برخوردهاى اهل كتاب با اسلام و پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم داستان تأسف بارى دارد كه سزاوار است همه مؤمنان در قضيه انتظار ظهور حضرت مهدى (عج) غفلت نورزند و از آن عبرت بگيرند.پس از روزگار عيسى بن مريم، اهل كتاب چشم انتظار ظهور خاتم پيامبران صلى الله عليه و آله و سلم بودند و براى فرا رسيدن هنگام ظهور آن حضرت لحظه شمارى مى كردند. زيرا از پيامبرانشان و نيز جانشينان آنها مژده آمدن وى را شنيده بودند؛ و حتى نسبت به ويژگى هاى روحى و جسمى آن حضرت آگاهى داشتند. آنان نام ها، لقب ها و كنيه هاى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را مى دانستند و جزئيات شخصيت وى را همانند شخصيت فرزندانشان به طور كامل مى شناختند. قرآن كريم در تأكيد بر اين حقيقت مى فرمايد:

«الَّذِينَ آتَيْناهُمُ الْكِتابَ يَعْرِفُونَهُ كَما يَعْرِفُونَ أَبْناءَهُمْ»[1]

كسانى كه به ايشان كتاب [آسمانى ] داده ايم، همان گونه كه پسران خود را مى شناسند، او [/ محمد] را مى شناسند.آنان به وسيله اخبارى كه از كتاب ها و روايت هاى دينى دريافت كرده بودند نسبت به شخصيت و سيره پيامبر آگاهى كامل داشتند و مى دانستند كه رفتار خوب و بد در نظر آن حضرت كدام است. حتى آداب نشست و برخاست، خواب و بيدارى و سكوت و سخن و جز آن را مى دانستند، چنان كه قرآن كريم مى فرمايد:

«الَّذِي يَجِدُونَهُ مَكْتُوباً عِنْدَهُمْ فِي التَّوْراةِ وَ الْإِنْجِيلِ …»[2]

كسى كه [نام ] او را نزد خود در تورات و انجيل نوشته مى يابند.

آنان همچنين به ويژگى هاى همراهان او و مثل هايى كه در باره آنان زده مى شد آگاه بودند. چنان كه قرآن كريم مى فرمايد:

«ذلِكَ مَثَلُهُمْ فِي التَّوْراةِ وَ مَثَلُهُمْ فِي الْإِنْجِيلِ …» [3]

بلكه آن گونه كه از روايت هاى فراوان بر مى آيد ويژگى هاى جانشينان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را نيز مى دانستند.

جمعيّت هايى از يهود نيز به جِدّ و همراه همه لوازم عملى آن چشم انتظار پيامبر خاتم صلى الله عليه و آله و سلم بودند. اين انتظار جدى آنان را وادار كرد تا شهر و ديارشان را ترك گفته به سرزمينى كه پيامبر بدانجا هجرت مى كند؛ و آنان اخبارش را نسلى پس از نسل ديگر به ارث برده بودند كوچ كنند. اينان در اين راه دشوارى هاى بسيارى تحمل كردند، چنان كه در روايتى آمده است: يهوديان در كتاب هايشان ديده بودند كه محمد صلى الله عليه و آله و سلم به جايى ميان «عير» و «احد»[4]  مهاجرت خواهد كرد. از اين رو در جست و جوى اين مكان برآمدند و چون بر كوهى به نام «حِداد» گذشتند گفتند: حِداد و احد يكى هستند؛ و در اطراف آن پراكنده شدند و برخى در «تيماء» برخى در «فدك» و برخى در «خيبر» فرود آمدند.

آنهايى كه در تيماء بودند، مشتاق ديدار برادران خويش گشتند. در اين هنگام عربى از قبيله قيس بر آنان گذشت؛ و شتر او را كرايه كردند. عرب گفت: من شما را ميان عير و احد مى برم. گفتند: چون به آن دو كوه رسيدى ما را خبر كن؛ و چون به سرزمين يثرب رسيدند، رو به آنان كرد و گفت: اين عير است و آن احد. يهوديان از شتر پايين آمدند و گفتند: ما به هدف خود رسيديم و ديگر به شتر تو نيازى نداريم، هر جا خواهى برو.

