عمر از طايفه بنى عدى يكى از تيره‏هاى كم جمعيت وضعيف قريش بوده است. مادرش حنتمه دختر هاشم بن مغيره از تيره بنى مخزوم بود. اين تيره نيز از طايفه قريش و در جاهليت از همپيمانان بنى اميه به شمار مى‏رفت. (از نظر شغلى چنانچه عمرو بن عاص نقل كرده و نيز از نظر موقعيت اجتماعى در جاهليت‏بهره‏اى نداشته است. ر.ک: عقد الفريد، ج 1، ص 48، الثقات، از ابن ‏ابى ‏حيان، ج 1، ص 74)
عمر بر خلاف ابو بكر، از كسانى بود كه سالها پس از بعثت رسول خدا (ص) به آن حضرت ايمان آورد. بسيارى از مصادر، اسلام او را در سال ششم بعثت مى‏دانند. اين در حالى است كه مسعودى، اسلام او را چهار سال قبل از هجرت، يعنى سال نهم بعثت مى‏داند. (مروج الذهب، ج 2، ص 321) عمر در دوران مدينه، در حوادث و جنگها حضور داشت گر چه تاريخ خاطره ويژه‏اى از وى به جز فرار از جنگها به يادگار ندارد. زمانى كه دختر او حفصه به عقد رسول خدا (ص) در آمد، رفت و شد وى با رسول خدا (ص) بيشتر شد. در اين زمينه، وى با ابو بكر موقعيت مشابهى داشت. همچنین عمر و ابو بكر از كسانى بودند كه هنگام عقد اخوت، ميان آنان پيوند برادرى بسته شد.(تاريخ جرجان، سهمى، ص 96) آنها در تمام دوران حيات رسول خدا (ص) قرين يكديگر بودند.
پس از رحلت پيامبر(ص) وي از افرادي بود كه به همراه ابوبکر، بدن مطهر پيامبر(ص) را در خانه اش رها و براي تعيين خليفه وقت، به سوي سقيفه بني ساعده شتافت. عمر از عناصر اصلي بيعت با ابوبكر بود و در اين راه، بسيار سماجت كرد و سرانجام با اجبار و اكراه، از عموم مردم براي وي بيعت گرفت و در اين راه جنايت هاي متعددي مرتكب گرديد.
آن دو كه در جريان تحولات سقيفه همه جا مواضع يكسانى داشته و درست‏به دليل اصرار عمر در پايدار ساختن خلافت ابو بكر بود كه امام على (ع) به او خاطر نشان کرد كه به خاطر آينده خود تلاش مى‏كند. (انساب الاشراف، ج 1، ص 587، شرح نهج البلاغه، ج 6، ص 11، انس بن مالك مى‏گويد: ديدم[روز سقيفه]كه عمر به زور ابو بكر را روانه منبر كرد، نك: المصنف، عبد الرزاق، ج 5، ص 438) اين امر براى ديگران نيز قابل درك بود.

 


