نورز رسید و بابایش یک جفت کفش نو برایش خرید. روز دوم فروردین قرار شد برویم دید و بازدید. تا خانواده شال و کلاه کنند، علی غیبش زد. دمِ در نیم ساعتی معطلش ماندیم تا رسید.
همه مات و مبهوت به پاهایش نگاه کردیم. یک جفت دمپایی کهنه انداخته بود دم پایش و خوشحالتر از نیم ساعت قبل بود. به او گفتم: «پس کو کفشات؟!»
گفت: «بچّهی سرایدار مدرسه کفش نداشت. زمستان رو با این دمپایی گذراند. منم کفشمو…»
اون روز علی دوازده سالش بود.
رسم خوبان 16، کمک به نیازمندان، ص 89./ دلیل، ص 24.