سپس به برادران خود كه در خيبر و فدك ساكن بودند چنين نوشتند: سوى ما بشتابيد كه به جايگاه مورد نظر رسيديم؛ و آنان در پاسخ نوشتند: ما در اين سرزمين استقرار يافته و اموالى به دست آورده ايم، و اينك كه به شما بسيار نزديكيم مى توانيم زود به شما بپيونديم.يهوديان در سرزمين مدينه اموالى به دست آوردند و چون اين خبر به تُبَّع رسيد با آنهابه جنگ پرداخت. آنان به حصار پناه بردند و تُبّع محاصره شان كرد. يهودى ها دلسوزى مى كردند و شبانه براى افراد ناتوان سپاه تبّع خرما و جو مى انداختند. چون اين خبر به تبّع رسيد بر آنان رقّت آورد؛ و به يهودى ها امان داد. چون نزد او فرود آمدند، تبع گفت:سرزمين شما را جايى پاكيزه يافتم و تصميم دارم كه ميان شما بمانم. گفتند: تو شايسته اين كار نيستى، زيرا اين سرزمين هجرتگاه يك پيامبر است و تا او هجرت نكند هيچ كس حق چنين كارى را ندارد. گفت: بنابر اين من كسانى را از خاندانم در ميان شما مى گذارم كه چون آن پيامبر به اين جا هجرت كرد ياريش دهند؛ و دو قبيله اوس و خزرج را به جاى گذاشت. پس از آن كه شمار افراد اين دو قبيله فزونى يافت اموال يهوديان را تصاحب كردند؛ و آنها مى گفتند: آن روزى كه محمد ظهور كند شما را از سرزمين ما بيرون مى راند و اموالمان را بازپس مى گيرد. پس از ظهور حضرت محمد صلى الله عليه و آله و سلم، انصار به او ايمان آوردند و يهود انكارش كردند! و اين است معناى كلام خداى عزوجل كه مى فرمايد:

«وَ كانُوا مِنْ قَبْلُ يَسْتَفْتِحُونَ عَلَى الَّذِينَ كَفَرُوا فَلَمَّا جاءَهُمْ ما عَرَفُوا كَفَرُوا بِهِ فَلَعْنَةُ اللَّهِ عَلَى الْكافِرِينَ»[5]

و از ديرباز [در انتظارش ] بر كسانى كه كافر شده بودند پيروزى مى جستد؛ ولى همين كه آنچه [كه اوصافش ] را مى شناختند برايشان آمد، انكارش كردند. پس لعنت خداوند بر كافران باد.بايد ديد چرا آن انتظار جدى يهوديان اين نتيجه ناخوشايند و زيانبار را به همراه داشت؟ در پاسخ بايد گفت كه دليل اين زيانبارى توقع يهود بود كه خوش نداشتند رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آنها را در رديف ديگر مردم قرار دهد و يا ديگران را برتر از ايشان بشمارد؛ و موقعيّت ممتاز مادى و معنوى و اجتماعى شان را به خطر بيندازد و بسيارى استثناهاى ديگر، بنابر اين انتظار آنها يك انتظار مشروط بود.

وقتى ديدند كه مردم نزد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم، از نظر حقوق و وظايف همانند دندانه هاى شانه مساوى هستند و ملاك برتريشان تقواست، [ازپذيرش حق ] سر باز زدند و به گذشته خود بازگشتند و از هواى نفس پيروى كردند و نسبت به حقيقتى كه نزدشان شناخته شده بود كفر ورزيدند؛ و آن خسارت بزرگ و جبران ناپذير به بار آمد.

اما چنانچه انتظارشان بى قيد و شرط مى بود و به طور كامل و مطلق از فرمان آن حضرت اطاعت مى كردند و همه شرايط او را مى پذيرفتند، پيامد انتظارشان نيز رستگارى روشن مى بود كه «تسليم شدگان رستگار شدند».

