درگهت را كه هست غيرت طور

 اينك اينك رسيدم از ره دور

 

روزگاري گذشت كز حسرت

خوردهام خون، چو عاشقان صبور

 

منِ مهجور و بس جفاي فراق

منِ رنجور و بس شب ديجور

 

هان! ز قُربم، كنون مكن محروم

هان! ز وصلم، كنون مكن مهجور

 

اين منم من كه ميزنم بوسه

سدرهاي را كه هست غيرت حور

 

اين منم من كه ميكنم سجده

درگهي را كه هست غيرت طور

 

شكر ايزد! كه گشت چشم و دلم

خود از اين فيض، رشك چشمهي نور

 

عاقبت يافت زين شرف، مرهم

داغهاي دلم كه بُد ناسور

 

من در اين خرّمي كه گفت سپهر

به خِرَد كاي ز تو نظام امور!،

 

روضهي كيست داني اين منظر؟

مرقد كيست داني اين منظور؟

 

كاين همه خوشدلي كنيد و نشاط

وين همه خرّمي كنيد و سرور

 

در جوابش چه گفت؟ گفت: خموش

اي تو را ديدهي بصيرت، كور!

 

شدّهي خسروي است اينكه بُوَد

فخر ايّام و افتخار دُهور

 

مرقد شاه دين علي كه بُوَد

درگهش قبلهي اناث و ذكور

 

آن كه آمد طفيل او، هستي

از نهانخانهي عدم به ظهور

 

آن كه بودي اگر نبود، سپهر

در پسِ پردهي خفا، مستور

 

در خوي خجلت است، ابرِ مطير

تا به دستش سخا شدي مفطور

 

در غم عُزلت است، چرخ اثير

تا به امرش قضا شدي مجبور

 

رفعتش در مدارج اقبال

به فلك گفت: هان! مشو مغرور

 

كه رسيده است پاي او، جايي

كه بر آنجا نكرده وهم، عبور

 

قدرتت، اي قضا تو را مانع!

ممتنع نيست گرچه از مقدور،

 

ميتواند كه در بگنجاند

آسمان را درون ديدهي مور

 

حِلمش ار پشت بر زمانه دهد

بگْسلد رشتهي سنين و شُهور

 

نور رايت، چو عارض افروزد

خواجهي اختران شود مستور

 

صيت عدل تو، آن كند با خلق

كه به عظم رميم، نفخهي صور

 

بر زمينبوس تو، صباح و مسا

بر درت معتكف، صبا و دبور

 

ميزند خنده بر متانت كوه

حكم تو، چون دهد قرار دُهور

 

پاس عدلت چنان كه دانه دهد

چرخ و شاهين به صُعوه و عُصفور

 

نهيِ آن ديدهبانِ كشورِ شرع

بر مناهي اگر شود مأمور،

 

نكشد لاله در چمن، ساغر

نزند زهره در فلك، طنبور

 

روز هيجا كه در نبردِ عدو

بر فرازي، تو رايتِ منصور،

 

از سهامِ تهمتنانِ دلير،

از حُسامِ دلاورانِ غيور،

 

اندر آن پهندشتِ پُروحشت

ره شود بسته بر وحوش و طيور

 

آسمان بر دلاوران خوانَد

آيتِ «كانَ سَعيُكُم مَشكور»

 

سرگراني گر از زمانه، چه باك؟

اَلكريمُ مِنَ اللَّئيمِ نفور

 

ور گريزاني از جهان، چه عجب؟

اَلجوادُ مِنَ البخيلِ حَذور

 

نسِگالم، اگر مديحت را

اندر اين مطلبم، شها! معذور

 

كه مقامات تو بُوَد معروف

كه كرامات تو بُوَد مشهور

 

داورا! دادگسترا! هر چند

دل نبستم به اين سراي غرور،

 

اندر اين منزل غرور و فريب

شد دلم خون، چو ماتمي در سور

 

گر چه اين همگنان ز بادهي جهل

جمله هستند سربهسر مخمور،

 

ار چه افراختيم، نحل هنر،

ور چه افروختيم، شمع شهور،

 

تا به تقدير كردگار جهان

شد قضا آمر و فلك مأمور،

 

نيكخواهت مباد جز قاهر!

بدسِگالت مباد جز مقهور!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *