بررسي عرفان هاي نوپديد، در بردارندۀ يك پرسش اساسي است:
غايت و مقصد سير عرفانى كه مدعيان عرفانهاى نوپديد ادعا مىكنند چيست؟ يعني قلهاى كه سالك عالَم معنا، بعد از طى طريق بايد آن را فتح كند، كدام است؟
احتمالا منظور پرسش گر از سوال فوق، غايت و مقصد سير عرفاني در عرفان هاي نوپديد مي باشد كه چه قله اي براي شخصي كه به دنبال سير و سلوك است، ترسيم كرده اند.
پاسخ هر فرقه به پرسش پيرامون هدف و غايت، هرچه باشد، معيار دقيقى است كه با آن مىتوان سستى يا استحكام شالودۀ آن مكتب را به دست آورد. در بسيارى از جنبشهاى معنوى، «كشف حقيقت و دستيابي به آن»، هدفى مشترك و البته مبهم، معرفى مي شود. چنين هدفي اگرچه به خودى خود درست است؛ مشكل اين است كه هر شخص يا گروه، حقيقت را به گونهاى متناسب با ايدههاي خود تفسير مىكند و آن را همان چيزى مىداند كه خود معرفى مىنمايد. مشكل بزرگتر اينجاست: حتي اگر هدف رسيدن به ذات خداوند معرفي شود، ابزارهايي كه توصيه ميكنند و مسيري كه نشان ميدهند ساختگي است و از آنجا كه بهگونهاي قطعي از ناحيۀ خداوند تاييدي نميتوان بر آن ذكر كرد، بدون پشتوانه و مخدوش است.
برگشت پرسش يادشده به اين است كه حقيقت چيست و كدام غايت شايستگي دارد انسان سرمايۀ عمر خويش را براي دست يابي به آن صرف كند؟ در مكاتب مختلف چنين غايتي به صورتهاي متعدد تصوير شده است و هريك نوعي از غايت را معرفي كردهاند.
برخي از مكاتب، «تسلّط بر طبيعت» و كشف نيروهاى مرموز آن را غايت معرفى مىكنند و عارف، كسى است كه با اين نيروها مرتبط است و آنها را در جهت اهداف خود به كار مىگيرد[1]؛ مانند عرفان بوميان آمريكا و بعضى از عرفانهاى هندى. شمنها چنين نگرشي دارند؛ يعنى عارف را كسى مي دانند كه بتواند بر طبيعت تسلّط يابد و نيروهاى طبيعى و ارواح را براي شفاى بيماران و امورى از اين قبيل، به خدمت بگيرد. شمن واقعى از نگاه ايشان كسي است كه بتواند در كارزار بر نيروهاى طبيعى، مثل ديوان، ارواح و جنّيان، فايق آيد.[2]
غايت و هدف در عرفان بوديسم «رهايى از رنج» ترسيم شده است؛ يعنى رهايى از رنجِ زنجيرۀ دارما و پيوستن به نيروانا[3] (فنا).[4] در قاموس بوديسم، خدا جايى ندارد. به راستي كه بوديسم نظام فكري هماهنگي را عرضه كرده است! چراكه از يك سو خدا مطرح نيست و از سوي ديگر شالودۀ جهان برپايۀ رنج معرفي مي شود. روشن است اگر خدا كه هم مبدأ هستى و هم غايت هستى است، حذف شود، دنيا جز رنج و ناكامى و بدبختى، چيزى نخواهد داشت؛ به همين دليل، پارهاى از عرفاى بوديسم، براى رهايى از اين زنجيرۀ رنج آور، دست به خودكشى مىزنند.[5]
دالايىلاما هدف زندگى دنيوي را شادمانى و سرور مىداند و مىگويد:
من بر اين باور هستم كه هدف اصلىزندگى، جستوجوى خوش بختى است و اين، امرى بديهى است. اين كه به آن معتقد باشيم يا نباشيم و اين كه پيرو كدام مذهب هستيم، تفاوت زيادى نمىكند. همۀ ما در زندگى خود دنبال چيزى مطلوب مىگرديم و به همين علت، زندگى رو به سوى شادمانگى است.[6]
آن چه بيش از همه تأسفآور است، هدف و غايتى است كه در مديتيشن متعالى ™ ترسيم شده است. بنيانگذار اين مرام به ظاهر معنوى، ماهاريشى ماهش است كه با ابتكارى بىنظير و خلّاقيتى مثالزدنى، بزرگترين خدمت را به دنياى غرب ارائه كرد. وى توانست مكاتب عرفانى شرق آسيا را براساس مبانى تمدن غرب، عرضه كند. اين عرفان از يك طرف بوديسم و هندوييسم را با خود دارد و از طرف ديگر به اصالت انسان و دين زدايى (اومانيسم و سكولاريسم) كه ريشۀ تمدن غرب است، كاملاً پاىبند است. در اين مرام، عقيده بر اين است كه بايد ذهن را سامان داد؛ چون ريشۀ تمام مشكلات به آشفتگى و پراكندگى ذهن برمىگردد. نگاه متمركز به شمع يا تكرار مداوم صداهاى بىمعنا (كه نام آن را مراقبه مىگذارند) همه يك هدف دارد و آن، تخليۀ فشارهاى روحى و روانى است؛ زيرا با اين كار، ذهن از مشغوليتهاى گيج كننده و اضطراب آور نجات مي يابد.
معلوم است كه چرا عرفانهاى شرقى با مبانى غربى در اين مرام تركيب شدهاند؛ چون هدف در هر دو، «فرار از رنج» است. بازگشت متوالى ارواح به عالم دنيا و تناسخ كه در عرفانهاى شرقى به جاى معاد و حيات اخروى نشسته كاملاً با فرهنگ و تمدن غربى همسو است؛ زيرا در هردو، خدا، پيامبران و شريعت، محو شدهاند؛ به عبارت دقيقتر هدف اصلى معنويتهاي غربيِ برآمده از مكاتب شرقي، تحصيل زندگى دنيوى آرام و راحت است؛ آن هم بدون خدا. و به همين دليل، به صراحت اعلام كردهاند كه مىتوان بدون خدا و معاد، آرامش معنوى را تجربه كرد! [7]
امروزه مديتيشن را با نشان عبادت به ديگران معرفي ميكنند. مدي تشين به خوبى قادر است در برابر فشارهاى شكنندۀ تمدن سرمايهدارى، از پيروان خود، افرادى مطيع و سربه راه تربيت كند؛ كسى كه تنه به تنۀ سرمايهدارى جهانى نزند. تربيت افرادى راضى و قانع، غايت مدي تشين است تا توانايىها و استعدادها به طور خودكار در خدمت تحكيم نظام سرمايهدارى غربى قرار گيرد. وجه مشترك كتابهايى كه امروزه مدي تشين را تبليغ مىكنند، يك مطلب است؛ «كاميابى در زندگى شخصى و رضايت از محيط»؛ بنابراين، براى رسيدن به مدي تشين متعالى، كسى حق ندارد به نيمۀ خالى ليوان فكر كند و همه بايد خود را با اوضاع جاري هماهنگ كنند و چون نمىتوان جهان را تغيير داد، بايد اهداف و آرمانهاى خود را با نظام حاكم بر دنيا تطبيق داد!
در يوگا با همۀ زيرشاخههايش بيان مىشود كه مقصد، تصفيۀ نفس و رسيدن به مرحلۀ قدسى و نيروانه است؛ يك يوگي حقيقي را كسي ميدانند كه مىتواند ضمن داشتن بدن ورزيده، كارهاى معجزه آسا و غيرعادي انجام دهد؛ اما واقعيت آن است كه غايت سير در يوگا، از منافع جسمى و فيزيكى از قبيل كاهش فشار خون، صاف شدن شكم، داشتن اندامى متناسب، تعديل مفاصل بدن شروع شده، به فوايد روانى مثل آرامش فكر، مهار احساسات و عواطف، مهار خشم و طغيانهاى روانى و روحى ختم مىشود.