و چون يهوديان- پس از آن انتظار جدى و دراز مدت- از تسليم شدن بدون شرط به خدا و رسول و گردن نهادن به اسلام همچنان كه ديگر مردم چنين كردند، سرباز زدند، با آن كه حقيقت برايشان روشن بود، از سر جسارت، در شمار سرسخت ترين دشمنان اسلام و مسلمانان درآمدند، نتيجه آن شد كه به صفوف دشمنان پيوستند و پيمانى را كه با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بسته بودند نه يك بار بلكه چندين بار شكستند. تا آن كه سرانجام خداوند آنان را شكست داد و با خوارى و ذلت آنان را از سرزمين شان راندند.

پس از آن كه دعوت محمدى نيرو گرفت و پشتوانه يافت همه نيروهاى مخالف در هم شكسته شدند، كسانى كه مقابلش قرار گرفته بودند در صدد برآمدند تا اهدافى را كه با زور و جنگ به دست نياورده بودند، از راه مكر و فريب و نيرنگ كسب كنند.

يهوديان، فريبكارى را با شيوه تخريب از داخل- كه از هر حربه ديگرى كارآمدتر است- دنبال مى كردند. اينان در اين زمينه تاريخى دارند كه هنوزهم ادامه دارد. اگر بگوييم كه يهود، برعكس تاريخ سياسى اى كه در تخريب از درون عليه ديگران دارد، در تبليغ مستقيم  دين خود هيچ سابقه اى ندارد، شايد خطا نرفته باشيم. شواهد اين حقيقت از نخستين روزهاى پيدايش اينان تا روزگار ما، در جاى جاى تاريخ بشرى، به چشم مى خورد.

مسيحيان نيز در شيوه تخريب از درون، همان راهِ يهوديان را در پيش گرفته، در اين زمينه به موفقيت هاى بزرگى نيز دست يافته اند. پيروان اين دين هم در اين زمينه تاريخ ويژه اى دارند كه تأثير آن در زندگى مسلمانان تا به امروز عميق و با اهميت بوده است.

اهل كتاب در حالى كه دل هايشان در آتش كينه و حسد مى سوخت همچنان روند حركت اسلام را در روزگار پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم زير نظر داشتند، ولى خود را بى تفاوت نشان مى دادند و پيوسته منتظر فرصتى بودند كه در روند حوادث مداخله كرده جامعه اسلامى را از مسير روشن و مستقيم منحرف سازند. گرچه اينان با استفاده از ارتباط مستحكم و ديرينه برخى عناصرى كه اينك به اسلام درآمده بودند و از صحابه به شمار مى رفتند- و نام هايشان معلوم است- [6] اعمال نفوذ مى كردند، ولى به اين اندازه بسنده نكردند و شمارى از عالمان خود را كه در كار تخريب از درون استاد بودند، به صفوف مسلمانان نفوذ دادند تا يكى ديگر از شاخه هاى جريان نفاق را در درون حركت اسلام تشكيل دهند؛ و اين نوع از نفاق را در راستاى كمك به خط انحراف و روى گرداندن از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به طور مؤثر و كارآمد پشتيبانى كنند.

سرشناس ترين اين عناصر مخرّب از يهود «كعب الاحبار» و از نصارا «تميم الدارى» بودند. پس از اينها شاگردانشان آمدند و شبكه خطرناكى را در ميان مشاوران، دبيران، خدمتكاران و اطرافيان خلفا تشكيل دادند.

شگفت اين جاست كه كعب الاحبار نه در روزگار پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و ابوبكر، بلكه در روزگار عمر اسلام آورد. در حالى كه استادش به نام ابوسموئل [پيش از او] در روزگار خليفه اول، «ابوبكر»، به اسلام گرويده بود.[7] هنگامى كه عباس بن عبدالمطلّب سبب تأخير اسلام كعب الاحبار تا روزگار عمر را از وى پرسيد، پاسخ داد كه پدرش حقيقت كار محمد صلى الله عليه و آله و سلم و امّتش را در نامه اى نوشته و مهر كرده بود و دستور داده بود كه مهر آن گشوده نشود، تا آن كه وى آن را در روزگار عمر باز كرد و مسلمان شد! اين در حالى است كه به گزارش تاريخ، وى از بزرگ ترين دانشمندان يهود بوده است.

كعب الاحبار زندگانى به ظاهر اسلامى اش را در حالى آغاز كرد كه در شمار نزديكان خليفه دوم به شمار مى آمد. با او انس و الفت داشت و به مشورت مى پرداخت و بر انديشه اش تأثير مى گذاشت. خليفه پرسش هايى را كه پاسخ ديگر صحابه برايش خوشايند نبود به او ارجاع مى داد. نقل شده است كه يك بار خليفه دوم از سلمان پرسيد:«آيا من پادشاهم يا خليفه؟» سلمان گفت: «اگر درهمى يا كم تر و بيش تر، از زمين مسلمانان ماليات گرفته جز در راه خودش به مصرف رسانده باشى، پادشاهى نه خليفه»[8]  پاسخ سلمان خليفه را خوش نيامد و از كعب، كه در دادن پاسخ هاى محبت آفرين ماهر بود، پرسيد و گفت: «تو را به خدا سوگند، آيا به نظر تو من خليفه ام يا پادشاه؟» گفت:«خليفه» و هنگامى كه عمر او را سوگند داد، در پاسخ گفت: به خدا سوگند خليفه اى هستى از بهترين خليفه ها و روزگار تو بهترين روزگارهاست!»[9]

پس از فتح بيت المقدس، كعب، عمر را در سفر به آن سرزمين همراهى كرد و هنگامى كه در قدس قصد خواندن نماز داشت از كعب پرسيد: «به نظر تو كجا بايد نماز بخوانم؟»[10] ؛ و هنگامى كه قصد ساختن مسجد را داشت نيز از وى پرسيد «به نظر تو مسجد را بايد كجا قرار دهيم؟»[11]يك بار از او پرسيد: «از فضايل پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم پيش از ولادتش ما را خبر بده»[12]  و بار ديگر پرسيد «اى كعب از بهشت عَدْن برايم بگو»[13]

پس از خليفه دوم، كعب در شمار مشاوران نزديك عثمان درآمد به طورى كه از آزرده شدن خاطر خليفه او نيز برآشفته و ناراحت مى شد.نقل شده است كه روزى عثمان پرسيد: آيا جايز است كه امام از اموال بيت المال بردارد و هرگاه كه توانست بازپس دهد؟ كعب گفت: هيچ مانعى ندارد. در اين هنگام ابوذر فرياد زد كه  اى يهودى زاده- آيا تو دين ما را به ما مى آموزى!؟ عثمان گفت: تو بسيار مرا زخم زبان مى زنى و نسبت به يارانم فراوان تندى مى كنى، برو به شام؛ و او را به آن سرزمين تبعيد كرد.[14]

در همان هنگام كه خليفه دوم موفق شد با كشيدن حصارى آهنين بر گرد احاديث نبوى از نشر آنها جلوگيرى كند، دَرِ بزرگى را بر روى منافقان اهل كتاب گشود، تا چيزهايى را كه هيچ ارتباطى با اسلام ناب محمدى نداشت از طريق نقل داستان ها در اذهان مسلمانان رخنه دهند. به اين ترتيب برخى از كتاب هاى پنهان يهود و بسيارى از جعليات و دروغ هاى خودِ قصه پردازان كه موجب انحراف امّت اسلامى از دين حق مى گشت، ميانشان رواج يافت.

نخستين كسى كه آغاز به قصه پردازى كرد، تميم دارى بود. وى از عمر بن خطاب اجازه خواست كه سرپا بايستد و براى مردم قصه بگويد؛ و او نيز اجازه داد.[15]

با ورود كعب به ميدان قصه پردازى، دامنه فاجعه گسترده تر شد و هنگامى كه در شام به معاويه پيوست، معاويه به او فرمان داد كه در آن جا نيز قصه بگويد. كعب دست پروردگانى از سنخ خود داشت و آنان نيز شاگردانى داشتند كه زنجيره تخريبى ممتدى را تشكيل مى دادند.

در روزگارى كه مسلمان ها از احاديث نبوى منع مى شدند، اين قصه گويان در زندگى مسلمانان تأثيرى بس بزرگ داشتند، و همانند روزنامه اى انحصارى، در زندگى آنها تأثير مى گذاشتند و اذهانشان را در جهت دلخواه سوق مى دادند.

امويان به داستان، به عنوان يك ابزار تبليغاتى- سياسى، بسيار اهميت مى دادند، زيرا قصه پردازان با جعل فضايل دروغين براى آنها و برخى ديگر از صحابه اى كه رفتارشان همواركننده راه بنى اميه بود، آنان را در ديد مردم بزرگ جلوه مى دادند. در حالى كه پيش از آن و در روزگار پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از هرگونه فضيلتى كه موجب برتريشان باشد بى بهره بودند.

در اين راستا حديث هاى فراوانى با اين روش ساخته شد و واقعيت و خيال به هم آميخت. ميزان وحشت انگيزى از موهاماتِ ساخته و پرداخته جاعلان و قصه پردازان، انباشته شد، به طورى كه با گذشت زمان به صورت بخشى از ميراث دينى درآمد و بسيارى از مسلمانان به آن ها معتقد و پايبند شدند. يكى از دشوارى هاى بسيار بزرگ بر سر راه محققان اين شد كه با وجود اسناد موثقى كه در دست دارند، جرئت نقد و رد ناخالصى هاى زيادى را كه در اين ميراث دينى رخنه كرده بود، نداشتند و اين على رغم اطلاع ايشان از اسناد و مدارك قاطعى بود كه مى توانست اذهان را به تأمل وادارد و حقايق واژگونه شده را روشن كند.

اگر قصه پردازان منافق اهل كتاب روزگار بنى اميه براى خاموش ساختن نور على عليه السلام و فرزندانش و كتمان فضايل آن بزرگواران بدگويى كنند، جاى شگفتى ندارد، زيرا آنها به خوبى مى دانستند كه فلسفه وجودى شان [در جامعه اسلامى ] پشتيبانى خط انحراف از مكتب اهل بيت است. يك نگاه گذرا به سيره زندگى كسانى چون كعب الاحبار، تميم دارى، وهب بن منبه، نافع بن سرجس- مولاى عبدالله عمر- و سرجون- مشاور معاويه و يزيد- و ابوزبيد- مشاور وليد بن عقبه- و ديگران، بهترين گواه براى معرفى راه اين گروه است.

از نكات جالبى كه تاريخ از ابن عباس نقل مى كند اين است كه عمر بن خطاب در واپسين روزهاى زندگانى اش از خلافت رنجيده خاطر بود و از بيم آن كه از عهده اداره امور مردم برنيايد، از اين رو پيوسته از خداوند تقاضاى مرگ مى كرد. ابن عباس گويد:

روزى در حالى كه من نيز نزدش بودم رو به كعب الاحبار كرد و گفت: دوست دارم كه خلافت را بر عهده ديگرى بگذارم چون گمان مى كنم كه مرگم نزديك شده است، نظر تو درباره على چيست؟ آن را بازگو كن، شما كه مى پنداريد اين موضوع مربوط به ما در كتاب هايتان آمده است بگو ببينم چه در نزد خود داريد؟ كعب گفت: اگر رأى مرا مى خواهى على شايسته اين منصب نيست چرا كه مردى سخت ديندار است، از هيچ لغزشى چشم نمى پوشد و از هيچ ضعفى درنمى گذرد. خودسرانه و به نظر خودش عمل مى كند، اين امور در سياست رعيت جايگاهى ندارد. اما آنچه را در كتاب هايمان مى يابيم اين است كه نه او اين امر را تصدى مى كند و نه فرزندانش و اگر او به خلافت برسد،آشوبى سخت به پا خواهد شد. عمر گفت: چگونه؟ گفت: زيرا او خون ريخته است و كسى كه خون بريزد به حكومت نمى رسد. هنگامى كه داود قصد ساختن ديوار بيت المقدس را كرد، خداوند به او وحى فرمود: تو آن را بنا نمى كنى، زيرا خون ريخته اى؛ و سليمان آن را بنا مى كند. عمر گفت: آيا خون ها را به حق نريخته است؟ كعب گفت: يا اميرالمؤمنين، داوود هم به حق ريخت![16]

نمى دانيم بخنديم يا گريه كنيم! اين منافق بزرگ قصد بدگويى از سرور اوصيا را دارد ولى ندانسته آن حضرت را ستوده است. او بر داوود دروغ مى بندد، غافل از اين كه خداى متعال به خلافت وى تصريح كرده است:

«يا داوُدُ إِنَّا جَعَلْناكَ خَلِيفَةً فِي الْأَرْضِ فَاحْكُمْ بَيْنَ النَّاسِ بِالْحَقِّ»[17]

اى داود، ما تورا در زمين، خليفه [و جانشين ] گردانيديم؛ پس ميان مردم به حق داورى كن.