در دوران خلافت ابوبكر، به ظاهر او خليفه مسلمين، ولي در باطن، همه كاره حكومت، عمر بن خطاب بود. در تاريخ يعقوبي آمده است: و كان الغالب علي أبي بكر، عمر بن الخطاب.( تاريخ اليعقوبي، ج2، ص 138)
نقل شده وقتی ابوبکر نامه خلافت را به عمر داد. وی هنگام بیرون آمدن از خانه ابوبکر با امیرالمومنین علی علیه السلام برخورد کرد، آنحضرت به عمر گفت: ابو حفص، در آن چه چيزى نوشته شده است؟ عمر گفت: نمى‏دانم، ولى من اولين كسى هستم كه شنيدم و اطاعت كردم.
امام در جواب عمر فرمود: به خدا سوگند، من مى‏دانم كه چه نوشته است؟ بار اول تو او را امارت و حكومت دادى و اين بار او تو را به خلافت رساند(رک: امامت‏وسياست/ترجمه،ص:38؛)
اين حكايت نشان آن است كه امام و دیگر مردم از پيوند سياسى اين دو نفر آگاه بوده‏اند. به نظر مى‏رسد موفقيت اين دو نسبت‏به يكديگر و جايگاه برتر عمر در طول خلافت دو سال و سه ماه ابو بكر، براى همه اين امر را قابل قبول ساخته بود كه اين دو نفر، در واقع، يك نفر هستند، بدين معنى كه بطور طبيعى، خلافت عمر ادامه خلافت ابو بكر بوده و حكومت آنها يك «خلافت‏» واحد به شمار مى‏آيد. قيس بن ابى حازم مى‏گويد: عمر را در مسجد ديدم كه چوب نخلى در دست داشت و مردم را مى‏نشاند، در همان حال غلام ابو بكر كه نامش شديد بود آمد و نوشته‏اى از ابو بكر را بر مردم خواند، پس از آن بود كه عمر را بر منبر ديدم. (السنه، ابو بكر خلال، ص 277.) اين سخن درستى است كه، اگر عمر نبود ابو بكر به خلافت نمى‏رسيد. (الامامة و السياسه، ج 1، ص 38، ابن ابى الحديد مى‏نويسد: هو (عمر) الذى شيد بيعة ابى بكر، و رقم المخالفين فيها و كسر سيف زبير. . و دفع صدر مقداد. . و لو لاه لم يثبت لابى بكر امره و لا قامت له قائمه. شرح نهج البلاغة، ج 1، ص 174)
زمانى كه ابو بكر قصد آن داشت تا خالد بن سعيد را به فرماندهى سپاهى بگمارد، عمر موفق شد او را از تصميمش منصرف كند، (المصنف، عبد الرزاق، ج 5، ص 254) ابو بكر مى‏گفت كه بيش از همه عمر را دوست دارد. (غريب الحديث، ج 2، ص 222، نثر الدار، ج 2، ص 17، الفائق فى غريب الحديث، ج 3، ص 333، ادب المفرد، بخارى، ص 29.) عمر خطاب به ابن عباس گفت: در واقع، اگر عقيده ابو بكر به من نبود، شايد براى شما نيز سهمى مى‏گذاشت، در آن صورت نيز قوم شما (قريش) ، چشم ديدن شما را نداشت. (نثر الدر، ج 2، ص 28.)

 


همين باور ابو بكر بود كه او را وا داشت تا ضمن «عهدى‏» عمر را به جانشينى خود «منصوب‏» كند. او در ضمن صحبت‏خود گفت: چون از به وجود آمدن فتنه مى‏ترسيده، عمر را به جانشينى خود گماشته است. (طبقات الكبرى، ج 3، ص 200) پيش از آنكه ابو بكر وى را بر اين كار بگمارد، درباره اين كار خود، از عبد الرحمن بن عوف مشورت خواست، او با تمجيد از وى، عمر را فردى عصبانى خواند. ابو بكر گفت: او در مقايسه با رقيق القلب بودن من چنين مى‏نمايد، اگر سركار بيايد آرام خواهد بود. طرف دوم مشورت ابو بكر، عثمان بود، عثمان درباره عمر گفت: باطن او بهتر از ظاهر اوست. (تاريخ الطبرى، ج 3، ص 428، طبقات الكبرى، ج 3، ص 199) اين تمامى مشورت ابو بكر براى نصب عمر است كه تواريخ از آن ياد كرده‏اند، آن هم تنها با عثمان و عبد الرحمن بن عوف چهره‏هاى اشرافى قريش.
عثمان كه در تمام دوره بيمارى ابو بكر ملازم او بود، از طرف وى مكلف به نوشتن عهدنامه جانشينى عمر شد. با نوشتن آغاز عهد، ابو بكر به حالت اغماء رفت و عثمان كه تكليف خود را مى‏دانست تا به آخر عهد را نوشته و نام عمر را در آن درج كرد. ابو بكر پس از به هوش آمدن از وى خواست تا آنچه را نوشته بخواند و او چنين كرد و ابو بكر نوشته او را تاييد نمود. (تاريخ الطبرى، ج 3، ص 429، شرح نهج البلاغة، ج 1، صص 163- 165، نثر الدار، ج 2، صص 15، 23، الكامل فى التاريخ، ج 2، ص 425، حياة الصحابه، ج 2، ص 26، طبقات الكبرى، ج 3، ص 200) بدنبال اين امر طلحه بر ابو بكر وارد شده و گفت: تو شاهد بودى كه عمر در كنار تو و با بودن تو چگونه برخورد مى‏كند، در آن صورت وقتى بدون تو باشد معلوم نيست چه خواهد كرد. ابو بكر از اعتراض وى بر آشفت. (تاريخ الطبرى، ج 3، ص 433. عايشه نيز از اعتراض «فلان و فلان‏» ياد مى‏كند: طبقات الكبرى، ج 3، ص 274. به ابو بكر گفتند: آن زمان كه «سلطنت‏» نداشت‏با ما برخورد تند داشت واى اگر سلطنت‏يابد: المصنف، عبد الرزاق، ج 5، ص 449. ديگران نيز از «زبان و عصاى‏» او شكايت داشتند، الامامة و السياسة، ج 1، ص 38. على (ع) نيز از معترضان به ابو بكر بوده است: طبقات، ج 3، ص 274، حياة الصحابه، ج 2، ص 26)
در نقلى ديگر آمده كه مردم ابو بكر را به دليل آن كه شخصى بد خلق را بر آنان مسلط كرده به وى اعتراض كردند. (السنه، ابو بكر خلال، ص 275)
به روايت ابن عبد البر، ابو بكر از معيقب الروسى پرسيد نظر مردم درباره تعيين عمر توسط او چيست؟او گفت: برخى راضى و كسانى ناراضى‏اند. ابو بكر گفت: آيا راضى‏ها بيشترند يا افراد ناراضى؟او گفت: ناراضى‏ها بيشترند. ابو بكر پاسخ داد: چهره حق ابتدا كريه است اما عاقبت‏با آن است!!!. (بهجة المجالس، ج 1، ص 579 و درباره اعتراضات ديگر نك: معرفة الصحابة، ج 1، ص 183، الفتوح، ج 1، ص 152، الفائق فى غريب الحديث، ج 1، صص 100- 99)

 


عمر خود در اولين خطبه‏اش گفت: آگاه است كه مردم از روى كار آمدن او كراهت دارند. (نثر الدر، ج 2، ص 61. او در همين خطبه از خدا خواست تا او را «نرم خو» كند، طبقات الكبرى، ج 3، ص 274.)
به روايت ابن قتيبه، مسلمانان شام با شنيدن خبر مرگ ابو بكر، از روى كار آمدن احتمالى عمر اظهار نگرانى كرده و گفتند: اگر عمر بر سر كار آيد «صاحب‏» ما نيست و ما او را از خلافت‏خلع خواهيم كرد. (الامامة و السياسة، ج 1، ص 38)
با تعيين عمر توسط ابو بكر، اصل «استخلاف‏» به صورت يك اصل مشروع در فقه سياسى سنى در آمده، در حالى كه به تصريح منابع سنى، چنين اقدامى، هيچ گونه پيشينه‏اى در سيره رسول خدا (ص) نداشته است. حكومت استخلافى در يكى از دو ركن حكومت موروثى با آن مشترك است. در حكومت موروثى، ركن اول استخلاف و ركن دوم جهات ارثى و خانوادگى است. ركن اول آن در سيره خليفه نخست صورت شرعى بخود گرفت و همانگونه كه محمد رشيد رضا يادآور شده اين امر زمينه را براى موروثى شدن خلافت در دوره امويان فراهم كرد. (الخلافة و الامامة العظمى. به نقل از: انديشه سياسى در اسلام معاصر، ص 150، پيش از رشيد رضا، مروان بن حكم نيز براى موروثى شدن خلافت، به عمل ابو بكر استناد كرده است)
پس از نوشتن عهد خلافت عمر توسط ابو بكر، عملا عمر به خلافت منصوب شده بود. در اين صورت، بيعت مردم، نمى‏توانست عامل خليفه شدن عمر باشد. نهايت، اعلام موافقت مردم بود كه نبايست آنرا بدين معنا بدانيم كه اگر موافقت نمى‏كردند او خليفه نمى‏شد، بلكه همانگونه كه گذشت، اين، نوعى رضايت و اظهار وفادارى در فرمانبردارى از خليفه بود. شگفت آنكه عمر خود بر اين باور بود كه انتخاب ابو بكر «فلتة‏» و ناگهانى بوده و معتقد بود كه حكومت‏بايد با مشورت مؤمنين باشد، اما اكنون تنها با يك عهدنامه بر سر كار آمد و در حالى كه از انتخاب ابو بكر ناخواسته، انتقاد مى‏كرد، درباره نحوه روى كار آمدن خود سخنى نگفت.

 

 

منبع:پرسمان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *