ابن اعثم کوفی با سند خویش از طریقهای متعدّد از امام صادق (ع) و آن حضرت از پدران خویش همین حدیث را با اندکی کم و زیاد، نقل کرده است. گفته است:
اوّلین خبر در این مورد از امّ الفضل، همسر عبّاس بن عبد المطلب نقل شده که گفته است: خوابی دیدم که بسیار هراسان شدم و ترسیدم. نزد رسول خدا (ص) آمدم و گفتم: یا رسول الله! در خواب دیدم که گویا پارهای از پیکر تو جدا شد و آن را در دامن من گذاشتند. پیامبر (ص) فرمود: خیر دیدی ای امّ الفضل! اگر خوابت راست باشد، فاطمه حامله است و به زودی پسری خواهد زاد که به تو خواهم سپرد تا او را شیر دهی.
امّ الفضل گوید: پس از آن، فاطمه پسری زاد که حسین نامیده شد و پیامبر او را به من سپرد و من شیرش میدادم. روزی رسول خدا (ص) پیش من آمد. حسین در دامنم بود. او را گرفت، با او بازی میکرد و خوشحال بود. حسین ادرار کرد و از ادرار او به لباس پیامبر چکید. او را برگرفتم، پس گریست. پیامبر فرمود: امّ الفضل! آرامتر. آنچه به لباسم ریخت شسته میشود، پسرم را رنجاندی. وی را در دامان آن حضرت گذاشتم و در پی آب رفتم تا جامهی وی را بشویم. چون آمدم و به حضرت نگریستم، چشمانش پر از اشک بود. گفتم: پدر و مادرم به فدایت یا رسول الله! وقتی او را به تو دادم خوشحال بودی، حال که برگشتم چشمانت پر از اشک است، چرا یا رسول الله؟ فرمود: ای امّ الفضل! جبرئیل نزد من آمد و به من خبر داد که امّت من این فرزندم را در کنار رود فرات میکشند، خاک سرخی هم برایم آورد.
ابن عبّاس گوید: دیدم آنگاه که جبرئیل همراه جمعی از فرشتگان فرود آمد، همه، بالهای خد را گشوده بودند و از اندوه بر حسین میگریستند. همراه جبرئیل مشتی از تربت حسین (ع) بود که چون مشک، عطر میپراکند. آن را به فاطمه دختر پیامبر (ص) داد و گفت: ای حبیبهی خدا! این، تربت فرزندت حسین است. لعنتشدگان او را در سرزمین کربلا خواهند کشت. پیامبر خدا (ص) به او فرمود: حبیب من! جبرئیل! آیا امّتی که فرزند من و فرزند دخترم را بکشند رستگار میشوند؟ جبرئیل گفت: نه، بلکه خداوند آنان را دچار اختلاف میکند و تا آخر روزگار، دلها و زبانهایشان اختلاف پیدا میکند.
شرحبیل بن ابی عون گفته است: فرشتهای که نزد پیامبر (ص) آمد، فرشتهی دریاها بود. فرشتهای از فرشتگان فردوس به دریای بزرگ فرود آمد و بالهایش را بر آن گشود و فریادی کشید و گفت: ای اهل دریا! جامهی اندوه بپوشید، چرا که فرزند محمّد، سربریده و کشته خواهد شد. آنگاه نزد پیامبر آمد و گفت: ای حبیب خدا! روی این زمین دو گروه از امّت تو کشته میشوند، گروهی ستمگر و تجاوزکار و بیدین که فرزندت حسین، پسر دخترت را در زمین کربلا میکشند. این هم تربت اوست ای محمّد! سپس مشتی از خاک کربلا به حضرت داد و گفت: این تربت نزد تو میماند تا علامت آن را ببینی. سپس آن فرشته، مقداری از تربت حسین را بر بالهای خویش گرفت. هیچ فرشتهای در آسمان دنیا نماند مگر آنکه آن تربت را بویید و اثر و خبری از آن بر او ماند.
سپس پیامبر (ص) آن مشت خاک را که فرشته آورده بود گرفت، پیوسته آن را میبویید و میگریست و با گریه میگفت: خدایا قاتل فرزندم را خجسته مدار، او را به آتش دوزخ افکن. سپس آن مشت خاک را به امّ سلمه داد و کشته شدن حسین را در کنار فرات به او خبر داد و گفت: ای امّ سلمه! این خاک را نزد خود نگهدار. هر گاه تغییر یافت و به خون تازه تبدیل شد، فرزندم حسین کشته میشود.
یک سال از ولادت حسین گذشت که دوازده فرشته نازل شدند. یکی به چهرهی شیر بود، دومی به صورت گاو، سومی چهرهی اژدها داشت، چهارمی به صورت آدمیزاد بود و هشتتای دیگر به صورتهای دیگر و سرخرو بودند. بالهای خود را گسترده بودند و میگفتند: یا محمّد! آنچه از قابیل بر پدرت نازل شد، بر پسرت حسین پسر فاطمه هم وارد خواهد شد و به هابیل برادر قابیل پاداش خواهند داد و بر قاتل او همانند گناه قابیل بار خواهد شد.
گوید: در آسمانها فرشتهای نماند، مگر آنکه بر پیامبر فرمود آمد و هر یک او را در سوک حسین تسلیت میگفت و او را به ثواب آنچه عطا خواهد شد خبر میداد و تربت آن حضرت را بر وی عرضه میکرد. پیامبر هم میفرمود: خدایا خوارکنندگانش را خوار کن، قاتلانش را بکش و از آنچه طلب کردند، برخوردارشان مساز.