اين را هم بگوييم كه منافقانِ اهل كتاب، در پناه ديگر شاخه هاى نفاق ايفاى نقش مى كردند. در دوران رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در پناه منافقان اوس و خزرج مدينه عمل مى كردند؛ در روزگار سه خليفه اول، در پناه حزب سلطه فعال بودند؛ و در طول دوران بنى اميه و بنى عباس، در پناه احزاب اين دو خاندان فعاليت داشتند.

شواهد اين حقيقت آشكار و فراوان است. هر كس در توطئه هاى پيچيده و چند سويه اى كه براى كشتن امام على عليه السلام طرح ريزى مى شد تأمل كند، سرانگشت يهود را به طور آشكار در آن جا خواهد ديد. چنان كه نقل شده است اميرالمؤمنين على عليه السلام پس از ضربت خوردن در محراب عبادت به فرزندش حسن عليه السلام فرمود: «مرا عبدالرحمن بن ملجم مرادىِ فرزند زن يهودى كشت.»[18] همان گونه كه نقش سرجون مسيحى، مشاور معاويه و يزيد، در سياست ها و اداره امور اموى ها بر آگاهان پوشيده نيست و نقش او در طراحى براى پايان دادن به انقلاب امام حسين عليه السلام روشن تر از آن است كه بتوان پنهان كرد. متوكل عباسى نيزقبر امام حسين عليه السلام را به دست ابراهيم ديزج و با همكارى چند يهودى ديگر شخم زد.[19]

اين نوع از انواع جريان نفاق، هميشه در لباس طاغوت ها و حكومت هاى ستمگرى كه در جاى جاى جهان اسلام تا به امروز بر امّت رنجديده اسلامى حكم رانده، پنهان شده است. همه مصايب و بدبختى هاى امّت اسلامى زاييده توطئه هاى يهود و نصارا است. اينان نخستين كسانى بودند كه مظاهر غير اسلامى و منكرات را در جوامع اسلامى اشاعه دادند. آنها بودند كه براى نخستين بار احزاب كافر مثل حزب هاى كمونيستى و سوسياليسى و ملى را در جهان اسلام تشكيل دادند و به انتشار افكارشان پرداختند. نيز منشأ همه حركت هاى افراطى كه به نام اسلام تمام شده ولى همه مسلمانان و به ويژه شيعيان آنان را مردود مى شمرند، همين يهودى ها هستند.

منبع:کتاب با کاروان حسینی، مقاله جریان نفاق و نقش آن در حادثه عاشورا

تهیه و تنظیم :علی اکبر اسدی


 

[1] بقره (2)، آيه 146.

[2] اعراف (7)، آيه 157.

[3] فتح (48)، آيه 29.

[4] دو كوه از كوه  هاى مدينه.

[5] بقره (2)، آيه 89.

[6] ر. ك. السيرة النبويه، ابن هشام، ج 2، ص 174- 177.

[7] أضواء على السنة المحمديه، ص 148- 149.

[8] كنز العمال، ج 12، ص 567، شماره 35777 به نقل از ابن سعد.

[9] همان، ص 574، شماره 35794 به نقل از كتاب «الفتن» نعيم بن حماد.

[10] همان، ج 14، ص 143.

[11] همان، ص 148.

[12] همان، ج 12، ص 364.

[13] همان، ص 561.

[14] شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 1، ص 240.

[15] الفتح الربانى، ج 20، ص 145.

[16] شرح نهج البلاغه، ج 12، ص 115.

[17] ص (38): آيه 26.

[18] بحار الانوار، ج 42، ص 284، باب 127.

[19] مقاتل الطالبيين، ص 395- 396.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *