اصمعى(وزير هارون.) مى گويد: در بيابانى خيمه اى ديدم، با خود گفتم به آنجا بروم، رفتم و ديدم زن جوان و با جمالى در درون خيمه است، تا چشم آن زن به من افتاد، گفت: بفرماييد. داخل شدم و گفتم: تشنه ام آبى بده، ديدم رنگش تغيير كرد. با من حرف نزد و به من آب نداد ولى ديدم نگاهش با دقّت به بيرون خيمه است، تا اين كه شترسوارى از دور آمد و رسيد و آن زن آبى را كه به من نداده بود، با خود برداشت و رفت و دست و پاى پيرمرد سياهى را كه تازه از راه رسيده بود، شستشو داد. آن مرد بسيار بداخلاق بود و به من هيچ اعتنا نكرد و با آن زن هم به تندى برخورد كرد. در هرحال از جا بلند شدم، آن خانم مرا بدرقه كرد.
گفتم: اى خانم،حيف از تو نيست كه با اين جوانى و جمال، به آن مرد دل بسته اى، به چه چيز آن مرد علاقمندى؟ آيا به مالش، يا اخلاقش، يا جمال و زيبايى اش؟ او كه پيرمرد بدتركيبى بيش نيست. رنگ چهره ى خانم پريد و گفت: اصمعى، گمان نمى كردم تو كه وزير هارون هستى، نمّامى و سخن چينى كنى؟! پيغمبر ـ صلّى اللّه عليه وآله وسلّم ـ فرمود:
« أَلإْيمانُ نِصْفُهُ الصَّبْرُ، وَ نِصْفُهُ الشُّكْرُ. » نيم ايمان صبر، و نيم ديگر آن سپاسگزارى است. به اين مضمون: بحار الانوار، ج 74، ص 153؛ تحف العقول، ص 48.
من بايد خدا را به واسطه ى اين كه نعمت جوانى و جمال را به من داده و اخلاق خوب نصيبم نموده شكر كنم و آن به اين است كه با اين شوهر بسازم و در برابر بداخلاقى او صبر كنم، دنيا مى گذرد و من مى خواهم با ايمان كامل از دنيا بروم.
منبع: کتاب در محضر حضرت آیت الله العظمی بهجت- جلد1 / محمد حسین رخشاد