مسور بن مخرمه گوید: یکی از فرشتگان جهان بالا که از آغاز خلقت بر زمین فرود نیامده بود، نزد پیامبر (ص) آمد. آن فرشته از پروردگارش اجازه گرفت و به شوق دیدار پیامبر فرود آمد. چون به زمین فرود آمد، خداوند به او وحی کرد که ای فرشته! به محمّد خبر بده که مردی از امّتش به نام یزید، فرزند پاک او، پسر بانوی پاکی همانند مریم دختر عمران را میکشد. فرشته گفت: بارالها! از آسمان که فرود آمدم، از نزولم بر پیامبر محمّد شادمان بودم. چگونه این خبر را به او بدهم؟ کاش بر او فرود نیامده بودم. از بالای سر آن فرشته ندا دادند که در پی اجرای فرمان برو.
فرود آمد و بال خود را گشود تا آنکه پیش روی پیامبر ایستاد و گفت: سلام بر تو ای حبیب خدا! من از پروردگارم اجازه خواستم که نزد تو فرود آیم، اجازهام داد. کاش پروردگارم بال مرا میشکست و این خبر را به تو نمیدادم، که من مأمورم. ای پیامبر خدا! بدان که مردی از امّت تو که به او یزید گویند -عذابش افزون باد- فرزند پاک و پسر دختر پاک تو را میکشد و پس از فرزندت، از حکومت بهره نخواهد برد. خداوند او را بر بدترین کارش مؤاخذه خواهد کرد و از دوزخیان خواهد بود.
گوید: چون دو سال تمام از تولّد حسین گذشت، پیامبر به یک سفر رفت. در میانهی راه ایستاد و «إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ» گفت و چشمانش اشکبار شد. علّتش را پرسیدند، فرمود: اینک این جبرئیل است که به من خبر میدهد از زمینی بر کرانهی فرات به نام کربلا که فرزندم حسین پسر فاطمه در آنجا کشته خواهد شد. گفتند: یا رسول الله چه کسی او را میکشد؟ فرمود: مردی به نام یزید. خدا هرگز خجستهاش نسازد. گویا محلّ شهادت و دفن او را در آن سرزمین میبینم، در حالی که سر او را هدیه میبرند. به خدا سوگند! هیچ کس نیست که به سر فرزندم حسین بنگرد و خوشحال شود، مگر آنکه خداوند، دل و زبان او را با هم مخالف میکند.گوید: پیامبر از آن سفر اندوهگین برگشت، به منبر رفت و خطبه خواند و موعظه کرد، در حالی که حسن و حسین (ع) مقابل او بودند. پس از پایان خطبه، دست راست خود را بر سر امام حسن و دست چپ را روی سر امام حسین نهاد، سر به سوی آسمان نهاد و عرضه داشت: خدایا! من محمّد، بندهی تو و پیامبر توام، اینها هم پاکان دودمانم و بهترین ذرّیّه و تبار منند و کسانیاند که در میان امّتم بر جای میگذارم. خدایا! جبرئیل به من خبر داده که این فرزندم را میکشند و دست از یاریاش میکشند. خدایا! شهادت را بر او مبارک گردان و او را از سروران شهدا قرار بده. همانا بر هر چیز توانایی. خداوندا! قاتل و واگذارندهی او را خجسته مگردان.
گوید: مردم در مسجد صدا به گریه بلند کردند. پیامبر (ص) فرمود: آیا گریه میکنید و یاریاش نمیکنید؟ خدایا! خودت پشتیبان و یاورش باش.
ابن عبّاس گوید: سپس برگشت، با چهرهای گلگون و سرخرنگ. خطبهی رسا و کوتاهی خواند، در حالی که چشمانش پر از اشک بود. سپس فرمود: ای مردم! من دو وزنهی سنگین میان شما بر جای نهادم: کتاب خدا و عترت خودم و نسل خویش و آرامبخش مرگم و میوهی وجودم. از هم جدا نخواهند شد تا در کنار حوض کوثر بر من وارد شوند. آگاه باشید که در این مورد از شما نخواهم پرسید، مگر آنچه را خدا فرمانم داده که از شما بپرسم، یعنی مودّت دربارهی خویشاوندانم. بنگرید! مبادا فردا کنار حوض، مرا در حالی دیدار کنید که عترت مرا به خشم آورده و به آنان ستم کرده باشید! روز قیامت سه پرچم از این امّت بر من وارد خواهد شد. پرچمی سیاه و تیره که فرشتگان از آن به ناله درمیآیند. صاحبان این پرچم برابر من میایستند. میپرسم: شما کیستید؟ نام مرا فراموش میکنند و میگویند: ما اهل توحید و از عربیم. میگویم: من احمد، پیامبر عرب و عجم. میگویند: ای احمد! ما از امّت توییم. به آنان میگویم: پس از من با عترت و خاندانم و کتاب پروردگارم چگونه رفتار کردید؟ میگویند: کتاب خدا را ضایع و تباه و پاره کردیم، امّا به عترت تو علاقه داشتیم که از آهن زمین گداخته و رنجور شوند. پس من صورت خود را از آنان برمیگردانم، آنان تشنه و سیهرو خارج میشوند. آنگاه پرچم دیگری بر من وارد میشود، تیرهتر از اوّلی. به آنان میگویم کیستید؟ مثل سخن آن گروه را میگویند، اینکه ما از اهل توحیدیم و از امّت تو. به آنان میگویم: با دو امانت سنگین من، قرآن و عترت چه کردید؟ میگویند: ما با قرآن مخالفت کردیم، ما عترت تو را یاری نکردیم و همه را پاره پاره کردیم. به آنان میگویم: از من دور شوید. تشنه و سیهرو از پیش من خارج میشوند. سپس پرچمی وارد میشود درخشان. به آنان میگویم: شما کیستید؟ میگویند: ما بر آیین توحیدیم، ما امّت محمّدیم، ما بازماندهی اهل حقّیم؛ آنان که بار امانت کتاب خدا را بر دوش کشیدیم، حلالش را حلال و حرامش را حرام دانستیم، دوستدار ذرّیّهی پیامبرمان محمّد (ص) بودیم، به هر چه خود را یاری میکردیم آنان را یاری کردیم، در رکاب آنان جنگیدیم و با مخالفانشان جهاد کردیم. به آنان میگویم: مژده باد بر شما! من پیامبر شما محمّدم. شما در دنیا همانگونه بودید که توصیف کردید. آنگاه از حوض خویش به آنان مینوشانم و سیراب بیرون میروند. آگاه باشید! جبرئیل مرا خبر داده که امّت من، فرزندم حسین (ع) را در سرزمین کربلا میکشند. لعنت خدا تا ابد بر قاتل او و بر آنکه یاریاش نکند.
