دلايلی که می توان برای اثبات ( برنامه ريزی از قبل تعيين شده سقيفه) ارائه کرد به شرح ذيل است.

1- همه مهاجران و بيش تر انصار هيچ ترديد نداشتند كه پس از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ولايت امر با على عليه السلام است.[1]

زيرا كه آنان به واقعه غدير و خطابه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در مراسم تعيين على عليه السلام به جانشينى خود و نيز سخنان ديگر آن حضرت قريب العهد بودند؛ سخنانى كه هنوز در حافظه امّت اسلامى، به ويژه مهاجران و انصار، موجود بود، ولى خبر رويارويى آشكار رهبر حزب سلطه با رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در بيمارى نزديك رحلت وى و منع حضرت ازنوشتن آخرين وصيتى كه مانع گمراهى و اختلاف مى شد؛ و نيز متهم ساختن وى به هذيان گويى، عملًا به مردم فهماند كه احتمال وقوع كودتا، بلافاصله پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم، عليه شريعت الهى بسيار زياد است؛ و قريش اهل بيت را از رسيدن به حق حكومت باز خواهد داشت. اين نخستين انگيزه اى بود كه انصار را واداشت تا درباره چگونگى مقابله با وضعيت جديد به چاره جويى بپردازند.

2- حزب سلطه(حزب نفاق) با ايجاد شكاف در صفوف انصار، گروهى از آنها را با خود همراه ساخت و گروهى را نيز جاسوس قرار داد تا جهت تفكر و رأى و خط مشى و موضعگيرى هاى عموم انصار را زير نظر بگيرند. اين كار به آنها بسيار كمك مى كرد تا تفكر انصار را در جهت نشر عوامل محرك دلخواه خودشان سوق دهند.

اسيد بن حضير كه دستگاه تبليغاتى حزب سلطه از وى به عنوان سرور اوس ياد مى كرد، از ياران نزديك رهبرى اين حزب بود و در راه خدمت به آنان جان فشانى مى كرد. او از كسانى بود كه در قضيه آتش زدن خانه فاطمه عليها السلام و بيرون آوردن على عليه السلام براى بيعت اجبارى شركت داشت. معاذ بن جبل، از اعضاى برجسته حزب سلطه، در پيمانى كه در مكّه به امضا رسيد و طى آن گروهى متعهد شدند كه پس از درگذشت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم، على عليه السلام را عزل كنند، با رهبران اين حزب همدست بود. بشر بن سعد خزرجى با على عليه السلام دشمنى مى ورزيد و با حزب سلطه همكارى داشت. وى نسبت به سعد بن عباده جسارت ورزيد و بر سرموقعيّتش در ميان انصار، با او به رقابت پرداخت و نخستين كس از انصار بود كه در سقيفه با ابوبكر بيعت كرد.

ديگرى، عويم بن ساعده است كه در قضيه اخوّت مهاجر و انصار، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ميان او و عمر پيوند برادرى برقرار كرد. او و معن بن عدى انصارى، از جاسوسان حزب سلطه و مراقب انصار بودند و تحركاتشان را زير نظر داشتند. اين دو تن كسانى بودند كه در سقيفه ذهن سعد بن عباده را خراب كردند و انصار را متزلزل ساختند. عويم خطاب به انصار گفت:

«اى خزرجيان، اگر اين امر به شما تعلق دارد و نه به قريش، ما را آگاه سازيد و شاهد بياوريد تا با شما بيعت كنيم؛ و چنانچه به آن ها تعلق دارد و نه به شما، پس با آن هابيعت كنيد.»[2] اين دو كسانى بودند كه خبر تشكيل سقيفه را به سرعت نزد ابوبكر و عمر بردند تا در وقت مقرر با همراهانشان در آن شركت جويند؛ «و معن بن عدى آن دو را با سرعت و زير فشار هر چه تمام به سقيفه برد تا پيش از فوت وقت، دست به كار شوند.» [3]

با كمك اين گروه از انصار بود كه رهبران حزب سلطه توانستند نقشه هاى خود را به خوبى اجرا كنند و ديگران را نيز به دام بيندازند.[4]

«هنگام وفات رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم، ابوبكر در سُنح بود امّا عمر حضور داشت»[5] ؛ و خبر درگذشت آن حضرت نيز از خانه اش صادر شده بنابر اين اگر اين احتمال وجود داشته باشد كه چنين خبرى، دروغ يا راست، از خانه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم منتشر شود، براى عمر نيز اين امكان وجود داشت كه نسبت به رحلت آن حضرت يقين حاصل كند. مثل همان كارى كه ابوبكر كرد و پس از بازگشت از سُنح چهره رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را باز و به رحلت وى يقين كرد. ولى عمر چنين نكرد و به جاى آنكه مثل هر عاقل ديگرى، شك خود را به يقين تبديل كند، منتظر ماند تا ابوبكر باز گردد و در اين فاصله با شور و حرارت تمام مردم را از هرگونه تفكر يا تحرك بيم مى داد و فرياد مى زد و مى گفت:

