چون صبا دید به صحرا، بدن بی کفنش
خاك می ریخت به جاي کفنش بر بدنش
چون که از مرکب خود، شاه به گودال افتاد
حمدِ یزدان به لبش بود و شَفاعت سخنش
آخرین بار که شه، جانب میدان میرفت
خواهرش داد به او، کهنه ترین پیرهنش
من چه گویم؟ چه شد این پیرهنش، آخرکار
که همی سوخت ز تابیدن خورشید، تنش
گشت آغشته به خون دلِ او، تربت او
از سُم اسب سواران به بدن تاختنش
عجبا! از بدنی بی سر و این جورِ عدو
بس نبودیش مگر آن همه کرب و مِحنش؟
زینب از دیدن این صحنه يِ جانسوز،« احسان »!
مات و حیرت زده، انگشتِ عجب، بر دهنش
شاعر: حبیب الله چایچیان (حسان)