با توجه به بررسى هاى فراوان به زندگينامه كامل اين شهید راه امام حسین علیه السلام دست پیدا نشده است. همه كسانى كه زندگينامه وى را نوشته اند تنها به بيان اين اندازه بسنده كرده اند؛كه وى حامل نامه اى از اهل كوفه براى امام حسين بود و همراه مسلم به كوفه بازگشت.
آنگاه در راه كوفه نامه مسلم را نزد امام حسين عليه السلام برد و بار ديگر نامه امام را براى كوفيان آورد كه در راه دستگير و در قادسيه زندانى شد؛ و موضعى سرسختانه از خود نشان داد كه نشان شجاعت، دوستى [وى به اهل بيت و بزرگى [مقام ] اوست.
قيس بن مُسَهَّر بن خالد بن جندب … اسدى، از تيره صيدا از قبيله بنى اسد است.
قيس از بزرگان بنى صيدا و مردى شجاع و از دوستداران مخلص اهل بيت عليهم السلام بود.
ابومخنف گويد: پس از مرگ معاويه شيعيان در منزل سليمان بن صرد خزاعى گرد آمدند؛ و به حسين بن على عليه السلام نامه نوشتند و خواستار بيعت با وى گشتند. نامه را همراه عبدالله بن سبع و عبدالله بن وال نزد حسين عليه السلام فرستادند. پس از دو روز، نامه ديگرى را همراه قيس بن مسهر صيداوى و عبدالرحمن بن عبدالله ارحبى فرستادند و دو روز بعد از آن نامه اى را به وسيله سعيد بن عبدالله و هانى بن هانى نزد آن حضرت گسيل داشتند.
حسين عليه السلام مسلم بن عقيل را فراخواند و او را به كوفه فرستاد و قيس بن مسهر و عبدالرحمن ارحبى را با وى همراه ساخت. چون به تنگه واقع در «بطن خبت» رسيدند- چنان كه گفتيم- دو راهنمايشان منحرف شدند و راه را گم كردند و از تشنگى بى رمق بر زمين افتادند. مسلم با نوشتن نامه اى موضوع را به امام عليه السلام گزارش داد. چون قيس نامه را نزد امام حسين عليه السلام آورد حضرت پاسخ نامه مسلم را نوشت و همراه خود قيس به كوفه فرستاد.[1] گويد: مسلم با مشاهده اجتماع مردم كوفه بر بيعت با حسين عليه السلام، موضوع را براى آن حضرت نوشت و آن نامه را همراه قيس فرستاد؛ و عابس شاكرى و غلامشان شوذب با وى همراه گشتند. اينان در مكه خدمت امام عليه السلام رسيدند و با وى همراه گشتند و به كربلا آمدند.
ابومخنف گويد: امام حسين عليه السلام پس از رسيدن به «حاجر» از «بطن رمه» براى مسلم و شيعيان كوفه نامه اى نوشت و آن را همراه قيس ارسال داشت. حُصَين بن تميم قيس را دستگير كرد، و اين پس از واقعه قتل مسلم بود. عبيد الله سپاه را در منطقه ميان قادسيه تا «قطقطانه»[2] و «لعلع»[3] سازمان داده حصين را به فرماندهى آنان گمارده بود؛ و اصل نامه چنين بود:
از حسين بن على به برادران مؤمن و مسلمانش، سلام عليكم. سپاس و ستايش خدايى را كه جز او خدايى نيست. نامه مسلم كه دربردارنده حسن نظر و اجتماع توده هايتان بر يارى و طلب حق ما بود به من رسيد؛ و از خداوند خواستم كه در حق ما نيكى كند و به شما نيز براى اين كار پاداشى نيكو دهد. من در روز سه شنبه، هشت روز گذشته از ذى الحجة، روز ترويه، از مكه به سوى شما راه افتاده ام. چون پيك من به شما رسيد، به كار خويش بپردازيد و جديت كنيد و من در همين روزها نزد شما خواهم آمد، ان شاء الله، والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته».
حصين پس از دستگيرى قيس، وى را نزد عبيد الله فرستاد. چون ابن زياد درباره نامه از قيس پرسيد، گفت: پاره اش كردم.
گفت: چرا؟
گفت: براى آن كه مضمونش را ندانى.
گفت: نامه به چه كسانى نوشته شده بود؟
گفت: به گروهى كه نامشان را نمى دانم.
