خوارزمی گوید:
مردی نابینا و بیدست و پا را دیدند که میگفت: خدایا از جهنّم نجاتم بخش. گفتند: عقوبتی بر تو نمانده است؛ تو نجات از آتش را میخواهی؟ گفت: من در زمرهی کسانی بودم که در کربلا با حسین (ع) جنگیدند. چون وی کشته شد، شلوار و بند خوبی بر وی دیدم. این پس از آن بود که مردم غارتش کرده بودند. خواستم آن بند را بگشایم، دست راست خود را بالا آورد و روی آن گذاشت. نتوانستم آن را بردارم، آن دست را هم بریدم. خواستم شلوارش را درآورم، صدای زمزمهای شنیدم. ترسیدم و رها کردم. خوابم ربود. میان کشتهها خوابیدم. پیامبر خدا (ص) را دیدم که همراه علی و فاطمه و حسن (ع) آمدند. سر حسین (ع) را برگرفتند. فاطمه آن سر را بوسید و گفت: پسرم! خدا بکشدشان که تو را کشتند. گویا آن جسد میگفت: مرا شمر سر برید و دستم را این خفته (به من اشاره کرد) قطع کرد. فاطمه (ع) گفت: خدا دستها و پاهایت را قطع کند و چشمت را کور سازد و به دوزخت افکند. از خواب بیدار شدم. دیدم که چیزی نمیبینم، دستها و پاهایم هم از کار افتاد. از نفرین او جز دوزخ نمانده است.
قال الخوارزمیّ:
(و رئی) رجل بلا یدین و لا رجلین و هو أعمی یقول: ربّ نجّني من النّار! فقيل له: لم تبق علیك عقوبة و اّنت تسأل النّجاة من النّار قال: إنّی كنت في من قتل الحسين بن علیّ فی كربلاء، فلمّا قتل رأيت عليه سراويل و تكة حسنة، و ذلک بعد ما سلبه النّاس، فأردت أن أنتزع التّكة فرفع يده اليمني و وضعها علي التّكة فلم أقدر علي دفعها فقطعت يمينه، ثمّ أردت أنتزاع التّکة فرفع شماله و وضعها علي التّكة، فلم أقدر علی دفعها فقطعت شماله، ثمّ هممت بنزع السّراويل فسمعت زلزلة، فخفت و تركته، فألقي الله علي النّوم، فنمت بين القتلي فرأيت كأن النّبی محمّداً (ص) أقبل و معه عليّ و فاطمة و الحسن (ع) فأخذوا رأس الحسين (ع) فقبّلته فاطمة و قالت: يا بنیّ قتلوك قتلهم الله، و کأنّه یقول: ذبحنی شمر، و قطع يدي هذا النّائم و أشار إليّ. فقالت فاطمة: قطع الله يديك و رجليك، و أعمي بصرك، و أدخلك النّار فانتبهت و أنا لا أبصر شيئا ثمّ سقطت يداي و رجلاي، فلم يبق من دعائها إلّا النّار.[1]
[1]– مقتل الحسین (ع): 2: 102.