امروزه براى يوگا، حركتهاي مختلف بدني (آسانا) و گاهي فنون پيچيده و دشوار ذهني و تنفسي نام برده ميشود كه تنوّع و تعدّد آنها، مخاطب را سردرگم مىكند (مثل يوگاى صورت، كاهش وزن با يوگا، يوگا پس از زايمان) كه براى هر كدام كتابهايى منتشر شده است.
اگر بپذيريم كه فهرست بلند فنون يوگا، همه داراى آثار مثبت جسمى و روحى است، چرا بايد يوگا با نام عرفان تبليغ شود؟ اگر هدف نهايى در يك مكتب، به دست آوردن صورت و اندامى زيبا و حداكثر رفع اختلالات روانى باشد، آيا منطقى است آن مرام، هم چون راهى معنوى و عرفانى كه بشر را به سرمنزل سعادت و كمال مىرساند، معرفى شود؟!
در يوگا آن چه ضروري شمرده مي شود، شكلي از تسليم دروني است كه بايد در درون سالك ايجاد شود؛ تسليم دروني اگر بدون خدا هم ايجاد شود مانعي ندارد. اگر خدا مطرح باشد تسليم بهتر و راحت تر اتفاق مي افتد، ولي اگر كسي بتواند مانند بودا بدون خدا به اين تسليم نايل شود، هيچ نيازي به خدا نيست.[8]
بر آشنايان با يوگا پوشيده نيست كه يوگا از نظر مباني جهان شناختي ريشه در يكي از مكاتب هندي به نام سانكيهه دارد؛ به گونه اي كه بعضي از صاحب نظرانِ تاريخ هند، يوگا را آييني مستقل نمي خوانند، بلكه شاخۀ عملي مكتب سانكيهه مي دانند[9]. جالب اين كه مؤسس سانكيهه ( ريشي كاپيلا) فرضيههاي اثبات خدا را تجزيه و تحليل كرده و آن را براي اثبات خدا ناكافي دانسته و در ابطال دلايل اثبات خدا، مدعي است:
بود و نبود خدا با نحوۀ تمرينهاي روحي شخص رابطه ندارد.[10]
جاي ديگر تصريح مي شود: «در فلسفه ي سانكيهه كه اساس يوگا است خدا جايي ندارد».[11] با اين توصيف آيا يوگا مي تواند انسان را به خداي خويش راهبري كند و پروژۀ نجات انسان را به سامان برساند؟
غايت در عرفان ساحري، دست يافتن به «قدرتهاي جادويي» است. رسيدن به اين نوع قدرتها، در سايۀ دست يابي به مركز تجمع انرژي در بدن حاصل ميشود و عارف در مرام ساحري كسي است كه بتواند اين مركز انرژي را جابهجا كند تا به بخشي از نيروهاي غيرطبيعي دست يابد[12].
