جوهر جان
اي گل روي تو رشك لالهي احمر![1]
داغ غمت ميزند به سينهام آذر
چند كنم ناله همچو ني به شب تار؟
روز من از غم، سياه گشته سراسر
لحظهاي از ياد تو جدا نتوان بود
مهر تو دارم به دل، هواي تو در سر
سوختم از آتش فراق تو، اي گل!
خار غمت بر جگر خليده[2] مكرّر
نيست غمم بر دل از تطاول[3] ايّام
تا بُوَدم يار، مهر دخت پيمبر
زهرهي زهراي اطهر آن كه حضورش
روز ازل بود و هست تا صف محشر
جوهر جان نبي ـ محمّد محمود ـ
فاطمهي طاهره، حبيبهي داور
آن كه پي خدمتش به فخر و مباهات
بسته كمر همچو فضّه، مريم و هاجر
اي دل داناي تو چو ختم رسولان
مخزن سرّ خداي اعظم و اكبر!
هستيِ هستي بُوَد ز جود وجودت
زآن كه مقدّم توييّ و خلق، مؤخّر
كرده عطايت خدا به خواجهي «لولاك»
خير كثيري تو؛ خصمِ بابِ تو ابتر
قدر تو اين بس كه در حديث كسا حق
نام تو را زد رقم در اوّل دفتر[4]
بر پدر و شوهر و دگر حسنينت
خود تو بُدي محور و تو بودي مصدر
هستي عالم شد از طفيل تو حادث[5]
ذات قِدَم[6] را تويي چو مُظهر و مَظهر
وصف تو اين بس ز كائنات كه آمد
عالم امكان، عَرَض[7]؛ وجود تو جوهر[8]
علّت غايي تويي به خلقت كونين
امّ ابيها توييّ و سرّ مُستّر[9]
مدح تو گفتن نيايد از منِ «ابكم»[10]
گفته خدايت ثنا به سورهي كوثر
وصف تو گفتن كجا توان؟ كه همي هست
جمله صفات خدا به ذات تو مُضمر[11]
وه! چه كشيدي به عمر كوتهات از دهر!
وه! كه چه ديدي ز جور قوم ستمگر!
فَظّ[12] غليظ[13] از جفا و كينهي ديرين
بر در بيت الشّرف ز كينه زد آذر
سوخت شرار غم تو جان جهان را
همچو دل مصطفي و حيدر صفدر
از غمت، اي پارهي تن شه «لولاك»!
در يم خون، دل بُوَد مدام، شناور
اشكفشان در كنار تربت پاكت
شب همه شب تا سحر به زمزمه، حيدر
نطق «صفا» در ثنا و مدح تو از مهر
آورد از بحر طبع، لؤلؤ و گوهر
چشم شفاعت به حشر، سوي تو دارد
دست وي و دامن تو در صف محشر
[1]. شوق پروانه، ص 22 ـ 23؛ 25 بيت.
[2]. خليدن: فروشدن چيزي نوك تيز در چيزي.
[3]. گردنكشي كردن، دستدرازي كردن، تعدّي.
[4]. اشاره دارد به اين عبارت: هم فاطمة و ابوها و بعلها و بنوها.
[5]. نو، تازه، نو شده؛ مقابل قديم.
[6]. ديرينگي؛ مقابل حدوث.
[7]. آن چه كه قائم به ديگري است و وجود مستقلّي ندارد، آن چه كه بقا ندارد؛ مقابل جوهر.
[8]. آن چه كه قائم به ذات باشد، اصل و خلاصهي چيزي؛ مقابل عرض.
[9]. پوشيده شده، پنهان گشته.
[10]. گنگ، لال.
[11]. پوشيده، نهان داشته.
[12]. مرد درشت خوي بدخوي سنگدل بدزبان.
[13]. خشن و تندخو.