گوشهي چشمی

اي نبوي منظر و الهي مظهر![1]

وي به نگاه علي، محمّد ديگر!

 

شير خدا را خجسته همسر و همدم

ختم رسل را يگانه دختر و مادر

 

كعبهي قلب علي، وجود تو بانو

قبلهي جان نبي، جمال تو دختر

 

مصحف رخسار تو تمامي قرآن

گلشن دامان تو حقيقت كوثر

 

هم به ولاي تو زنده عالم و آدم

هم به وجود تو بسته احمد و حيدر

 

سيّدهي كائنات، بانوي كونين

فاطمهي طاهره، بتول مطهّر

 

خانهي تو قبلهي مراد امامان

حجرهي تو كعبهي اميد پيمبر

 

موي[2] تو حبل المتين مريم و حوّا

روي تو حقّ اليقين ساره و هاجر

 

قلب نبي با تكلّم تو مصفّا

بيت علي با تبسّم تو منوّر

 

گوشهي چشمي گر افكني به خلايق

نيمي سلمان شوند و نيمي بوذر[3]

 

بر در بيت تو، اي مليكهي هستي!

بر سر كوي تو، اي حبيبهي داور!،

 

مريم با آن جلال، واله فضّه

عيسي با آن كمال، عاشق قنبر

 

آن كه زدي عرش و فرش بوسه به پايش

سينه و دست تو بوسه داد مكرّر

 

خواندن مدح تو با كلام، نه ممكن

گفتن وصف تو با سخن، نه ميسّر

 

هر كه تويي اسوهاش ملك را اسوه

هر كه تويي رهبرش فلك را رهبر

 

آن كه تويي بانويش جنان را بانو

وآن كه تويي ياورش جهان را ياور

 

خانهي تو مشرق بلند دو خورشيد

دامن تو آسمان يازده اختر

 

پاكي از خاك قنبر تو مزّين

عصمت در دست فضّهي تو مسخّر

 

تقوا در باغ دولت تو زند گل

ايمان از نخل همّت تو دهد بر

 

تاب شنيدن نبود تا كه بگويند

مدح تو را اي ز حدّ مدح، فراتر!

 

پرده از اين راز اگر زنند به يك سو

انسان، مشرك شود؛ ملائكه، كافر


مدح تو خواند هر آن كه غير از احمد

وصف تو گويد هر آن كه غير از داور،

 

ذرّه به خورشيد گفته؛ قطره به دريا

شيشه به ياقوت سفته؛ سنگ به گوهر

 

پي نبرد هيچ گه به اوج كنيزت

تا ابد ار جبرئيلِ وهم زند پر

 

دوزخ از لطف تو رياضي از گل

جنّت بي مهر تو شرارهي آذر

 

رشتهي امّيد انبيا رود از دست

گر نگذاري تو پا به عرصهي محشر

 

گر نگشايي به حشر، چشم شفاعت

بسته بُوَد باب خُلد بر همه يكسر

 

باب تو باب المراد دوست نه تنها

دشمن هم نااميد نيست از اين در

 

كار قضا با اشارهي تو معيّن

راه قدر با نظارهي تو مقدّر

 

دختر، قد خم كند به حُرمت بابا

بابا خم شد به احترام تو دختر

 

يزدان نازد به اقتدار تو بنده

حيدر بالد به افتخار تو همسر

 

شخص تو را ميسزد كه از شرف و قدر

آنش بابا بُوَد، اينش همسر

 

باغ جنان را مواليان تو زينت

مُلك جهان را سلالههاي تو زيور

 

با چه گناهت زدند سيلي بر رخ؟

يا به چه جرمت رسيد لطمه به پيكر؟

 

با چه گناهت شكست قنفذ، بازو؟

اي تو هوادار دست خالق اكبر!

 

با تن درهم شكسته، باز دويدي

در دل دشمن، براي ياري حيدر

 

مولا، پيش رخت به زهرا زهرا

زينب، پشت سرت به مادر مادر

 

چشم حسن هر طرف به دست مغيره

روي حسينت به سوي قبر پيمبر

 

سينهي ناموس حقّ و صدْمهي مسمار

بيت خداوندگار و شعلهي آذر

 

از چه نگشتي خراب، خانهي هستي؟

وز چه نماندي ز راه، چرخ مدوّر؟

 

اي ز تو تابنده نور ظاهر و باطن!

وي به تو محتاج، خلق اوّل و آخر!

 

دست خداييّ و دست گير، خدا را!

«ميثمِ» از پا فتاده را صف محشر


[1]. نخل ميثم، ج 2، ص 180 ـ 182؛ 42 بيت؛ ايشان قصيدهي ديگري هم در همين سياق دارند كه پس از اين ميآيد.

[2]. با توجّه به ساحت قدس مخدّرات اهل بيت: پرهيز از اين تعابير اولي است.

[3]. وزن شعري اجازه ميدهد تا در اين جا واژهي «ابوذر» هم بنشيند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *