها آمد وسط و شروع كرد به نوحه خواندن و دم گرفتن. دست‌ها بلند شدند و كوبيده شدند به سينه‌ها و شوری به پا شد ديدنی. ده بيست دقيقه‌يی سينه زديم و اشك ريختيم و نوحه‌خوان‌مان، در اوج عشق و حال، ناگهان فرياد زد «تكبير.»

يك جمعيت پانصد نفره، با آن سينه سوختگی و چشم انتظاری هميشه‌اش، خدای بزرگ‌اش را بلند و از ته دل صدا زد و صدا پيچيد توی كوهستان و چند برابر شد انگار كه مثلاً يك لشكر تازه نفس تكبير گفته باشد. بقيّه هم از سنگرها و جاهای ديگر، بدون اين‌كه بدانند ماجرا از كجا آب می‌خورد، به خيال رسيدن نيروی تازه يا ترفند جديد يا فرجی در كار، بلندتر از ما تكبير گفتند. بچّه‌ها باز جواب دادند و فريادها توی كوه پيچيد و چند برابر شد. توی دل‌هامان ولوله‌يی به پا كرد. در يك لحظه، از تمام منطقه، فقط صدای تكبير می‌آمد. حتی از پشت بی‌سيم‌های خودی، دمكرات‌ها گيج و گول شده بودند. به خيال اين‌كه در محاصره‌اند، يا شايد بقيه‌شان هلاك شده‌اند، يا حتماً حادثه‌ی بدی در انتظارشان است، سنگرهاشان را رها كردند. سد محاصره‌مان اين‌جوری شكسته شد. بچّه‌ها رفتند روی ارتفاع مستقر شدند.

منبع: کتاب «همان لبخند همیشگی»؛ شهید میرزا محمد بروجردی- انتشارات روایت فتح

به نقل از: سيد مهدی هاشمی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *