چنين که ساقي هجران کشيده خون به سبويم
دگر خضاب نبندم پس از تو بر سر و رويم
هنوز شبنم حسرت نشُسته دست ز رويت
کجا توانمت اي گل به اشک دست بشويم؟
من آن خزان زده باغم که مرده شمع و چراغم
بهار بي گل روي تو رخت بسته ز کويم
بيا و بند کفن واکن اي صبا دم آخر
که در کشم سرو ريحانه رسول ببويم
شاعر: مرتضی جام آبادی (یتیم)