تلألؤ شمسه
باز تلألؤ نمود شمسهي اطهر[1]
شمس جهان خيمه زد به ابرِ مكدّر
دامن عصمت گرفته در بغل خويش
گوهر عفّت ز بحر پاك پيمبر
باغ رسالت چه خوش ز گلبن عفّت
داشت شكوفا گلي، لطيف و معطّر!
خادم اين گلسِتان، فرشتهي وحي است
بلبل اين بوستان، ملائكه يكسر
شد متولّد بتول، فاطمه، عَذرا
راضيه و مرضيه، حبيبهي داور
تودهي امّ القري چو خُلد برين شد
از گل خوشبوي باغ طوبي و كوثر
مفتخر از او شده است آدم و حوّا
محترم از او خديجه گشت و پيمبر
اين ملكه، بانوي شريف دو دنياست
اين خاتون [خود] بُوَد شفيعه به محشر
جبريل از عرش تا به فرش فشاند
عود به مجمر به يُمن بانوي اطهر
گشت خجل، آسمان ز تحفهي ناچيز
ديد چو بر نور اوست فاطمه، مظهر
كرد زمين هم ز شرم، دامن خود جمع
ديد چو نقش جمال زهرهي ازهر
خرّمي خلق از پسر بُوَد امّا
شاد، محمّد شد از ولادت دختر
اي كه ستوده تو را خدايْ به قرآن!
وي كه به مهرت پديد، بحر و عيان، بر!
گفتهي «لولاك» از خدا به رسولش
كرده جلالت ز هر جلال، فزونتر
پايْ فراتر نهي از آن چه كنم مدح
هر چه شمارم مقام قدر تو برتر
اين همه از فيض خاك كوي تو باشد
«طالع» اگر شد به مدحت تو توانگر
[1]. ديوان طالع، ص 97 ـ 99؛ 24 بيت كه با حذف 8 بيت در اين جا نقل شده است. متأسّفانه برخي ابيات اين قصيده، داراي مشكلاتي بود كه نياز به بازنگري داشت كه زحمت آن را جناب «سيّد محمّد رستگار» (شاعر مشهد مقدّس) كه با مرحوم «طالع» نيز دوستي داشت، عهدهدار شد كه در همين جا از ايشان نيز كمال تشكّر را دارم.