اگر بپذيريم تمام فنوني كه به نقل از دونخوان در كتابهاي كاستاندا آمده است، توان جادويي به تمرين كننده مي دهد، باز اين پرسش بي پاسخ مي ماند كه اصولاً در برخورداري از اين قدرتها چه كمالي نهفته است؟ كدام جنبه از ابعاد معنوي و ملكوتي انسان با قدرتهاي اين چنيني شكوفا ميشود؟
حتي اگر انسان از بدو تولد، به اين گونه قدرتها مجهز باشد و عمري را با اين توانايي بگذراند، آيا چنين زندگاني براي انسان قانع كننده است وآيا ميل كمالجويي وي ارضا شده و تمام قواي وجودي او به تعالي رسيده است؟ آيا اين منطق ميتواند عقل جستوجوگر انسان را قانع كند كه چنين هدفي را به عنوان غايت سير خود انتخاب كند؟ سرانجام آيا رسيدن به اين گونه قدرتها، سعادت انسان را تضمين مي كند؟
موضوع «غايت» در مكتب اشو ديدني تر است. اشو به گفتۀ خودش خدا را هدف نميداند و اصولاً به خدا علاقه مند نيست.[13] آن چه براي او مهم است، به تعبير خودش «عشق» است و خدا چون ابزار رسيدن به عشق است، اهميت پيدا ميكند؛ البته هم خدا و هم مذهب، خود در پي شادماني از راه ميرسند.[14] او تصريح ميكند كه هدف عارف، خدا نيست؛ بلكه عشق است؛ عارف با خدا كاري ندارد:
عارف در جستوجوي شادماني به زندگي روي مي آورد. او پرواي خدا در سر ندارد؛ البته عارف در مسير خود، خدا را هم مييابد؛ اما او در جستوجوي شادماني است. بنابراين، عرفان هيچگونه باوري در مورد بي خدايي يا با خدايي ندارد.[15]
از اين بيان روشن ميشود، عرفان اشو، عرفان بدون خداست و اگر احياناً در اين عرفان، خدا مطرح ميشود، خدايي است كه فقط حكم وسيله را دارد، نه هدف؛ خدا ابزار است، نه مقصد؛ راه است، نه غايت. به همين دليل به صراحت مي گويد: «همه چيز را در مورد خدا فراموش كن. فقط به جستوجوي شادماني بپرداز».[16]
كوئليو در مورد غايت زندگي انسان، مفهومي جديد به نام «افسانۀ شخصي» را به ميان مي كشد و مي گويد: « افسانۀ شخصي چيزي است كه همواره آرزوي انجامش را داري. همۀ انسان ها در آغاز جواني مي دانند كه افسانۀ شخصي شان چيست».[17] اما جالب اين كه افسانۀ شخصي به معني رؤياها و آرزوهاي ايام كودكي است كه وي به جاي آرمان انسان معرفي مي كند. مهم ترين نكته در توضيح افسانۀ شخصي اين كه وي دنبال كردن افسانۀ شخصي را مأموريت الهي آدمي بر روي زمين مي داند و تأكيد مي كند كه رضاي خداي هم در همين است.
تحقّق افسانۀ شخصي، يگانه مأموريت آدميان بر روي زمين است[18].
در جملات بالا آن چه كوئليو بر آن تأكيد مي كند برنامهاي است كه خداوند براي انسانها در نظر دارد. اين كلام تا آن جا كه به هدفمندي انسان مربوط ميشود كاملاً منطقي و درخور تحسين است؛ چراكه خداوند انسان را بيهوده نيافريده و او را براي هدفي به جنگ مشكلات فرستاده و انسان در فرصت كوتاه عمرخود، مأموريت دارد به اين هدف كه همان «پرورش استعدادها» و «تحصيل كمال» است دست يابد. آنچه از كوئليو پذيرفتني نيست، پيوند زدن «مأموريت الهي» با «افسانۀ شخصي» است.
آنچه در نوشتههاي كوئليو به هيچ وجه موشكافي نشده اين است كه وي با كدام منطق ادّعا مي كند آن چه براي ما «نوشته شده» همان «افسانۀ شخصي» است؟ كدامين پشتوانه، وي را بر اثبات «غايت بودن افسانۀ شخصي» مدد ميرساند؟ خداجويان همگي در پذيرش اصل «غايتمندي انسان» با كوئليو هم داستانند؛ اما به راستي كدام عقل محاسبهگر در اين ايده با وي هم نوايي مي كند؟ نبايد غافل شد كه فطرت كمالطلب انسان و عقل فرجامنگر او، فرضيۀ «افسانۀ شخصي» را به عنوان «قانون زندگي» برنميتابد و تنها با دستيابي به غايتي كه هدفمندي خلقت را معنا كند آرام ميگيرد.
اكهارت توله كه طبق بعضي از گزارش ها در صدر ليست صد نفرۀ رهبران معنوي جهان قرار دارد؛ غايت زندگي انسان ها را رسيدن به خودِ مقدّس معرفي مي كند؛ اما نشانه هاي خودِ مقدّس را در اموري مانند «لذت بردن از انجام دادن كارها»، «مواجهۀ مشتاقانه با رويدادهاي زندگي»، «تمركز و تجميع انرژي ذهني در لحظه حال» خلاصه مي كند.[19]
اكهارت به ديگران كشفِ خود حقيقي را وعده ميدهد و با پذيرش دو نوع «خود» در آدمي، يكي را حقيقي و ديگري را دروغين مي شمارد؛[20] ولي در بيان نشانه هاي خودِ دروغين، وارد حريم خودِ مقدّس مي شود و آن را لگدمال كرده قرباني مي كند. وي مي گويد: در لحظۀ حال غرق شويد و تسليم حال باشيد تا به حيات معنوي برسيد». زيستن در حال، كدام تحوّل را در انسان رقم مي زند و كدام در را به روي انسان مي گشايد و به كدام تعالي ختم مي شود؟
اكهارت ديگران را با نام بردن از خدا اميدوار ميسازد؛ اما صد افسوس كه به اين گفته وفادار نيست و دستورات عمليِ او به تحول اخلاقي و تعالي انسان ختم نميشود و فاصلۀ بين انسان مصرفزدۀ عصر ماشين را با خداي خود كم نميكند و براي درد دوري از خدا، مرهمي نمي گذارد. از آنجا كه او خدا را غيرحكيم مي داند و مأموريت الهي براي انسان ها قائل نيست، جهان ديگر را انكار مي كند و بهشت و جهنّم را در درك يا عدم درك حال معرفي مي كند. وي به مخاطبان خود اطمينان مي دهد كه نگران جهان ديگر و عذاب و عقاب نباشند و خداوند هيچ گاه آن ها را بازخواست نخواهد كرد:
هر چند نقصهايي در تو وجود دارد، با اين وجود هيچ گاه مورد بازخواست قرار نميگيري.[21]
در مرام شيطان پرستي همه چيز در يك امر خلاصه مي شود و آن هم ايده «خودخدايي» انسان است. تمام چيزهايي كه در كتاب انجيل شيطاني مورد حمله لاوي قرار مي گيرد به اين علت است كه با اين ايده ناسازگار است؛ بنابراين، تمام مفاهيم مقدّس بايد محو شوند تا انسان بتواند خدايي كند و همه چيز را در خدمت خود بگيرد. لاوي مي خواهد انسان را از قيد بندگي همه چيز ـ حتي خداـ رها كند و او را نه فقط در مقام سروري كائنات، بلكه در جايگاه خدايي بنشاند. از نگاه لاوي، انسان نبايد به كم تر از خدايي قانع شود؛ البته خدايي بر همه چيز جز هواي نفس و اميال شهواني؛ پس سلطان هستي، انسان است و سلطان انسان، اميال و لذّات او.
البته شيطان پرستي به هدفي ديگر هم دعوت مي كند و آن هم «قدرت» است. بزرگ ترين جذّابيت شيطان پرستي براي جوان بحران زدۀ غربي «وعدۀ قدرت» است. شيطان پرستي ازآن جاكه به نيرويي به نام شيطان دعوت ميكند و اين نيرو را داراي قدرتهاي بيپايان مي خواند، به پيروان خود وعدۀ «قدرتمند بودن» مي دهد. در آيين شيطان پرستي «زيست مقتدرانه» بيش از همه با روآوردن به يك نقطۀ اتكاي بيروني يعني نيروهاي شيطان تعقيب مي گردد.