مردانى از منافقان گمان مى برند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم وفات يافته است، نه، چنين نيست او نمرده است، بلكه نزد پروردگار خويش رفته است. همان طور كه موسى بن عمران نزد پروردگار رفت و چهل روز از مردم پنهان شد و پس از آنكه مردم گفتند كه او مرده است، بازگشت! به خدا سوگند، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نيز بازخواهد گشت و دست و پاى كسانى را كه فكر مى كنند او مرده است خواهد بريد!.[6]

چون ابوبكر آمد و با خواندن آيه شريفه  «وَ ما مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَ فَإِنْ ماتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلى  أَعْقابِكُمْ …»[7] عمر را ساكت كرد، وى از ادامه اجراى اين نقش دست كشيد و به اجراى نقش ديگرى پرداخت و گفت: «اى مردم با ابوبكر بيعت كنيد كه پير مسلمانان است.»[8] وى با اين سخن رمز آغاز عمليات كودتا عليه شريعت الهى را، پيش از تشكيل سقيفه، اعلام كرد. در اين هنگام بود كه انصار به وقوع كودتا يقين حاصل كردند و با شتاب، براى مقابله با وضعيت پيش آمده درصدد گردآورى نيروهاى خود برآمدند. آنان سعد بن عباده بيمار را به سقيفه بردند؛ و همگى در آن جا تجمع كردند.

3- رهبرى حزب سلطه پيش از آن با شمار زيادى از مزدوران عرب قرار گذاشته بود كه در هنگام تشكيل سقيفه، در وقت معين، حاضر شوند تا به وسيله آنان شمار طرفداران حزب سلطه در سقيفه براى غصب خلافت افزايش يابد و فرياد انصار در برابر آن ها به جايى نرسد. منابع در اين باره مى گويند: «قبيله اسلم با چنان جماعتى به مدينه آمد كه راه ها برايشان تنگ بود.»[9] نيز گفته اند: پس از آن كه افراد قبيله اسلم آمدند و با ابوبكر بيعت كردند، وى به وسيله آن ها نيرو گرفت؛ و پس از آن ديگر مردم نيز بيعت كردند.[10]

گفتار عمر پس از حضور اين قبيله، گواه گردآمدن اينان به وسيله حزب سلطه است. او مى گفت: «جز اين نبود كه پس از ديدن قبيله اسلم به پيروزى يقين كردم.»[11]

اين حضور، يكى از بزرگ ترين اسباب شكست انصار و پيروزى حزب سلطه در سقيفه بنى ساعده بود. تا آن جا كه جبهه انصار چنان تضعيف شد كه حتى هنگامى كه در پايان كار فرياد برآوردند «ما جز با على بيعت نمى كنيم»، به حالشان سودمند نيفتاد.[12]

4- بزرگ ترين اهتمام حزب سلطه در برنامه غصب خلافت اين بود كه نزاع و مناقشه را به سبب فضايلى كه مهاجر و انصار دارند به آنها محدود سازد، و اگر رهبرى سلطه بيرون رفتن على عليه السلام را از دايره نزاع و مناقشه بر سر خلافت تضمين كند و اطمينان حاصل كند كه در هيچ احتجاجى نام او به ميان نخواهد آمد، رهبرى حزب سلطه- كه سخنگوى مهاجران بود- يقيناً به پيروزى مى رسيد. چرا كه در حالت بركنارى اهل بيت عليهم السلام از دايره احتجاج دلايل مهاجران قوى تر بود؛ و اگر به قريشى بودن احتجاج مى شد، اينان ميوه اش بودند.

اما در وضعيتى كه امّت اسلامى به روزگار غدير نزديك بود و مردم از دور و نزديك و بيش تر صحابه آن را با گوش شنيده و با چشم ديده بودند، از رهبرى حزب سلطه كارى ساخته نبود. زيرا پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم، در روز غدير على عليه السلام را به عنوان ولى امر پس از خود برگزيد؛ و شمار صحابه اى كه سخن حضرت در آن روز نقل كرده تنهادر كتاب هاى مدون 110 نفر است. بنابراين رهبرى حزب سلطه در برابر كسانى كه با حديث غدير به آنان اعتراض مى كردند- سواى ديگر بيانات فراوان نبوى كه به خلافت و ولايت على عليه السلام ارتباط دارد- چه پاسخى داشتند؟

در آن هنگام هيچ كس از صحابه و به ويژه مهاجران و انصار نمى توانستند حديث غدير را منكر شوند. از اين رو تنها راه موجود در برابر حزب سلطه اين بود كه مدعى بشود پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم سخنان خود را در روز غدير در خصوص خلافت على عليه السلام نسخ كرده است؛ و از زبان رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم عنوان كند كه خداوند نخواسته است نبوّت و خلافت در اهل بيت جمع گردد؛ و اين هم قضيه اى است كه اثبات آن به مدعى و شهود نياز ندارد!!

اين چنين بود كه رهبرى حزب سلطه علاوه بر تداوم تحريك انصار در جهت منازعه با مهاجران براى دستيابى به امارت و بى توجّه به «جانشين شرعى»، به هر كس كه با استناد به واقعه غدير اعتراض مى كرد، پاسخ مى داد كه آن موضوع نسخ شده و راه ديگرى بايد در پيش گرفت و چاره اى انديشيد. رهبرى حزب سلطه در مقام پاسخگويى، تنها به اين بسنده نكرد، بلكه ادعاى نسخ غدير را به وسيله مزدورانى از انصار ميان آن ها اشاعه مى داد. هيچ بُعدى ندارد كه اين ادعا را اندكى پيش از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و بلافاصله پس از آن اشاعه داده باشند، تا چنان حالت ذهنى و روحى اى در مردم پديد آورند كه دعواى خلافت را به مهاجران و انصار محدود سازند؛ و على عليه السلام را حذف كنند.

چنين بود كه رهبرى حزب سلطه موفق شد بسيارى از انصار را بفريبد؛ و به دام بيندازد. پس از پايان يافتن «فَلْته»[13]  انصار به خود آمدند و همگى- يا شمارى از آنان- فرياد برآوردند كه ما جز با على عليه السلام بيعت نمى كنيم.[14] تاريخ همچنين نقل مى كند كه «پس از به انجام رسيدن و استقرار كار بيعت با ابوبكر بسيارى از انصار از بيعت با او پشيمان گشتند. آنان با سرزنش يكديگر از على بن ابى طالب ياد مى كردند و نام او را بر زبان مى راندند …»[15] اما چه سود؟!

از دلايلى كه ثابت مى كند رهبرى حزب سلطه در پاسخ كسانى كه يادآور واقعه غدير مى شدند، به ادعاى نسخ پناه مى برد، گزارش هاى تاريخى است. نقل شده است كه روزى بُريْده اسلمى خطاب به عمر گفت: «اى عمر! آيا شما دو تن نبوديد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به شما فرمود: نزد على برويد و به او سلام امارت دهيد؛ هنگامى كه شما گفتيد: آيا به فرمان خدا و رسولش؟ فرمود: آرى. در اين هنگام ابوبكر گفت: اى بُرَيْده چنين بوده است اما تو غايب و ما حاضر بوديم و آن مسأله اى بود كه گذشت و بايد چاره ديگرى انديشيد.[16]

پس از آن كه على عليه السلام را براى بيعت، به زور به مسجد آوردند، حضرت با مردم محاجّه كرد و فرمود: «اى گروه مسلمانان و مهاجران و انصار، شما را به خدا سوگند مى دهم آيا در روز غدير از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم چنين و چنان نشنيديد- و هر آنچه را كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در آن روز فرموده بود همه را براى مردم بازگو كرد- گفتند: بلى. ابوبكر با شنيدن اين سخنان ترسيد و فكر كرد كه مردم به يارى على عليه السلام برخيزند. از اين رو پيشدستى كرد و گفت: آنچه گفتى درست است، ما آن را به گوش شنيده ايم و در دل ما جاى گرفته است، اما پس از آن من از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شنيدم كه فرمود: خداوند ما اهل بيت را برگزيد و گرامى داشت و بهترين جاى دنيا و آخرت را براى ما خواست ولى نخواسته است كه نبوّت و خلافت را يك جا در ميان ما قرار دهد. در اين هنگام على عليه السلام  فرمود: آيا هيچ يك از صحابه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم هنگام شنيدن اين سخن با تو حاضر بوده است؟ عمر گفت: خليفه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم راست گفت، من نيز همان طور كه او گفت شنيده ام؛ ابوعبيده و سالم، غلامان ابوحذيفه و معاذ بن جبل نيز گفتند: ما نيز اين را از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شنيده ايم. على عليه السلام فرمود: هر آينه شما به پيمانى كه در كعبه با يكديگر بستيد مبنى بر اين كه اگر محمد كشته شود يا بميرد امر خلافت را از ما اهل بيت بگيريد وفا كرديد. ابوبكر گفت: تو اين را از كجا مى دانى؟ ما كه تو را بر اين امر آگاه نكرده بوديم.

امام على عليه السلام فرمود: اى زبير، اى سلمان، اى اباذر، و اى مقداد شما را به خدا و اسلام مى خوانم و از شما مى پرسم آيا شما اين سخن را از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نشنيده ايد؟ آيا شما نشنيده ايد كه فلانى و فلانى- و پنج تن را برشمرد- ميان خودشان نامه اى نوشتند و براى كارى كه انجام دادند، با يكديگر هم عهد و پيمان شدند؟ گفتند: آرى به خدا ما از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شنيديم كه اين سخن را براى تو مى گفت كه اينان براى كارى كه انجام دادند با يكديگر هم عهد و پيمان شدند و ميان خودشان نوشتند كه اگر من [پيامبر] كشته شوم يا بميرم اين [خلافت ] را از تو بگيرند …[17]

نتايج سقيفه

جريان سقيفه در زمينه هاى گوناگون حيات امّت اسلامى نتايج فراوانى در پى داشت؛ نتايجى كه از بازگشت به گذشته[18]   و به قهقرا رفتن امّت از راه معصومانى كه خداوند مقرر داشته بود تا پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم حجت بندگان و جانشين او در زمين باشند، ناشى مى شد. برخى از اين نتايج بلافاصله پس از وفات رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم پديدار شد و زندگى امّت اسلامى را زير تأثير مستقيم خود قرار داد؛ و برخى ديگر آغاز به نشو و نما كردند.اما آنچه در اين جا براى ما حايز اهميت است، بررسى آن دسته از نتايجى است كه تحولات عظيم و مقدمه ساز زمامدارى امويان را موجب گرديد؛ و مهم ترينشان اين هاست:

1- عزل وصى شرعى:

نخستين پيامد سقيفه، كنار زدن وصى شرعى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از مقام الهى وى بود. مخالفان، با تهديد به قتل، على عليه السلام را وادار به بيعت كردند و خانه اش را كه جبرئيل هم بايد با اجازه وارد مى شد مورد حمله قرار دادند.[19] در خانه را آتش زدند[20]  و فاطمه زهرا، امانت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم، را چنان ميان در و ديوار فشردند كه سقط جنين كرد و پهلويش شكست.[21] اين جسارت، سرآغاز همه جسارت هايى بود كه از آن پس بر اهل بيت عليه السلام روا داشته شد.

2- در تنگنا قرار دادن اهل بيت:

دشمنان اهل بيت، براى باز داشتن بنى هاشم از رسيدن به حكومت و سلب هر گونه تحركى از اين خاندان در راستاى قيام، آنان را در تنگناى اجتماعى، سياسى و اقتصادى قرار دادند. شدّت گريه فاطمه زهرا عليها السلام بر پدرش مردم را به ستوه آورد، به طورى كه اميرالمؤمنين، على عليه السلام ناچار شد بيت الاحزان را دور از مردم براى وى بسازد. مخالفان از اين گريه ها بوى اعتراض سياسى استشمام مى كردند؛ و از بيم قيام على عليه السلام، ترتيبات امنيتى شديدى را عليه آن حضرت اتخاذ كردند. فاطمه عليها السلام را از ارث محروم و فدك را كه پدرش به او بخشيده بود، غصب كردند.[22] بنى هاشم را نيز از حق خمس محروم ساختند؛ و همه اين اقدام ها براى سلب قدرت تبليغ از آن بزرگواران بود.

3- منع بنى هاشم از تصدى پست هاى حكومتى:

همان گونه كه عمر به عبدالله بن عباس تأكيد كرد، بنى هاشم از تصدى هرگونه منصب حكومتى، به ويژه مناصب ادارى، نظامى و مالى محروم گشتند؛ زيرا بيم آن مى رفت كه مدعى حق اهل بيت در حكومت شوند.

4- باز گذاشتن دست اموى ها در تصدى پست هاى حكومتى:

پس از استقرار خلافت ابوبكر، به مقتضاى همكارى جديد ميان حزب حاكم و حزب اموى، دست اموى ها در تصدى پست هاى حكومتى باز گذاشته شد. به طورى كه حدود 13 كارگزاران، واليان و فرماندهان لشكر را در دوران ابوبكر، بنى اميه تشكيل مى دادند؛[23] و اين چيزى بود كه آرزوى اينان را براى دستيابى به قدرت برآورده مى ساخت.

حزب سلطه، تداوم فكرى و عملى خود را تنها با وجود حزب اموى امكان پذير مى ديد؛ و حزب اموى نيز پس از سامان گرفتن حكومت ابوبكر و موفقيت شعار مطرح شده از سوى حزب سلطه مبنى بر اين كه «خلافت از آن قريش است نه بنى هاشم»، موفقيتش را تضمين شده يافت. عبدالله علايلى در اين باره مى گويد: با پيروزى ابوبكر، اين بنى تميم نبود كه پيروز شد، بلكه تنها بنى اميه به پيروزى رسيد! از اين رو، دولت اسلامى را به همان رنگى كه خود مى خواستند درآوردند و آن طورى كه مقريزى در كتاب «النزاع والتخاصم» مى گويد، اينان با وجود بركنار بودن از حكومت، سياست هايش را زير تأثير خود داشتند.

پس از اين پيروزى انتخاباتى، بنى اميه دست به كار فراهم ساختن مقدمات كودتايى شدند كه هدف آن رسيدن هر چه زودتر به حكومت بود؛ و هر كس حركت هاى ابوسفيان را مورد دقت و بررسى قرار دهد، ترديد نخواهد كرد كه وى به گونه اى خستگى ناپذير تلاش مى كرد تا راه را براى رسيدن به اهداف خودش هموار كند.[24]

5- حيات مجدد روحيه قبيله گرايى:

روحيه قبيله گرايى كه در پرتو تعاليم اسلام به خاموشى گراييده بود، بار ديگر زنده گشت. چرا كه منطق سقيفه بر دادن القاب زشت و تفاخر قبيله اى بنا شد و از معيار اسلامى  «إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاكُمْ» فاصله گرفته بود.

