ابن نما گوید:
چون زخمهای حضرت افزون گشت و حرکتی در او نماند، شمر دستور داد تا او را تیرباران کنند. عمر سعد ندا داد: منتظر چه هستید؟ و به سنان دستور داد سرش را جدا کند. سنان فرود آمد، در حالی که به سوی آن حضرت میرفت و میگفت: پیش تو میآیم و میدانم که تو سرور گروه و از نظر پدر و مادر، بهترین مردمی. سر او را جدا کرد و نزد عمر سعد برد. او هم گرفت و سر را از گردن اسبش آویخت.
قال ابن نما:
وَ لَمَّا أُثْخِنَ بِالْجِرَاحِ وَ لَمْ يَبْقَ فِيهِ حَرَاكٌ، أَمَرَ شِمْرٌ أَنْ يَرْمُوهُ بِالسِّهَامِ وَ نَادَاهُم، عُمَرُ بْنُ سَعْدٍ: مَا تَنْتَظِرُونَ بِالرَّجُلِ؟ وَ أَمَرَ سِنَانَ بْنَ أَنَسٍ أَنْ يَحْتَزَّ رَأْسَهُ فَنَزَلَ [يَمْشِي إِلَيْهِ] وَ هُوَ يَقُولُ: أَمْشِي إِلَيْكَ وَ أَعْلَمُ أَنَّكَ سَيِّدُ الْقَوْمِ وَ أَنَّكَ خَيْرُ النَّاسِ أَباً وَ أُمّاً، فَاحْتَزَّ رَأْسَهُ وَ رَفَعَهُ إِلَى عُمَرَ بْنِ سَعْدٍ فَأَخَذَهُ فَعَلَّقَهُ فِي لَبَبِ فَرَسِه.[1]
[1]– مثیر الاحزان: 75، اللهوف: 176.