نگاهي به وضعيت رواني افرادي كه به شيطان گرايي گرايش داشته و دوره اي را با اين جريان سپري نمودهاند نشان مي دهد كه براي آن ها كژي، گناه، خلاف و انحراف اساساً مطرح نيست؛ به همين دليل احساس پشيماني نمي كنند. كساني كه قبل از ورود به شيطان پرستي ترسهاي سركوب شده داشتهاند، «وعدۀ قدرت» هم چون پادزهر تمام مشكلات ناشي بحرانهاي اجتماعي، برايشان جذّابيت ويژهاي خواهد دشت. به همين دليل نهاييترين روش فرار از ترسها و اوهام يعني خودكشي در شيطان پرستي تأييد شده است[22].
در عرفان حلقه، فرايند نجات انسانها كه از آن به غايت ياد مي شود، با تعريف جديدي از انسان گره خورده كه با نگاه به درمان تحليل ميشود. در اين جريان ادّعا مي شود كه ما انسان را به عظمت هستي ميبينيم و به سان هستي نيز او را تفسير مي كنيم؛ اما هنگامي كه تعريف خود را از انسان بيان مي كند، او را در كالبدهاي مختلف و شعور ذرّه خلاصه مي نمايد.
در متون عرفان حلقه آمده است:
فراكل نگري نگرشي بسيار كلنگر و ديدگاهي كاملاً عرفاني است كه در آن، انسان به وسعت جهان هستي ديده مي شود.[23]
از طرف ديگر وسعت جهان هستي اين گونه تعريف شده است:
فراكل نگري نگرشي است نسبت به انسان كه درآن، انسان به عظمت و وسعت جهان هستي ديده مي شود. در اين ديدگاه، انسان متشكّل است از كالبدهاي مختلف، مبدّلهاي انرژي، كانالهاي انرژي، حوزههاي انرژي، شعور سلّولي و بي نهايت اجزاي متشكلِ ناشناختۀ ديگر.[24]
آنچه در كلمات مذكور در تفسير انسان آمدهاست، اجزائي است كه ناظر به حوزههاي انرژي و كالبدهاي انرژي است نه روح الاهي انسان. ساحتهاي معنوي وجود انسان در انرژي خلاصه شده و برخلاف شعارشان، نه كلنگري در آن به چشم ميخورد و نه ترسيم سيرِ معنوي كه سالك بايد براي خودشناسي و خداشناسي طيكند. چنين تفسيري از انسان نه فقط به عظمت هستي نيست، بلكه برابر با جهان مادّه هم نيست. در عرفان حلقه انسان شناسي نظري در شناخت انرژي خلاصه مي شود و انسان شناسي عملي و تحول اخلاقي هم در درمان گري و رفع عيب از جسم متوقف ميشود.
عرفان حلقه از يك سو نداي عرفان سرداده و از سوي ديگر ادّعاي درمان. به راستي عرفان چه نسبتي با درمان دارد؟ درمان چه سهمي در غايت دارد؟ از رهبر عرفان حلقه ميپرسند كه بعضي فرادرمانگرها لزوماً به دنبال عرفان نيستند. درمان براي آنها چه ضرورتي دارد؟» وي در جواب مي گويد:
با فرادرماني، افراد در حلقه اي قرار مي گيرند كه آنها را با كلّ خودشان متّصل ميكند و از تأثيرات مثبت جمع شدن بهره مي برند. حالا بايد خودشان كنجكاو بشوند كه اين چيست. اگر هم نخواهند، هيچ الزامي نيست. از طرف ديگر، با انجام اين درمان، خود فرادرمانگر متوجه حقايقي ميشود و برايش تحوّلات عرفانياي رخ ميدهد.[25]
در اين گفته ادعا ميشود كه در عرفان حلقه تحولاتي رخ ميدهد كه نامش عرفان است. از طرف ديگر ادعا شده كه اگر درمانگر هم با هدف خداجويي نيامده، باز هم بعد از اين تجربۀ ميتواند آن را عرفاني تلقي كرده و نام شهود بر آن بگذارد. براستي آيا هر تحول و تغييري كه در حوزه روح انسان رخدهد، الزاما مثبت است و انسان را به خدا نزديك ميكند؟ اگر اين باشد در آنصورت شمنها و مرتاضها كه بسياريشان از اساس خداگرا نيستند به عرفان نزديكترند؛ چرا كه تغيير روحي كه اين گروه مشاهده ميكنند به مراتب بيشتر و واقعيتر است.