روحيه قبيله گرايى در منطق حاكم بر مهاجر و انصار حاضر در سقيفه به طور كامل آشكار بود. ابوبكر كينه هاى ديرينه ميان اوس و خزرج را به آنها يادآور شد و با ذكر كُشت  و كشتارهاى پيش از اسلام در ميان آن ها، تحريكشان كرد. حباب بن منذر، سخنگوى انصار، آنان را تحريك مى كرد و با روحيه اى كاملًا جاهلى عزم شان را برمى انگيخت؛ و عمر بن خطاب با همين روحيه از سوى قريش داد سخن مى داد و مى گفت: «در حالى كه ما نزديكان و اهل قبيله محمّد هستيم، چه كسى بر سر قدرتش با ما منازعه مى كند؟!»

روحيه قبيله گرايى كه در روز سقيفه همانند آتشى از زير خاكستر شعله ور شد و باب بزرگى از تفرقه و آشوب را ميان مسلمانان گشود. چرا كه بسيارى از منافقان سودجو، مانند سهيل بن عمر، عكرمة بن ابى جهل، عمرو بن عاص، وليد بن عقبه و ديگران، پس از به خشم آمدن انصار، در پى كنار زده شدن در سقيفه، جرأت يافتند تا آنان را مورد هجو و تعريض قرار دهند، از آنها بد بگويند و آنان را به مبارزه بخوانند. انصار نيز در مقام دفاع از خود برآمدند و كار منازعه بالا گرفت. چنان كه اگر ميانجى گرى اميرالمؤمنين، على عليه السلام، و دفاع برخى مهاجران از انصار نمى بود، فاجعه بزرگ ديگرى در تاريخ اسلامى آن دوره بروز مى كرد.[25]

جريان نفاق به طور عام و از آن ميان حزب اموى به طور خاص، از شعله ور شدن روحيه نزاع قبيله اى در راستاى از هم پاشيدن كيان امّت اسلامى و به جان هم انداختن آنان بهره بردارى كردند؛ و از آن پس به آسانى توانستند مسلمانان را در راه تحقق اهداف جريان نفاق كه همانا از ميان بردن حقايق و نشانه هاى اسلام ناب محمدى بود سوق دهند.

6- محاصره آشكار سنّت نبوى:

همان طور كه پيش از اين گفتيم عبدالله بن عمروعاص نيز فاش كرد، رهبرى حزب سلطه در دوران زندگانى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به بهانه اين كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نيز انسان است و در خشم و خشنودى سخن مى گويد، از نوشتن احاديث آن حضرت جلوگيرى مى كرد. هدف اين تلاش، محاصره [و تحديد] سخنان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به طور كلى و به ويژه سخنانى بود كه به موضوع خلافت و شخص خليفه پس از آن حضرت مربوط مى شد.

اما پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و پس از آن كه اجتماع سقيفه براى دست يافتن حزب سلطه به قدرت به پايان رسيد، انگيزه و دليلى براى پنهان ماندن رويارويى با سخنان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم وجود نداشت؛ و جلوگيرى از بيانات نبوى، زير پوشش ترس از بروز اختلاف ميان امّت، علنى گرديد. ابوبكر مردم را گرد آورد و گفت: «شما سخنانى را از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نقل مى كنيد كه درباره آن ها اختلاف داريد و اختلاف مردم پس از شما به مراتب بيش تر خواهد بود. پس چيزى از پيامبر نقل مكنيد و هر كس از شما پرسيد بگوييد: كتاب خداوند در ميان ما و شماست.»[26]

علاوه بر اين كه ديده مى شود، مقابله از حالت پنهانى، صورت آشكار به خود گرفته است، مى بينيم كه سخن او يعنى «پس از رسول خدا چيزى نقل مكنيد»، به معناى جلوگيرى كامل از مطلق سخنان پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم و كشيدن حصار كامل بر گرد آن چيزى است كه از ايشان نقل شده است.

رهبرى اين حزب به خوبى دريافته بود كه آنچه مايه تشويش خاطر او مى شود و از انتشار آن بيم دارد، تنها بيانات نبوى درباره مقام و منزلت على عليه السلام و حقانيت او در امر خلافت نيست، بلكه شامل سخنانى كه به چند موضوع ديگر نيز مربوط مى شد؛ مثل امر به معروف و نهى از منكر، نشانه هاى پيشوايان گمراه كننده و ضرورت قيام عليه آنان نيز هست؛ معرفى شجره ملعونه در قرآن؛ احاديثى كه از آشوب ها و رهبرانشان بحث مى كرد؛ فضايل برخى صحابه كه از سوى حزب حاكم زير فشار قرار گرفتند. فضايلى كه نه تنها موجب ناخشنودى رهبرى حزب بود، بلكه انتشار فضايل شان نيز آنان را مى آزرد و احاديثى از اين قبيل … از اين رو چاره اى جز اين نبود كه منع نقل حديث را تعميم داده مطلق گردانند.

چنان كه پيش از اين گفتيم، اين ممانعت در روزگار عمر با شدت هر چه تمام به اجرا درآمد، و عثمان نيز از نقل هر حديثى كه در روزگار ابوبكر و عمر روايت نشده بود جلوگيرى كرد.