گوید: سپس از منبر پایین آمد. هیچ یک از مهاجران و انصار نبودند مگر آنکه یقین کردند حسین (ع) کشته خواهد شد. تا آنکه در زمان عمر بن خطاب که کعب الاحبار مسلمان شده و به مدینه آمده بود، مردم از او دربارهی حوادث و فتنههای آخر الزّمان میپرسیدند و او هم دربارهی آنها سخن میگفت. افزود: آری، بزرگترین فتنهها، فتنهای است که هرگز فراموش نمیشود، همان فسادی که خداوند در کتابها بیان فرموده و در کتاب شما هم یاد کرده و فرموده است: فساد در دریا و خشکی آشکار شده است. آغاز این فساد، کشته شدن هابیل و خاتمهی آن کشته شدن حسین بن علی است. سپس کعب گفت: میپندارم که کشته شدن حسین را کوچک میشمارید. آیا نمیدانید که در هر شب و روز همهی درهای آسمان گشوده میشود و به آسمان اجازهی گریستن داده میشود، آسمان هم خون تازه میگرید؟ هر گاه آسمان را دیدید که سرخی از شرق و غرب آن بالا میرود، بدانید که بر حسین میگرید و این سرخی در آسمان ظاهر میشود.
به او گفته شد: ای ابو اسحاق! پس چرا آسمان در مرگ پیامبران و فرزندان پیامبران پیش از این و در مرگ آنان که بهتر از حسین بودند چنین نکرد؟ کعب گفت: وای بر شما! شهادت حسین، امری بزرگ است، چرا که او پسر دختر برترین پیامبران است و آشکارا و با دشمنی و ستم کشته میشود و به وصیت پیامبر (ص) دربارهی او عمل نمیشود، در حالی که حسین (ع) مایهی خشنودی دل و پارهی تن پیامبر است، او را در کربلا میکشند. سوگند به جان آنکه جان کعب در دست اوست، فرشتگان آسمان بر او میگریند و گریهشان تا ابد پایان نمیگیرد و مدفن او، پس از سه محل مکّه، مدینه و بیت المقدس، بهترین سرزمینهاست. هیچ پیامبری نیست مگر آنکه آن را زیارت کرده و در کنار آن گریسته است. هر روز گروهی از فرشتگان با سلام دادن زیارتش میکنند. شب جمعه یا روز جمعه که میشود، هفتاد هزار فرشته فرود میآیند و بر او میگریند. فضایل او و جایگاهی را که نزد فرشتگان دارد یاد میکنند. در آسمانها او را حسین ذبح شده و در زمین، حسین مقتول و در دریاها فرزند درخشان مظلوم گویند.
در بحار الانوار است: روزی که کشته شود، در روز، آفتاب میگیرد و در شب، ماه. سه روز ظلمت بر مدام تداوم مییابد. آسمان آنگونه که به شما خبر دادهام خون میبارد، کوهها در هم میشکنند، دریاها موج برمیدارند. اگر بازماندهای از ذرّیهی محمّد (ص) و دوستداران محمّد (ص) و دوستداران پدر و مادرش نبود که به خونخواهی او برخیزد، خداوند از آسمان بر آنان آتش میبارید.
سپس کعب گفت: شاید از آنچه دربارهی حسین بن علی گفتم تعجّب کرده باشید! خداوند هیچ چیز از عالم هستی را از اوّل تا آخر نگذاشته، مگر آنکه بر حضرت موسی (ع) بیان کرده است و هیچ یک از آفریدهها، چه گذشتگان چه آیندگان، چه زن چه مرد نبوده، مگر آنکه بر حضرت آدم (ع) عرضه شده است. این امّت بر آدم عرضه شد. آدم به آنان نگریست و به اختلاف و نزاعی که بر سر دنیا دارند. گفت: پروردگارا! این امّت دنیا را میخواهند چه کنند؟ آنان که بهترین و برترین امّتهایند! خداوند به او وحی کرد: ای آدم! فرمان و تقدیر من برای آفریدهها و بندگانم همین است. ای آدم! آنان خلاف کردند، پس دلهایشان ناهمسان شد. به زودی در زمین من فساد میکنند، آنگونه که قابیل، با کشتن هابیل فساد کرد، و فرزند حبیب من محمّد (ص) را خواهند کشت.