وي مي گويد:«اولين قدم در عرفان كيهاني، درمان است.»[26] بعد از اين جمله لابد ديگران با قدم هاي بعدي سلوك در عرفان حلقه آشنا مي شوند؛ اما هيچ گاه قدم ها و مراحل بعدي گفته نمي شود؛ چون قدم بعدي اصولاً وجود ندارد و همه چيز در درمان خلاصه مي شود. بدين ترتيب غايت در عرفان حلقه، پرداختن به درمان است و انسان كامل هم كسي است كه بتواند به درمانگري ـ البته با روش اتصال و تشعشعات دفاعي.. ـ بپردازد.
منبع:پرسمان
پی نوشت:
[1] . ر.ك: آموزشهاي دونخوان، مهران كندري، ص 11.
[2] . ر.ك. عرفان، جلال الدين آشتياني، موضوع شمنيسم، بخش اول.
[3] . نيروانا گونه اي از فنا است. دارما هم به معني نظام مبتني بر رنج است كه شروع وخاتمۀ آن با همين مفهوم تفسير مي شود.
[4] اين فنا با آن چه در عرفان اسلامى وارد شده، فرق دارد. در عرفان اسلامى، حقيقتى بىپايان به نام خداوند، وجود دارد و سالك در مسير پيوستن به آن حقيقت، گام بر مىدارد؛ ولى در بوديسم، هدفى جز «رهايى از رنج تحميل شده به انسان از سوي طبيعت»، تصوّر نمىشود. فنا در متون ديني معنايي وجودي دارد، در حالي كه در بوديسم به معناي نوعي نيستي است كه امري عدمي است. به علاوه ابزار رسيدن به هدف در اين دو، هيچ اشتراكى ندارد.
[5] جريان شناسى انتقادى عرفانهاى نو ظهور، ص 122.
[6] دالايى لاما، هنر شادمانگى، ترجمه حميد رفيعى، ص 380.
[7] . ر.ك آرامش در تي ام، حيمز هويت.
[8] . يوگا از ابتدا تا انتها، باگوان راجينش(اشو)، ص 174.
[9] . فرهنگ اديان جهان ، جان هيلنز، ص 695؛ يوگا سوترههاي پتنجلي، ساتياناندا، ترجمه موسوي نسب، ص 27.
[10] . يوگا سوترههاي پتنجلي، ساتياناندا، ترجمه موسوي نسب، ص 27.
[11] . هستي بي كوشش (يوگا سوتره هاي پتنجلي) آليستر شيرر، ترجمه ي ع پاشايي، ص 174.
[12] . ر.ك. آموزش هاي دون خوان، مهران كندري، ص 11.
[13] ـ اشو، دل به دريا بزن، ص 31.
[14] ـ الماسهاي اشو، ص 25.
[15] ـ اشو، پرواز در تنهايي، ص 60.
[16] ـ اشو، با خود يكي شو، ص 97؛ من درس شهامت ميدهم، ص 115.
[17] . كيمياگر، ترجمه آرش حجازي، ص 39.
[18] .كيماگر، پشت جلد كتاب. همين طور متن كتاب، ص 45.
[19] . زميني نو، اكهارت توله، ص 342.
[20] . ر.ك فلسفه اخلاق، مرتضي مطهري، مبحث دو نوع خود.
[21] . نيروي حال، توله، ص 170.
[22] . ر.ك. روان شناسي ساتانيسم، آنتوني مورياتي، مهدي گنجي، . 1389
[23] . انسان از منظر ديگر، ص 27 و عرفان كيهاني، ص109.
[24] . عرفان كيهاني، ص109.
[25] . سايت عرفان حلقه، ارديبهشت90.
[26] . سايت عرفان كيهاني، ارديبهشت 90.