گفت: حال كه مرا آگاه نمى كنى، پس بالاى منبر برو و دروغگوى پسر دروغگو را دشنام ده؛ و مقصودش حسين عليه السلام بود.
قيس منبر رفت و گفت:
اى مردم، حسين بن على بهترين بندگان خدا و پسر فاطمه، دختر رسول خداست؛ و من فرستاده او به سوى شمايم و در حاجر از او جدا شده ام، پس او را اجابت كنيد.
آنگاه عبيد الله زياد و پدرش را لعنت كرد و بر اميرالمؤمنين، على عليه السلام درود فرستاد.
ابن زياد فرمان داد تا او را بالاى كاخ بردند و از آنجا به زير انداختند كه خرد شد و جان سپرد.
طبرى گفته است: چون حسين عليه السلام به «عذيب هجانات» رسيد و حرّ از رفتن وى جلوگيرى مى كرد؛ چهارتن به همراه راهنمايشان، طرماح بن عدى طائى،[4] در حالى كه اسب نافع مرادى را يدك مى كشيدند نزد آن حضرت آمدند. حسين عليه السلام از آنان درباره وضعيت مردم و فرستاده اش پرسيد. آنها درباره مردم پاسخش را دادند و عرض كردند:
فرستاده شما كه بود؟ فرمود: قيس! در اين هنگام مجمع عائذى گفت:
حصين او را دستگير كرد و نزد ابن زياد فرستاد. عبيدالله به او فرمان داد كه تو و پدرت را لعنت كند، ولى او بر تو و بر پدرت درود فرستاد و ابن زياد و پدرش را لعنت كرد؛ و مردم را به يارى تو فراخواند و آمدنت را به ما خبر داد. سپس به فرمان ابن زياد وى را از بام قصر پايين افكندند؛ و او جان سپرد- خداى از او خشنود باد-. در اين هنگام چشمان حسين عليه السلام اشك آلود شد و فرمود:
فَمِنْهُمْ مَنْ قَضى نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ[5]
(برخى به شهادت رسيدند و برخى در انتظارند) پروردگارا بهشت را جايگاه ما و آنان قرار ده و ما و آنان را در سراى رحمت خويش گرد آور و آرزوى ما را كه رسيدن به پاداش ذخيره شده توست برآور.[6]
بنابر اين وى از شهيدان قيام حسينى است كه در كوفه به شهادت رسيد و در زمره شهيدان كربلا به شمار نمى آيد، ولى در پاداش و منزلت آنان شريك است. از اين رو در دو زيارت ناحيه مقدسه و رجبيه بر وى درود فرستاده شده است.[7]
آنچه در مناقب آمده كه قيس حامل نامه امام حسين عليه السلام از كربلا به سليمان بن صرد و مسيب بن نجبه و رفاعة بن شداد و عبدالله بن وال و ديگران بوده است درست نيست. چرا كه وى پيش از ورود امام عليه السلام به كربلا كشته شد. [8]
آرى، قيس بن مسهر پيك اصلى ميان مكه و كوفه و يا به بيان دقيق تر ميان امام حسين عليه السلام و مسلم بود. امام عليه السلام در نيمه رمضان او را همراه مسلم فرستاد؛ و بر فرض درستى وقوع رويداد تنگه بطن خبت مسلم نيز او را نزد امام عليه السلام فرستاد؛ و سپس او پاسخ امام را براى مسلم برد. پس از آن «هنگامى كه مسلم اتفاق مردم كوفه بر بيعت با حسين عليه السلام را ديد، موضوع را براى آن حضرت نوشت و نامه را همراه قيس فرستاد و عابس شاكرى و غلامشان شوذب را با وى همراه ساخت. آنان به مكه آمدند و با امام عليه السلام همراه شدند و با وى آمدند»[9] بار ديگر امام عليه السلام در هشتم ذى حجه يا پس از آن، قيس را از بطن رمه گسيل داشت.
سفارت قيس بن مسهر براى بار دوم
از گزارش هاى تاريخى چنين بر مى آيد كه امام حسين عليه السلام قيس بن مسهر صيداوى را دو بار به كوفه فرستاده است. بار نخست وى را همراه مسلم بن عقيل فرستاد؛ پس از ورود به كوفه [10] مسلم او را نزد امام حسين عليه السلام فرستاد؛ و امام عليه السلام بار دوم او را به كوفه بازگرداند تا از وضعيت مسلم كسب خبر كند؛ ولى او در راه دستگير شد؛ و آن ماجراهايى كه برايش پيش آمد.
ابن جوزى در تذكره گويد: «آنگاه مسلم بن عقيل را فراخواند و همراه قيس بن مسهر صيداوى گسيل داشت …»[11] همچنين در آن كتاب آمده است: «حسين عليه السلام قيس بن مسهر صيداوى را به سوى مسلم بن عقيل فرستاد تا پيش از پيوستن به او، درباره وضعيتش كسب خبر كند؛ ولى ابن زياد او را دستگير كرد و گفت: در ميان مردم بايست و دروغگوى پسر دروغگو را دشنام ده- منظورش امام حسين عليه السلام بود-!
قيس بر منبر ايستاد و گفت: اى مردم، من در منطقه حاجز حسين عليه السلام را ترك گفته ام؛ و پيك او هستم كه مرا نزد شما فرستاده است تا ياريش كنيد؛ لعنت خدا بر ابن زياد، دروغگوى پسر دروغگو.آنگاه وى را از كاخ به زير انداختند؛ كه جان سپرد».[12]
منبع:کتاب با کاروان حسینی، مقاله «تلاش های امام حسین علیه السلام در مکه»
تهیه و تنظیم :علی اکبر اسدی
[1] در بخش هاى پيشين اين كتاب، اصل وقوع اين رويداد و جزئياتش را مورد مناقشه قرار داديم. به نظرمى رسد كه نويسنده ابصار العين با وجود باور به درستى اصل واقعه؛ اين را كه مسلم از امام خواست كه معافش دارد و يا اين كه امام مسلم را به ترس متهم ساخته است باور ندارد.
[2] به ضم قاف و سكون طاء، جايى است بالاتر از قادسيه در راه كسى كه از كوفه به شام مى رود. (ابصار العين، ص 114). جايى است نزديك كوفه از سوى خشكى در طف كه زندان نعمان بن منذر در آن واقع بود. (معجم البلدان، ج 4، ص 374).
[3] به فتح لام و سكون عين، كوهى است در بالاى كوفه (ابصار العين، ص 114)؛ و ر. ك معجم البلدان، ج 5، ص 18.
[4] شيخ طوسى در رجال خويش او را از ياران على عليه السلام شمرده و گفته است: فرستاده آن حضرت نزدمعاويه … و از ياران حسين عليه السلام. طرماح با حسين عليه السلام همراه بود تا آن كه ميان كشتگان افتاد و در حالى كه رمقى در بدن داشت، خويشاوندانش او را بردند و مداوا كردند و بهبود يافت. اما شوشترى خلاف اين را عقيده دارد و مى گويد: بلكه امام در راه به او برخورد و اجازه داد كه نزد خانواده اش برود و بازگردد؛ ولى او در راه بازگشت، خبر كشته شدن امام عليه السلام را شنيد. (قاموس الرجال، ج 5، ص 60، به نقل از طبرى، ج 5، ص 440). نمازى مى گويد: وى از ياران اميرالمؤمنين، على عليه السلام و حسين عليه السلام و بسيار بزرگ و نجيب بود. او فرستاده امير مؤمنان على عليه السلام نزد معاويه بود؛ و چنان با زيبايى و ظرافت و فصاحت و بلاغت سخن گفت كه دنيا در چشمش تيره و تار شد. در ناسخ از شهادت وى در كربلا ياد شده است؛ و از كلام مامقانى چنين بر مى آيد كه او زخمى شد و در ميان كشتگان افتاد. سپس خويشاوندانش وى را برداشتند و بردند و مداوا كردند؛ تا بهبود يافت و سالم شد. (مستدركات علم الرجال، ج 4، ص 294؛ و ر. ك. معجم رجال الحديث، ج 9، ص 261).
[5] احزاب (33)، آيه 23.
[6] ابصار العين، ص 112- 114.
[7] ر. ك. تنقيح المقال، ج 2، ص 34.
[8] ر. ك. قاموس الرجال، ج 8، ص 550؛ بحار، ج 44، ص 381- 382.
[9] تاريخ طبرى، ج 3، ص 277؛ ابصار العين، ص 112.
[10] ر. ك. مروج الذهب، ج 2، ص 86؛ وقعة الطف، ص 99.
[11] تذكرة الخواص، ص 220.
[12] همان مأخذ، ص 221.