گفت: برای آدم (ع)، شهادت حسین بن علی (ع) و هجوم امّت جدّش بر او تجسّم یافت. آدم (ع) به آنان نگریست که سیهچهره بودند. گفت: پروردگارا! آنگونه که اینان فرزند این پیامبر بزرگوار را کشتند، بیماریها را بر آنان بگستران.
هبیرة بن یریم گوید: پدرم یریم به من گفت: سلمان فارسی را دیدم و این حدیث را بر او نقل کردم. سلمان گفت: کعب راست گفته است و من میافزایم که هر چیز از زمین حتّی ستارهی آسمان و گیاهان زمین بر مرگ حسین میگریند، از ملکوتیان هر که باشند، آن روز سجده میکنند و میگویند: پروردگارا! تو دانای حکیمی. سر از سجده برنمیدارند تا آنگاه که فرشتهای میان آسمان و زمین ندا میدهد: ای گروه جانشینان! سرهایتان را بلند کنید، به پروردگار عزّت وفا کردید.
گوید: سپس سلمان رو به یریم کرد و گفت: ای یریم! ای کاش میدانستی که آن روز، چه تعداد چشم، با گریه بر حسین (ع) اندوهگین میشوند و فروغ خود را از دست میدهند. آنچه کعب گفته راست است. سوگند به آنکه جان سلمان به دست اوست، اگر من آن روزگار را درک کنم، در کنار او شمشیر میزنم تا آنکه اعضایم جدا شود و در مقابل او کشته شوم. هر که با او شهید شود، پاداش هفتاد شهید از شهدای بدر و احد و حُنین و خیبر خواهد داشت.
پس سلمان گفت: ای یریم! وای بر تو. میدانی حسین کیست؟ حسین، به گفتهی پیامبر خدا (ص) سرور جوانان بهشتی است. خون او هدر نمیرود تا آنکه در پیشگاه خدا بایستد. حسین کسی است که فرشتگان آسمان در شهادت او نالان میشوند. ای یریم! میدانی روزی که حسین (ع) کشته میشود، چه تعداد فرشتگان فرود میآیند و او را به آغوش میکشند؟ همهی فرشتگان میگویند: خدای ما! سرور ما! این فرزند پیامبرت محمّد (ص) و پسر دختر او و پارهی تن اوست. ای یریم! اگر روزگار شهادت او را درک کنی و بتوانی با او شهید شوی، اوّلین شهیدی باش که در کنارش کشته میشود. همانا پس از پیامبران، در روز قیامت، هر خونی پس از خون حسین است، سپس خون شهدایی که پیش روی او کشته شدند. ای یریم! بنگر که اگر جان به در بردی و با او کشته نشدی پس قبر او را زیارت کن. قبر او هرگز خالی از فرشتگان نیست. هر کس کنار قبر او دو رکعت نماز بخواند، تا زنده است خداوند او را از بغض و دشمنی با آنان نگه میدارد.
گوید: سلمان در آخر خلافت عمر بن خطّاب در مدائن درگذشت. یریم نیز به آن روزگار نرسید.
قال ابن اعثم الکوفی:
حدّثني أبو الحسن أحمد بن الحسين النيسابوريّ، قال: حدّثني محمّد بن القاسم المدينيّ، عن أبي حازم مولى ابن عبّاس، عن ابن عبّاس، قال: و حدّثني عليّ بن عاصم، عن الحصين بن عبد الرّحمن، عن أبيه عن مجاهد، عن ابن عبّاس، قال: و حدّثني أبو حاتم سهل بن محمّد الصّانع، قال: حدّثني نعيم بن مزاحم المنقريّ، عن محمّد بن عمرو بن واقد الواقديّ، قال الواقدي: و حدّثني معاذ بن محمّد بن يعقوب بن عتبة القرشيّ، عن محمّد ابن الحنفية، أبو الوليد بن رزين، عن أبي إسحاق الهمذانيّ، قال: و حدّثني أبو عمر حفص بن محمّد، عن جعفر بن محمّد الصّادق، عن أبيه عن آبائه. قال الواقديّ أيضاً: و حدّثني محمّد بن عبيد الله بن عنبسة، عن محمّد بن عبيد الله، عن عمرو، عن أبيه، و عبد الملك بن سليمان، عن أيّوب بن عبد الرّحمن بن أبي مصعب، عن أبيه و عبد الله بن بجير السّهميّ عن سعيد بن قيس الهمذانيّ، و محمّد بن خالد الهاشميّ، عن يعقوب بن سليمان من بني عبد الله الأوسيّ، عن عبد الرّحمن بن المنذر من بني عديّ بن النّجّار، عن العلاء بن يعقوب العجلانيّ، و أبو المنذر هشام بن محمّد بن السائب، عن أبي مخنف لوط بن يحيى بن سعيد الأزديّ، عن الحسين بن كثير الأزديّ، عن أبيه، و أبو المنذر أيضاً، عن محمّد بن عوانة بن الحكم بن الهيثم بن عديّ، عن عبد الملك بن سليمان، عن أيّوب بن بشير بن عبد الله المعافريّ و الهيثم بن عديّ عن غالب بن عثمان الهمدانيّ، عن عبد الله بن المعافيّ المعافريّ و عبد الرّحمن بن المنذر الأنصاريّ، و عبد الواحد بن أبي عون و هبيرة بن مريم و عيسى بن دأب، عن رجاله و أبو البختريّ، عن رجاله كلّهم قد حدث بهذا الحديث و بعضهم
أو عما له من بعض و زيادته و نقصانه على من نقله إلينا و قرأه علينا.
فأوّل خبر ورد عليّ من ذلك حديث يحيى بن عبد الرّحمن القرشيّ، عن عبد الرّحمن بن مصعب القرقسائي، عن الأوزاعيّ، عن ابن عفّان عن أُمّ الفضل بنت الحارث بن حزن إمرأة العبّاس بن عبد المطّلب أنّها قالت: رأيت في منامي رؤيا هالتني و أفزعتني، فجئت إلى رسول الله (ص) فقلت: يا رسول الله! رأيت كأن قطعة من جسدك قد قطعت فوضعت في حجري، فقال النّبيّ (ص): خيراً رأيت يا أمّ الفضل! إن صدقت رؤياك فإنّ فاطمة حامل و ستلد غلاماً فأدفعه إليك لترضعيه. قالت أمّ الفضل: فوضعت فاطمة بعد ذلك غلاماً فسميّ بالحسين، و دفعه النّبيّ (ص) إليّ فكنت أرضعه قالت أُمّ الفضل: فدخل النّبيّ (ص) ذات يوم و الحسين في حجري فأخذه و جعل يلاعبه و هو مسرور به، قالت أمّ الفضل: فبال الحسين فقطر من بوله على ثوب النّبيّ (ص)، فقرصته فبكى، فقال (ص): مهلاً يا أمّ الفضل! فهذا الّذي أصاب ثوبي يغسل، و قد أوجعت ابني. قالت: فتركته في حجره و قمت لآتيه بماء أغسل ثوبه، فلمّا جئت نظرت إليه و عيناه تذرفان بالدّموع فقلت: فداك أبي وأمي يا رسول الله! دفعته إليك وأنت به مسرور ثم رجعت إليك وعيناك تذرفان بالدّموع! فلماذا يا رسول الله؟ فقال: نعم يا أمّ الفضل أتاني جبريل فأخبرني أنّ أمّتي تقتل ولدي هذا بشطّ الفرات، وقد أتاني بتربة حمراء.
قال ابن عبّاس: لقد رأيت حين هبط جبريل (ع) في قبيل من الملائكة قد نشروا أجنحتهم يبكون حزناً منهم على الحسين، و جبريل معه قبضة من تربة الحسين تفوح مسكاً أذفر دفعها إلى فاطمة بنت النّبيّ (ص) و قال: يا حبيبة الله! هذه تربة ولدك الحسين و ستقتله اللّعناء بأرض كرب و بلاء. قال: فقال له النّبيّ (ص): حبيبي جبريل! و هل تفلح أمّة تقتل فرخي، و فرخ ابنتي؟ فقال جبريل: لا، بل يضربهم الله بالإختلاف، فتختلف قلوبهم و ألسنتهم آخر الدهر.
قال شرحبيل بن أبي عون: إنّ الملك الّذي جاء إلى النّبيّ (ص) إنّما كان ملك البحار و ذلك أنّ ملكاً من ملائكة الفراديس نزل إلى البحر الأعظم ثمّ نشر أجنحته عليه و صاح صيحة و قال: يا أصحاب البحار! البسوا ثياب الحزن فإنّ فرخ محمّد مذبوح مقتول ثمّ جاء إلى النّبيّ (ص)
فقال: يا حبيب الله! يقتتل على هذه الأرض فرقتان من أمّتك، إحداهما ظالمة معتدية فاسقة، يقتلون فرخك الحسين ابن ابنتك بأرض كرب و بلاء، و هذه تربته يا محمّد! قال: ثمّ ناوله قبضة من أرض كربلاء و قال: تكون هذه التّربة عندك حتّى ترى علّامة ذلك، ثمّ حمل ذلك الملك من تربة الحسين في بعض أجنحته، فلم يبق ملك في سماء الدّنيا إلّا شمّ تلك التّربة و صار فيها عنده أثر و خبر.
قال: ثمّ أخذ النّبيّ (ص) تلك القبضة الّتي أتاه بها الملك فجعل يشمّها و هو يبكي و يقول في بكائه: اللّهمّ لا تبارك في قاتل ولدي و أصله نار جهنّم! ثمّ دفع القبضة إلى أمّ سلمة و أخبرها بقتل الحسين بشاطیء الفرات و قال: يا أمّ سلمة خذي هذه التّربة إليك فإنّها إذا تغيّرت و استحالت دماً عبيطاً سيقتل ولدي الحسين.
فَلَمَّا أَتَتْ عَلَى الْحُسَيْنِ مِنْ مَوْلِدِهِ سَنَةٌ كَامِلَةٌ هَبَطَ عَلَى رَسُولِ اللَّهِ (ص) اثْنَا عَشَرَ مَلَكاً، أَحَدُهُمْ عَلَى صُورَةِ الْأَسَدِ، وَ الثَّانِي عَلَى صُورَةِ الثَّوْر،ِ وَ الثَّالِثُ عَلَى صُورَةِ التِّنِّينِ، وَ الرَّابِعُ عَلَى صُورَةِ وَلَدِ آدَمَ، وَ الْبَاقُونَ الثَّمَانِيَةُ عَلَى صُوَرٍ شَتَّى مُحْمَرَّةٌ وُجُوهُهُمْ، قَدْ نَشَرُوا أَجْنِحَتَهُمْ وَ هُمْ يَقُولُونَ: يَا مُحَمَّدُ! إِنَّهُ سَيَنْزِلُ بِوَلَدِكَ الْحُسَيْنِ ابْنِ فَاطِمَةَ مَا نَزَلَ بِأَبِیکَ مِنْ قَابِيلَ وَ سَيُعْطَى هَابِيلَ أَخُو قَابِیلَ وَ سَيُحْمَلُ عَلَى قَاتِلِهِ مِثْلُ وِزْرِ قَابِيلَ.
قَالَ: وَ لَمْ يَبْقَ فِي السَّمَاوَاتِ مَلَكٌ مُقَرَّبٌ إِلَّا وَ نَزَلَ إِلَى النَّبِيِّ (ص)، كُلٌّ يُعَزِّيهِ فِي الْحُسَيْنِ وَ يُخْبِرُهُ بِثَوَابِ مَا يُعْطَى وَ يَعْرِضُ عَلَيْهِ تُرْبَتَهُ، وَ النَّبِيُّ (ص) يَقُولُ: اللَّهُمَّ اخْذُلْ مَنْ خَذَلَهُ، وَ اقْتُلْ مَنْ قَتَلَهُ، وَ لَا تُمَتِّعْهُ بِمَا طَلَبَهُ.
قال المسور بن مخرمة: و لقد أتى النّبيّ (ص) ملك من ملائكة الصفيح الأعلى لم ينزل إلى الأرض مذ خلقت الدّنيا، و إنّما استأذن ذلك الملك ربّه و نزل شوقاً منه إلى النّبيّ (ص)، فلمّا نزل إلى الأرض أوحى الله عزّ و جلّ إليه: أيّها الملك! أخبر محمّداً بأنّ رجلاً من أمّته يقال له يزيد يقتل فرخه الطّاهر ابن الطّاهرة نظيرة البتول ابنة عمران. فقال الملك: إلهي و سيّدي! لقد نزلت من السّماء و أنا مسرور بنزولي إلى نبيّك محمّد، فكيف أخبره بهذا الخبر، ليتني لم أنزل إليه!
فنودي الملك من فوق رأسه أن امض لما أُمرت.
فنزل و قد نشر أجنحته حتّى وقف بين يديه فقال: السّلام عليك يا حبيب الله! إنّي استأذنت ربّي في النّزول إليك فأذن لي، فليت ربّي دقّ جناحي و لم آتك بهذا الخبر، و لكنّي مأمور، يا نبيّ الله! اعلم أنّ رجلاً من أمّتك يقال له يزيد- زاده الله عذاباً- يقتل فرخك الطّاهر ابن الطّاهرة، و لم يمتّع بالملك من بعد ولدك، و سيأخذه الله مغافصة على أسوء عمله، فيكون من أصحاب النّار.
قال: فلمّا أتت على الحسين من مولده سنتان كاملتان خرج النّبيّ (ص) في سفر له، فَلَمَّا كَانَ فِي بَعْضِ الطَّرِيقِ وَقَفَ فَاسْتَرْجَعَ وَ دَمَعَتْ عَيْنَاهُ، فَسُئِلَ عَنْ ذَلِكَ، فَقَالَ: هَذَا جَبْرَئِيلُ يُخْبِرُنِي عَنْ أَرْضٍ بِشَاطِیء الْفُرَاتِ يُقَالُ لَهَا كَرْبَلَاءُ، يُقْتَلُ بِهَا فِيهَا وَلَدِيَ الْحُسَيْنُ ابْنُ فَاطِمَةَ، فَقِيلَ: مَنْ يَقْتُلُهُ يَا رَسُولُ اللَّهِ؟ فَقَالَ: رَجُلٌ يُقَالُ لَهُ: يَزِيدُ، لَا بَارَكَ اللَّهُ لَهُ فِي نَفْسِهِ! وَ كَأَنِّي أَنْظُرُ إِلَى مَصْرَعِهِ وَ مَدْفَنِهِ بِهَا، وَ قَدْ أُهْدِيَ بِرَأسِهِ، فَوَ اللَّهِ مَا يَنْظُرُ أَحَدٌ إِلَى رَأْسِ وَلَدِیَ الْحُسَيْنِ فَيَفْرَحُ إِلَّا خَالَفَ اللَّهُ بَيْنَ قَلْبِهِ وَ لِسَانِهِ.
قَالَ: ثُمَّ رَجَعَ النَّبِيُّ (ص) مِنْ سَفَرِهِ ذَلِكَ مَغْمُوماً ثُمَّ صَعِدَ الْمِنْبَرَ فَخَطَبَ وَ وَعَظَ وَ الْحُسَيْنُ بْنُ عَلِيّ بَيْنَ يَدَيْهِ مَعَ الْحَسَن، قَالَ: فَلَمَّا فَرَغَ مِنْ خُطْبَتِهِ وَضَعَ يَدَهُ الْيُمْنَى عَلَى رَأْسِ الْحَسَنِ وَ يَدَهُ الْيُسْرَى عَلَى رَأْسِ الْحُسَيْنِ ثُمَّ رَفَعَ رَأْسَهُ إِلَى السَّمَاءِ فَقَالَ: اللَّهُمَّ! إِنِّي مُحَمَّدٌ عَبْدُكَ وَ نَبِيُّكَ وَ هَذَانِ أَطَايِبُ عِتْرَتِي وَ خِيَارُ ذُرِّيَّتِي وَ أَرُومَتِي وَ مَنْ أُخَلِّفُهُمَا فِي أُمَّتِي اللُّهَمُّ وَ قَدْ أَخْبَرَنِي جَبْرَئِيلُ بِأَنَّ وَلَدِي هَذَا مَقْتُولٌ مَخْذُولٌ؛ اللَّهُمَّ فَبَارِكْ لَهُ فِي قَتْلِهِ وَ اجْعَلْهُ مِنْ سَادَاتِ الشُّهَدَاءِ، إِنَّكَ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ؛ اللَّهُمَّ! وَ لَا تُبَارِكْ فِي قَاتِلِهِ وَ خَاذِلِهِ. قَالَ: وَ ضَجَّ النَّاسُ بِالْبُكَاءِ فِي الْمَسْجِدِ فَقَالَ النَّبِيُّ (ص) أَ تَبْكُونَ وَ لَا تَنْصُرُونَهُ! اللَّهُمَّ! فَكُنْ أَنْتَ لَهُ وَلِيّاً وَ نَاصِراً.
قَالَ ابْنُ عَبَّاسٍ: ثُمَّ رَجَعَ وَ هُوَ مُتَغَيِّرُ اللَّوْنِ، مُحْمَرُّ الْوَجْهِ فخطب خطبة بليغة موجزة و عيناه يهملان دموعاً، ثمّ قال: أيّها النّاس! إنّي قد خلفت فيكم الثّقلين كتاب الله و عترتي و أرومتي و مراح مماتي و ثمرتي، و لن يفترقا حتّى يردا عليّ الحوض؛ ألا و إنّي أسألكم في ذلك إلّا ما أمرني ربّي أن أسألكم المودّة في القربى، فانظروا أن لا تلقوني غدا على الحوض و قد أبغضتم
عترتي و ظلمتموهم؛ ألا! و إنّه سيرد عليّ في القيامة ثلاث رايات من هذه الأُمّة، راية سوداء مظلمة قد فزعت لها الملائكة، فتقف عليّ فأقول: من أنتم؟ فينسون ذكري و يقولون: نحن أهل التّوحيد من العرب، فأقول: أنا أحمد نبيّ العرب و العجم، فيقولون: نحن من أمّتك يا أحمد! فأقول لهم: كيف خلفتموني من بعدي في أهلي و عترتي و كتاب ربّي؟ فيقولون: أمّا الكتاب فضيّعنا و مزّقنا، و أمّا عترتك فحرصنا على أن يندّهم من حديد الأرض فأوّلي عنهم وجهي، فيصدرون ظماء عطاشاً مسودّة وجوههم.
ثمّ يرد عليّ راية أخرى أشدّ سواداً من الأُولى، فأقول لهم: من أنتم؟ فيقولون كما تقول الأوّل إنّهم من أهل التّوحيد نحن من أُمّتك، فأقول لهم: كيف خلفتموني في الثّقلين الأصغر و الأكبر، في كتاب الله و في عترتي؟ فيقولون: أمّا الأكبر فخالفنا، و أمّا الأصغر فخذلنا و مزّقناهم كلّ ممزّق؛ فأقول: إليكم عنّي! فيصدرون ظماء عطاشا مسودّة وجوههم. ثمّ يرد عليّ راية أُخرى تلمع نوراً، فأقول لهم: من أنتم؟ فيقولون: نحن كلمة التّوحيد، نحن أُمّة محمّد و نحن بقية أهل الحقّ الّذين حملنا كتاب ربّنا، فأحللنا حلاله و حرّمنا حرامه، وأحببنا ذرّيّة نبيّنا محمّد (ص) فنصرناهم بما نصرنا به أنفسنا، و قاتلنا معهم و قتلنا من ناواهم، فأقول لهم: أبشروا! فأنا نبيّكم محمّد، و لقد كنتم في دار الدّنيا كما وصفتم. ثمّ أسقيهم من حوضي فيصدرون مرويّين. ألا! و إنّ جبريل (ع) قد أخبرني بأن أمّتي تقتل ولدي الحسين بأرض كرب و بلاء. ألا! فلعنة الله على قاتله و خاذله آخر الدّهر.
قال: ثمّ نزل على المنبر، و لم يبق أحد من المهاجرين و الأنصار إلّا و استيقن أن الحسين مقتول، حتّى إذا كان في أيّام عمر بن الخطّاب و أسلم كعب الأحبار و قدم المدينة، جعل النّاس يسألونه عن الملاحم الّتي تكون في آخر الزّمان و كيف تحدثهم بأنواع الملاحم و الفتن، ثمّ قال كعب: نعم و أعظمها ملحمة الّتي لا تنسى أبدا و هو الفساد الّذي ذكره الله تعالى في الكتب، و قد ذكره في كتابكم، فقال عزّ و جلّ «ظَهَرَ الْفَسادُ في الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ»؛ و إنّما فتح بقتل هابيل، و ختم بقتل الحسين بن عليّ.
ثمّ قال كعب: أظنّكم تهونون قتل الحسين، أو لا تعلمون أنّه يفتح كلّ يوم و ليلة أبواب
السّماء كلّها، و يؤذن للسماء بالبكاء، فتبكي دما عبيطا؟ فإذا رأيتم الحمرة قد ارتفعت من جنباتها شرقاً و غرباً فاعلموا بأنّها تبكي حسيناً، فتظهر هذه الحمرة في السّماء. قال: فقيل له: يا أبا إسحاق فكيف لم تفعل السّماء ذلك بالأنبياء و أولاد الأنبياء من قبل و بمن كان خيراً من الحسين؟ فقال كعب: ويحكم! إنّ قتل الحسين أمر عظيم لأنّه ابن بنت خيرة الأنبياء و إنّه يقتل علانية ظلماً و عدواناً، لا تحفظ فيه وصيّة رسول الله (ص)، و هو مراح مائه و بضعة من لحمه، ثمّ يذبح بعرصة الكرب و البلاء؛ و الّذي نفس كعب بيده! لتبكينّه زمرة من الملائكة في السّماوات لا يقطعون بكاءهم عليه إلى آخر الدّهر، و إنّ البقعة الّتي يدفن فيها خير البقاع بعد ثلاث: مكّة، و المدينة و بيت المقدس؛ و ما من نبيّ إلّا و قد زارها و بكى عندها، و لها في كلّ يوم زيارة من الملائكة بالتّسليم؛ فإذا كانت ليلة جمعة أو يوم جمعة نزل إليها سبعون ألف ملك يبكونه و يذكرون فضله و منزلته عندهم؛ و إنّه يسمى في السّماوات: حسيناً المذبوح، و في الأرض: أبا عبد الله المقتول، و في البحار: الفرخ الأزهر المظلوم؛ و إنّه يوم يقتل تنكسف من النّهار الشمس، و من اللّيل القمر، و تدوم الظّلمة على النّاس ثلاثة أيّام، و تمطر السّماء كما أخبرتكم دما، و تدكدك الجبال، و تغطمط البحار، و لو لا بقيّة من ذرّيّة محمد (ص) و محبّي محمّد و محبّي أبيه و أُمّه يطلبون دمه و يأخذون بثأره لصبّ الله عزّ و جلّ عليهم من السّماء نيرانا.
ثمّ قال كعب: لعلّكم تعجبون ممّا حدّثتكم به من أمر الحسين بن عليّ! إنّ الله تعالى لم يترك شيئاً كان أن يكون في أوّل الدّهر و آخره إلّا و قد فسّره لموسى (ع)؛ و ما من نسمة خلقت و مضت من ذكر و أنثى إلّا و قد رفعت إلى آدم (ع) و عرضت عليه، و لقد عرضت على آدم هذه الأمة، فنظر إليها و إلى اختلافها و تكالبها على الدّنيا فقال: يا ربّ! ما لهذه الأُمّة و الدّنيا و هي خير الأمم و أفضلها؟ و أوحى الله عزّ و جلّ إليه: يا آدم! هذا أمري في خلقي و قضائي في عبادي، يا آدم! إنّهم أخلفوا فاختلفت قلوبهم، و سيظهرون في أرضي الفساد كفساد قابيل حين قتل هابيل، و يقتلون فرخ حبيبي محمّد (ص).
قال: ثمّ مثل بآدم (ع) في الذّروة مقتل الحسين بن عليّ و وثوب أُمّة جدّه عليه، فنظر إليهم آدم (ع) مسودّة وجوههم فقال: يا ربّ! ابسط عليهم الأسقام كما قتلوا فرخ هذا النّبيّ الكريم.
قال هبيرة بن يريم: فحدّثني أبي يريم قال: لقيت سلمان الفارسيّ فحدّثته بهذا الحديث، فقال سلمان: لقد صدقك كعب و أنا أزيدك في ذلك أنّ كلّ شيء في الأرض يبكي الحسين إذا قتل حتّى النّجم و نبات الأرض، و لا يبقى شيء من الرّوحانيين إلّا و يسجد ذلك اليوم، ويقولون: إلهنا و سيّدنا أنت العليم الحكيم؛ ثمّ لا يرفعون رؤوسهم حتّى ينادي ملك بين السّماء و الأرض أن يا معشر الخليفة! ارفعوا رؤوسكم فقد وفيتم لربّ العزّة. قال: ثمّ أقبل سلمان الفارسيّ على يريم ثمّ قال: يا يريم! إنّك لو تعلم يومئذ كم من عين تعود سخنة كئيبة حزينة قد ذهب نورها و غشي بصرها بكاء على الحسين! و لقد صدق كعب فيما حدّثك به، و و الّذي نفس سلمان بيده! إنّني لو أدركت أيّامه لضربت بين يديه بالسّيف أو أُقطّع بين يديه عضوا عضوا فأُسقط بين يديه صريعاً، فإنّ القتيل معه يعطى أجر سبعين شهيداً من شهداء بدر و أحد و حنين و خيبر.
ثمّ قال سلمان: يا يريم! ويحك أتدري ما حسين! حسين سيّد شباب أهل الجنّة على لسان محمّد (ص)، و حسين لا يهدر دمه حتّى يقف بين يدي الله عزّ و جلّ، و حسين من تفزع لقتله ملائكة السماوات، ويحك يا يريم! أتعلم، كم ملك ينزل يوم قتل الحسين و تضمّه إلى صدورها! و تقول الملائكة بأجمعها: إلهنا و سيّدنا! هذا فرخ رسولك محمّد و ابن ابنته و بضعة من لحمه. يا يريم إن أنت أدركت أيام مقتله و استطعت أن تقتل معه فكن أوّل قتيل يقتل بين يديه، فإن كلّ دمٍ يوم القيامة بعد الأنبياء دم الحسين، ثمّ دماء أصحابه الّذين قتلوا بين يديه. و انظر يا يريم! إن أنت نجوت فلم تقتل معه فزر قبره، فإن قبره لا يخلو من الملائكة أبداً، و من صلّى عند قبره ركعتين حفظه الله من بغضهم وعداوتهم أبداً حتّى يموت.
قال: فأمّا سلمان فإنّه مات بالمدائن في آخر خلافة عمر بن الخطّاب و أمّا يريم فإنّه لم يلحق ذلك.[1]
[1]– الفتوح 3: 324، الارشاد: 250، الطبقات الکبری 8: 218 ح 4225، مقتل الخوارزمی 1: 163، تاریخ ابن عساکر «ترجمة الامام الحسین (ع)»: 182 ح 231 و 232، الملهوف: 92، کشف الغمة 2: 7، مثیر الاحزان: 16، الصواعق المحرقة: 292، البحار 44: 238، المنتخب للطریحی: 86، العوالم 17: 117 مع اختلاف و اختصار فی الکتب المذکورة.