سحر از كوه خاور، تيغ اسكندر چو شد پيدا

عيان شد رشحهي خون از شكاف جوشن دارا

 

دم روح القدس زد چاك در پيراهن مريم

نمايان شد ميان مهد زرّين، طلعت عيسي

 

ميان روضهي خضرا، روان شد چشمهي روشن

كنار چشمهي روشن، برآمد لالهي حمرا

 

ز دامان نسيم صبح، پيدا شد دم عيسي

ز جَيب روشن فجر، آشكارا شد كف موسي

 

دُرافشان كرد از شادي، فلك چون ديدهي مجنون

برآمد چون ز خاور، طلعت خور، چون رخ ليلا

 

مگر غمّاز صبح از بام گردون ديدشان ناگه

كه پوشيدند چشم از غمزه، چندين لعبت زيبا

 

درآمد زاهد صبح از در دُرديكشِ گردون

زدش بر كوه خاور، بيمحابا شيشهي صهبا

 

برآمد تركي از خاور، جهانآشوب و غارتگر

به يغما بُرد در يك دم، هزاران لؤلؤ لالا

 

نهنگ صبح لب بگْشود و دزديدند سر، پيشش

هزاران سيمگون ماهي، در اين سيمابگون دريا

 

برآمد از كنام شرق، شيري آتشينمخلب

گريزان انجمش از پيش، روبهسان، گرازآسا

 

چنان كز صولت شير خدا، كفّار در ميدان

چنان كز حملهي ضرغام دين، اَبطال بر بيدا

 

هُژبرِ سالبِ غالب، عليّ بن ابيطالب

امام مشرق و مغرب، امير يثرب و بطحا

 

(تجدید مطلع دوم)

نسيم صبح، عنبربيز شد بر تودهي غبرا

زمين سبز، نسرينخيز شد چون گنبد خضرا

 

ز فيض ابر آزاري، زمين مرده شد زنده

ز لطف باد نوروزي، جهان پير شد برنا

 

صبا پُر كرد در گلزار، دامان از گل سوري

هوا آكنده در جَيب و گريبان، عنبر سارا

 

عبير آميخت از گيسوي پُرچين، سنبل مشكين

گلاب افشانْد بر چشم خمارين، نرگس شهلا

 

به گرد سرو، گرم پرفشاني، قُمري مفتون

به پاي گل به كار جانسپاري، بلبل شيدا

 

سزد گر بر سر شمشاد و سرو، امروز در بستان

چو قُمري پر زند از شوق، روح سدره و طوبي

 

چنار افراخت قدّ بندگي صبح و كف طاعت

گشود از بهر حاجت، پيش دادار جهانآرا

 

پس آن گه در جوانانِ گلستان كرد نظّاره

نهان از نارون پرسيد كاي پيرِ چمنپيرا!

 

چه شد كاطفال باغ و نوجوانان چمن، جمله

سر لهو و لعب دارند زينسان فاحش و رسوا؟

 

چرا گل چاك زد پيراهن ناموس و با بلبل

ميان انجمن دمساز شد با ساغر و مينا؟

 

نبيني سروِ پابرجايْ را كآزاد خوانندش

كه با اطفال ميرقصد، ميان باغ بر يك پا؟

 

پريشان گيسوي شمشاد و افشان طرّهي سنبل

نه از نامحرمان، شرم و نه از بيگانگان، پروا

 

ميان سبزه غلتد با صبا، نسرين بيتمكين

عيان با لاله جام ميْ زند، رعناي نارعنا

 

به پاسخ، نارون گفتش كز اطفال چمن بگذر

كه امروز امّهات از شوق در رقصند با آبا

 

همايون روز نوروز است امروز و به فيروزي

بر اورنگ خلافت كرده شاه لافتي، مأوا

 

شهنشاه غضنفرفر، پلنگآويز اژدردر

اميرالمؤمنين حيدر، عليّ عالي اعلا

 

به رتبت ساقي كوثر، به مردي فاتح خيبر

به نسبت صِهر پيغمبر، وليّ والي والا

 

وليّ حضرت عزّت، قسيم دوزخ و جنّت

قوام مذهب و ملّت، نظام الدّين و الدّنيا

 

از آنش عقل در گوهر، شمارد جفت پيغمبر

كه بيچون است و بيانباز، آن يكتاي بيهمتا

 

(تجدید مطلع سوم)

زهي! مقصود اصلي از وجود آدم و حوّا

غرض ذات همايون تو از دنيا و مافيها

 

طفيلت در وجود، ارض و سماي عالي و سافل

كتاب آفرينش را به نام ناميات، طغرا

 

رخ از خواب عدم ناشُسته بود آدم كه فرق تو

مُكلّل شد به تاج «لافتي» و افسر «لولا»

 

شد از دستت قوي، دين خدا، آيين پيغمبر

شكست از بازويت، مقدار لات و عزّت عزّي

 

نگشتي گر طراز گلشن دين، سرو بالايت

نديدي تا ابد بالاي «لا»، پيرايهي «الّا»

 

در آن روز سلامتسوز كز خون يلان گردد

چو روي ليلي و دامان مجنون، لالهگون صحرا،

 

كمان بر گوشه بربندد گره چون ابروي ليلي

عَلَم بگْشايد از پرچم، گره چون طرّهي سلمي

 

ز آشوب زمين، وز گير و دار پُردلان افتد

بدانسان آسمان را لرزه بر تن، رعشه بر اعضا،

 

كه پيچد برّه را بر پاي، حبل كفّهي ميزان

درافتد گاو را بر شاخ، بند تركش جوزا

 

يكي با فتح، همبازي؛ يكي با مرگ، همبالين

يكي را اژدها بر كف، يكي در كام اژدرها

 

كني چون عزم رزم خصم، جبريل امين در دم

كشد پيش رهت رَخشي، زمينپوي و فلكپيما

 

سرافيلت روان از راست، ميكالت دوان از چپ

ملائك لافتيخوانان، بَرَندت تا صف هيجا

 

به دستي تيغِ چون آب و به دستي رُمحِ چون آتش

برانگيزي تكاوردُلدُل هاموننورْد از جا

 

عيان در آتش رُمح تو، ثعبانهاي برقافشان

نهان از آب شمشير تو، درياهاي طوفانزا

 

اگر حلم خداوندي نياويزد به بازويت

چو يازي دست سوي تيغ و تازي بر صف اعدا،

 

ز برق ذوالفقارت، خرمن هستي، چنان سوزد

كه جانداري نگردد تا قيامت در جهان، پيدا

 

ز خاك آستان و گَرد نعلينت كند رضوان

عبيرِ سنبلِ غلمان و كحلِ نرگسِ حورا

 

ز افعال و صفات و ذاتت آگه نيستم ليكن

تويي دانم امام خلق، بعد از مصطفي، حقّا

 

به هر كس غير تو، نام امامالحق، بدان مانَد

كه بر گوسالهي زرّين، خطاب «ربّنا الاعلي»

 

من و انديشهي مدح تو، بادا زين هوس، شرمم!

چسان پرّد مگس جايي كه ريزد بال و پر، عنقا؟

 

به اَدني پايهي مهر و ثنايت كي رسد؟ گر چه

به رتبت بگْذرد نثر از ثريّا، شعر از شَعرا

 

چه خيزد از من و از مدح من؟ اي خالق گيتي!

به مدح تو فراز عرش و كرسي از ازل، گويا

 

كلاماللَّـه مديح توست و جبريل امين، رافع

پيمبر، راوي و مدّاح ذاتت، خالق يكتا

 

بُوَد مقصود من زين يك دو بيت، اظهار اين مطلب

كه داند دوست با دشمن، چه در دنيا، چه در عقبي،

 

تو و اولاد امجاد كرام توست، «هاتف» را

امام و پيشوا و مقتدا و شافع و مولا

 

شها! من بنده كامروزم به پايان رفته از عصيان

خدا داند كه اميّدم به مهر توست در فردا

 

پي بازار فرداي قيامت جز ولاي تو

متاعي نيست در دستم، منم آن روز و اين كالا

 

نپندارم كه فرداي قيامت، تيرهگون گردد

محبّان تو را از دود آتش، غرّهي غرّا

 

قسيم دوزخ و جنّت تويي در عرصهي محشر

غلامان تو را انديشهي دوزخ بُوَد؟ حاشا

 

الا! پيوسته تا احباب را از شوق ميگردد

ز ديدار رخ احباب، روشن، ديدهي بينا،

 

محبّان تو را روشن ز رويت، ديدهي حقبين!

حسودان تو را بيبهره زآن رخ، ديدهي اعمي!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *