منطقهی هفت را كه از منطقهی يازده جدا كردند، حرفها پشت سر بروجردی زيادتر شدند. كار به جايی رسيد كه هر كس به بروجردی نزديك بود و آشنايی داشت، از پستهای سازمانی اخراج شد و كسانی را به جاشان آوردند كه از آشناها و حرف گوشكنهای خودشان بودند. يعنی به معنی واقعی كلمه عليه بروجردی كودتا كرده بودند. من ديگر نمیخواستم بوكان بمانم. نه از كارهاشان خوشام میآمد، نه از حرفهايی كه پشت سر بروجردی میزدند.
رفتم باختران پيش داود كريمی و گفتم «تسويهی من رو بدين برم.»
نمیخواست از دستاش بروم، اما دل خوشی هم ازم نداشت. يك چيزهايی از بروجردی گفت كه من خيلی سعی كردم فراموش شان كنم. الآن هم فقط «منطقه از وجودش تاريك شده» را يادم میآيد. خب من هم ساكت نماندم. گفتم. هر چيزی را كه از بروجردی ديده بودم گفتم.
گفتم «اين كسی را كه شما داريد سياه نشاناش میدين، من سالها باهاش زندگی كردهم. اصلاً همچين آدمی نيست.»
ولی كو گوش شنوا؟ كار خودشان را كردند و دل بروجردی را شكستند. هر جا مینشستند، در جلسههای رسمی و غير رسمی، نُقل مجلسشان بروجردی بود و اتهامهايی كه مرتكب نشده بود و آنها يكی يكی به زبان میآوردند.
آنجا ديگر جای من نبود.
رفتم اروميه. زمستان 61 بود. سرما استخوانسوز بود. با يك مصيبتی رفتم خودم را رساندم به اروميه. همان روزها هلیكوپتر بروجردی در منطقهای نزديك اروميه سقوط كرد. كمرش تا گردن توی گچ بود. استخوان ترقوهی كتف و كمرش و پاهاش شكسته بودند. درد جسمش زياد عذابش نمیداد. از درون آزرده بود. كار به جايی رسيد كه رفت از يكی از مجتهدين طراز اول كسب تكليف كرد كه «با اين وضعی كه پيش آمده، بمونم يا برگردم؟»
مجتهد گفته بود «تكليف اين است كه اگر بيكار هم بوديد، در منطقه بماند.»
يك خانهی سازمانی كوچك برای خانوادهاش در اروميه گرفته بود، كه پشت ساختمان سپاه بود. به جرأت میتوانم بگويم كه كوچكترين خانهی آن حوالی بود. يادم است خانوادهاش دور يك بخاری نشسته بودند و ما دور يك بخاری و با اين حال هوا هنوز سرد بود. حالش هم خيلی بد بود. اصلاً نمیتوانست تكان بخورد. گفتم «اينجا ماندن چه فايده دارد؟ نه میزارن كار كنيم، نه حالت مساعد است، نه زن و بچّهت آسايش دارن. پاشو لااقل برو تهران.»
گفت «اصلاً فكرش هم نكن. ماندن من تكليف است. بايد بمانم.»
حرف حرف خودش بود. كوتاه نمیآمد.
گفتم «گفتی فرماندهی رو واگذار میكنی، بلكه امكانات بدهن و وضع منطقه خوب شه، اما خوب كه نشد هيچی، كسانی رو برداشتهن آوردن توی منطقه كه باورت نمیشه.»
اسمشان را بردم. میشناختشان. میدانست هيچ كدامشان اعتقادی به كار كردن با نيروهای بومی و محبّت كردن به مردم ندارند و اگر بماند، وضع روز به روز بدتر میشود. خيره شده بود به شعله بخاري. گفت «خدا از سر تقصير من بگذره.»
سه بار زد پشت دستاش و گفت «من اشتباه كردم.»
سر تكان داد و گفت «عجب غفلتی.»
گفتم «تقصير تو نيست كه. من خودم شاهدم كه به همهشون گفتی چه كار كنن. خودشان نخواستن. مقصر آنهان نه تو.»
گفت «اصلاً فكر نمیكردم اينطور بشه. به خدا قسم اصلاً فكر نمیكردم اينطور بشه.»
يادش آوردم چه سنگهايی را چه كسانی جلوپاش انداختند. شروع كردم به گفتن از حرفهايی كه الآن همانها و خيلیهای ديگر دارن پشت سرش میزنن.
گفت «ولش كن، غلام.»
گفتم «آخه به اينجام رسيده، نمیتونم نگم.»
گفت «من نگران خودم نيستم. نگران اونهام. من آخه چه ارزشی دارم كه بخوان پشت سرم بد بگن و به گناه بيفتن؟»
به من گفت «تو هم نگو.»
گفتم «از اينها نگم؟ اينها كه آدم نيستن.»
گفت «نگو، غلام. تو نه. نمیخوام به گناه بيفتی.»
سرش را بلند كرد و رو به سقف گفت «ازشون بگذر. تو خودت بهتر از هر كسی میدونی كه من ارزش غيبت دوستهام رو ندارم. بهت اطمينان میدم توی دل همشون هيچی نيست. هر چی هم كه میگن فراموش كن. ببخششون، روزیشون را زياد كن، بيامرزشون.»
منبع: کتاب «همان لبخند همیشگی»؛ شهید میرزا محمد بروجردی- انتشارات روایت فتح
به نقل از: غلام جلالی