در نتيجه گسترش فتوحات، ورود بسيارى از ملت ها به اسلام، دور شدن از روزگار پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم، و نيز در اثر اين توهّم كه خلفاى سه گانه پس از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در امتداد خط وى بوده اند، امر بر امّتى كه از سيره پيامبرش صلى الله عليه و آله و سلم جز اندكى نمى دانست مشتبه شد؛ و بسيارى از مردم رفتار عمر را آيينه سيره پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى ديدند. در حالى كه سيره عمر چيزى  جز بدعت هاى مخالف با سنّت آن حضرت نبود. با وجود اين هرگاه به چنين روايت هايى [از عملكرد عمر] دست مى يافتند، بر عمل به مفاد آن ها اصرار مى ورزيدند و از كنار نهادنشان سرباز مى زدند، حتى اگر به آنان يادآورى مى شد كه اين خلاف سنّت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم است.

مردم كوفه (پايتخت آن روز سرزمين هاى اسلامى) از امام على عليه السلام تقاضا كردند برايشان امامى تعيين كند كه نمازهاى نافله ماه رمضان را به جماعت بخواند. امام عليه السلام آنان را از اين كار باز داشت و برايشان توضيح داد كه اين كار خلاف سنّت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم است.ولى آن ها امام را ترك گفتند و گرد آمدند و يك تن از خودشان را به امامت برگزيدند. امام عليه السلام فرزندش حسن را نزد آنان فرستاد. امام حسن عليه السلام در حالى كه تازيانه اى به دست داشت وارد مسجد شد مردم همين كه وى را ديدند به سوى درها گريختند و فرياد برآوردند:واعمرا![27] و در برخى منابع آمده است كه گفتند: اى مسلمانان سنّت عمر تغيير داده شد![28]

در اين جا يك جنبه از دشوارى هاى بزرگى كه امام على عليه السلام در راه باز گرداندن كارها به مجراى صحيح، با آن روبه رو بود، براى پژوهنده روشن مى شود. آن حضرت خود در اين باره مى فرمايد: حكمرانان پيش از من كارهايى انجام دادند كه خلاف سنّت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بود. آنان به عمد با آن حضرت مخالفت مى كردند، پيمان هايش را مى شكستند، سنّت او را تغيير مى دادند؛ و چنانچه مردم را به ترك آنها وا مى داشتم و سنّت را در مسير اصلى آن قرار مى دادم و به وضعيت دوران رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم باز مى گرداندم، حتى سپاه خودم از گِرد من پراكنده مى شدند. به طورى كه تنها مى ماندم، يا حداكثر اندكى از شيعيانم كه فضايلم را مى شناختند و امامت مرا بر اساس كتاب خداى عزوجل و سنّت رسول او بر خود واجب مى شمردند، با من همراه مى شدند.[29]

7- ضعف معنوى و روحى امّت:

كسى كه دستاوردهاى سقيفه را مورد مطالعه و بررسى قرار دهد، در مى يابد كه امّت اسلامى گرفتار پديده روانى ضعف «روحى» گشته بود؛ چيزى كه در دوران پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم سابقه نداشت. اين «ضعف روحى» را مى توان به  حالت سكوت مسلمان در برابر كارى كه به اعتقاد او باطل و مخالف فرمان خدا و پيامبر او مى باشد تعبير كرد. اين حالت يكى از پيامدهاى ناگوار سقيفه بود كه از ترك امر به معروف و نهى از منكر ناشى مى گرديد. فراگير شدن چنين حالتى در جامعه، سرانجام به نتايج تلخ فراوانى مى انجاميد كه بدترين آن ها نگرش واژگونه است، كه انسان مسلمان، باطل را حق و حق را باطل مى بيند. رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم پيوسته امّت اسلامى را از چنين حالتى، كه با ترك امر به معروف و نهى از منكر پديد مى آيد، برحذر مى داشت. در محتواى اين حديث شريف نبوى، بايد تأمل بورزيم تا بدانيم كه چگونه اين حالت امّت، از بد به بدتر منجر مى گردد تا آن كه واژگونى به درجه «نگرش معكوس» مى رسد.

امام صادق عليه السلام از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نقل مى كند كه فرمود: چگونه خواهيد بود، آن گاه كه زمان شما فاسد و جوانان شما فاسق گردند و شما امر به معروف و نهى از منكر نكنيد؟ عرض شد: يا رسول الله آيا چنين چيزى مى شود؟ فرمود: آرى و بدتر از آن، چگونه خواهيد بود آن گاه كه به منكر امر و از معروف نهى كنيد؟ عرض شد: يا رسول الله، آيا چنين چيزى مى شود؟ فرمود: و بدتر از آن؛ چگونه خواهيد بود، آن گاه كه معروف را منكر و منكر را معروف ببينيد؟![30]

پيدايش پديده ضعف روحى در امّت را، بلافاصله پس از سقيفه مى توان مشاهده كرد؛ و آن هنگامى بود كه بيش تر انصار و برخى از مهاجران در اعتراض به نتايج سقيفه، در مدينه [از سياست ] كناره گرفتند و از سستى در حق «جانشين شرعى» پشيمان گشته تأسف مى خوردند. ولى با وجود اين، هنگامى كه «وصى شرعى» رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم يعنى حضرت على عليه السلام، با استناد به اين كه مردم نخستين بار در روز غدير با او بيعت كرده اند، براى بركنار ساختن خطاكار مخالف با رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آنان را به قيام فراخواند، حضرت را همراهى نكردند.[31] درباره اين كندى مردم، روايت هاى بسيارى نقل شده است كه در يكى از آن ها چنين آمده است: هيچ كدام از مهاجران و انصارى كه در جنگ بدر شركت داشتند نماندند، مگر آن كه على عليه السلام به خانه هاشان رفت و به آنان فرمود كه فردا صبح با سر تراشيده و مسلّح بيايند تا پيمان مرگ ببندند. اما جز چهارتن نيامدند. به سلمان گفتم:

آنان چه كسانى بودند؟ گفت: من، ابوذر، مقداد و زبير بن عوام. باز شب ديگر على عليه السلام نزد آنان رفت و آنان را فراخواند. گفتند: فردا مى آييم، امّا جز ما كسى نيامد. شب سوّم رفت، باز هم كسى نيامد؛ و امام پس از مشاهده خيانت و بى وفايى مردم در خانه اش نشست …».[32]

صديقه كبرى، حضرت فاطمه زهرا عليها السلام ضمن خطبه اش در مسجد، شگفتى خويش را از اين ضعف روحى ابراز داشته خطاب به انصار فرمود: اى دليران، اى بازوان ملّت و اى نگاهبانان اسلام! اين سستى و چشم برهم نهادن در برابر ستمى كه بر من مى رود براى چيست؟ آيا پدرم رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نمى فرمود: «احترام مرد با حرمت نهادن به فرزندانش حفظ مى گردد؟» چه زود بدعت گذاشتيد و شتر خلافت چه زود پروار شد.

شما بر انجام خواسته من تواناايد و قدرت برآوردنش را داريد … هيهات از مهاجر و انصار، آيا سزاوار است كه بر سر ميراث پدرم به من ستم شود و شما نزد من حاضر و ناظر باشيد؟ من همه شما را دعوت كرده ام و همه شما از ماجراى من باخبريد و از عِدّه و عُدَّه برخورداريد، نيرو و امكانات داريد، سلاح و سپر داريد. ولى هر چه شما را دعوت مى كنم اجابت نمى كنيد! و هر چه فرياد برمى آورم به دادم نمى رسيد. در حالى كه شما مبارزيد و به نيكى و صلاح شهرت داريد و از نخبگان به شمار مى رويد و از برگزيدگانيد.

شما در جنگ با اعراب رنج و تعب فراوان برديد و با ملت هاى گوناگون مبارزه و با زورمندان نبرد كرديد. پيوسته به شما فرمان مى داديم و شما اطاعت مى كرديد. تا آن كه آسياى اسلام بر محور ما به گردش درآمد و پستان روزگار به شير آمد؛ و گردن شرك فرود آمد و دروغ از جوشش افتاد و آتش كفر خاموش گرديد و دعوت فتنه فرو نشست و نظام دين برقرار گرديد. اكنون پس از روشن شدن موضوع چرا سرگردانيد و پس از آشكار شدن حق چگونه آن را پنهان مى داريد و پس از پيشروى چرا پشت  مى كنيد؟ و پس از ايمان چرا شرك مى ورزيد؟ آيا با گروهى كه عهد خود را شكستند و تصميم به اخراج پيامبر گرفتند نمى جنگيد، در حالى كه جنگ را نخست آنان آغاز كردند! آيا از آن ها مى ترسيد؛ اگر مؤمن باشيد سزاوارتر آن است كه از خدا بترسيد.»[33]

اين «ضعف روحى» به دلايلى فراوان، پس از سقيفه روز به روز در ميان امّت آشكارتر مى گشت و خطرش بزرگ تر مى شد تا آن جا كه تناقض ميان ظاهر و باطن مسلمان در بيش تر فرزندان امّت اسلامى استحكام يافت و بر بيش تر آنان شيطان چيره گشت؛ و روزى كه امّت اسلامى به جنگ فرزند دختر پيامبرشان رفتند- در حالى كه دل هايشان با او و شمشيرهايشان بر روى او كشيده بود- اين درد بى درمان به اوج خود رسيد! آرى امّت اسلامى در حالى حسين عليه السلام را كشت كه مى دانست در روى زمين هيچ كس برتر از او نيست!ما در جاى مناسب اين مجموعه ی تحقيق، به علت هاى نهفته در پس شدّت يافتن اين بيمارى در ميان امّت و نشانه هاى آن اشاره خواهيم كرد.

منبع:کتاب با کاروان حسینی، مقاله جریان نفاق و نقش آن در حادثه عاشورا

تهیه و تنظیم :علی اکبر اسدی


 

[1] شرح نهج البلاغه، ج 6، ص 8، به نقل از الموقفيات زبير بن بكار.

[2] شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 6، ص 8.

[3] همان، به نقل از واقدى و مدائنى.

[4] با توجّه به اين حقيقت، شايسته است تا اين احتمال را نيز فراموش نكنيم كه اجتماع انصار در سقيفه بنى  ساعده بر اساس يك توطئه و برنامه از پيش تعيين شده ميان حزب سلطه و برخى از سران انصار و با هدف محروم ساختن اهل بيت عليهم السلام از خلافت تشكيل شد.

[5] تاريخ الطبرى، ج 4، ص 442.

[6] همان.

[7] محمد جز فرستاده  اى كه پيش از او [هم  ] پيامبرانى [آمده و] گذشتند نيست. آيا اگر او بميرد يا كشته شود از عقيده  خود برمى  گرديد؟ [آل عمران (3)، آيه 144] عمر با شنيدن اين آيه از ابوبكر پرسيد: «آيا اين در كتاب خداست؟»، گرچه عاقلانه نيست كه بگوييم عمر اين آيه و سبب نزولش را فراموش كرده بود، زيرا كه آن آيه شريفه در باره فراريان جنگ احد نازل شد كه عمر نيز در ميان آنها بود!

[8] الطبقات الكبرى، ج 2، ص 267- 268.

[9] تاريخ الطبرى، ج 2، ص 458.

[10] الكامل فى التاريخ، ج 2، ص 331.

[11] تاريخ الطبرى، ج 1، ص 459.

[12] الكامل فى التاريخ، ج 2، ص 325.

[13] كار سرسرى، كارى كه بى مقدمه و بدون انديشه و با دست پاچگى انجام شود.

[14] الكامل فى التاريخ، ج 2، ص 325؛ تاريخ الطبرى، ج 2، ص 443.

[15] شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 6، ص 9؛ به نقل از موفقيات زبير بن بكار.

[16] كتاب السقيفه، سليم بن قيس، ص 251- 252.

[17] كتاب السقيفه، سليم بن قيس، ص 86- 87.

[18] تأمل در آيه شريفه «.. أفَان ماتَ أَوْ قُتِلَ انقلبتم عَلى أعْقابِكُمْ» [آل عمران (3)، آيه 144] آيا اگر او بميرد يا كشته  شود، شما به گذشته خويش باز مى  گرديد؟) نشان مى  دهد، قرآن كريم همان طور كه فراريان جنگ احد را سرزنش مى  كند و تأكيد مى  ورزد كه پس از شنيدن خبر كشته شدن پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بيش  ترشان مرتد شدند، بر ارتداد عامّه امّت اسلامى پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نيز تأكيد مى  ورزد؛ و اين يكى از پيش  گويى  هاى قرآنى است. بنابر اين آيه شريفه به دو بازگشت اشاره دارد؛ و صيغه ماضى «انقلبتم» بر وقوع اين دو بازگشت تأكيد دارد.

[19] ر. ك. تاريخ يعقوبى، دار صادر، بيروت، ج 2، ص 126، 137؛ شرح نهج  البلاغه، دار احياء التراث  العربى، بيروت، ج 2، ص 59 و ج 17، ص 168.

[20] ر. ك. كتاب سليم بن قيس، دار الفنون، ص 250؛ الهداية الكبرى، مؤسسة البلاغ، لبنان، ص 179، 402، 407؛ تلخيص الشافى، انتشارات عزيزى، قم، ج 3، ص 76.

[21] ر. ك. امالى صدوق، مؤسسه اعلمى، بيروت، ص 99، مجلس 24، حديث 2؛ كتاب سليم بن قيس، ص 83.

[22] ر. ك. نهج  الحق و كشف الصدق، مؤسسه دارالهجره، ص 265- 270.

[23] ر. ك. تاريخ الطبرى، ج 2، ص 616، باب «ذكر اسماء قضاته و كتابه و عماله على صدقات»؛ الامام الحسين بن  على عليه السلام، ج 1، ص 277.

[24] الامام الحسين عليه السلام، ص 191.

[25] شرح نهج البلاغه، ج 6، ص 9- 16، به نقل از موفقيات زبير بن بكار.

[26] تذكرة الحفاظ، ج 1، ص 2- 3.

[27] نهج الحق و كشف الصدق، ص 289- 290.

[28] كافى، ج 8، ص 63، حديث شماره 21.

[29] همان، ص 59، حديث 21.

[30] كافى، ج 5، ص 59، حديث 14.

[31] ر. ك. الغدير، 1.

[32] كتاب سليم بن قيس، ص 81. كلينى نيز مانند همين روايت را با اندكى اختلاف نقل كرده و در آن آمده است كه آن چهارتن ابوذر، مقداد، حذيفة بن يمان و عمار ياسر بودند و سلمان پس از آنان آمد (كافى، ج 8، ص 33، فى ذكر الخطبة الطالوتيه). كَشّى نيز روايت موثقى مانند آن را نقل كرده و در آن آمده است كه تنها سه تن به او پاسخ مثبت دادند و آن سه سلمان، مقداد و ابوذر بودند (اختيار معرفة الرجال، ج 1، ص 38، شماره 189)، يعقوبى نيز در تاريخ خويش (ج 2، ص 80- 84) مانند همين روايت را با اندكى تفاوت نقل كرده است؛ و در آن آمده است كه بامدادان جز سه تن نزد وى نيامدند.

[33] حياة الامام الحسين بن على عليهما السلام، ج 1، ص 263- 265.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *