محمد 12 ساله شده بود، یکی از روزها در مراسم نماز جمعه آقای احمدی از مردم سؤال کرد: «از میان شما کسی هست بخواهد به عنوان داوطلب به جبهه اعزام شود؟»
محمد بلند شد و دستش را بالا گرفت و گفت: «من میخواهم بروم.»
آقای احمدی از او پرسید: «چند سال داری؟» و او از ترس اینکه او را به جبهه نفرستند گفت: «13 سال.»
وقتی به خانه برگشت، تصمیمش را با مادر میان گذاشت. پدرش گفت: «آخر! تو آن جا چه کار میتوانی بکنی؟» با لحنی محکم و مصمم گفت: «یعنی من نمی توانم کار آن نوجوان سیزده ساله را بکنم که زیر تانک دشمن رفت؟.»
رسم خوبان 17- تعهد و عمل به وظیفه، ص 76./ هم رنگ صبح، ص 86.