دلم، سرگشتهي عشق است و حيراني، بيابانش[1]
طلب در پيش و مرگ اندر قفا، امّيد پايانش
ز هر بيغوله نتْوان يافت ره، بر جانب مقصد
دليلي بايد از «لاحَول» جُستن، بهر غولانش
طلسم تن شكن، تا چند داري يوسفِ جان را؟
مُعذّب اندر اين ظلمتفضاي تنگ، زندانش
خليل كعبهي كوي وصال دوست، آن باشد
كه اسماعيلِ جان را، بي تكلّف ساخت، قربانش
هر آن خواهش كه بر نفْس است، از دل، ساز بيرونش
هر آن دعوت كه از عشق است، بر جان، دار مهمانش
جهان، درياي طوفانزا و من چون ناخدا، در وي
ز فُلكِ بي سكون، خواهم رهِ ساحل، به طوفانش
خِرَد، بشكسته زورق دارد و موجي چنين هايل
شگفتي بين كه خواهد، تر نگردد، هيچ دامانش
مريض عشق را، هستي بُوَد، بر نفس او، علّت
ز افلاطون دانش، مينيايد كرد درمانش
رسول عقل را، حكمي است، بر ادراك «ما يُدرَك»[2]
ز «ما لا يُدرَك»اش[3]، از عشق بايد خواست، برهانش
بياباني كه بر آب است، بر خاكش مكن مسكن
كه در پاي اقامت، بشكند خار مغيلانش
عجوزي كز پسِ چندين هزاران شوي، بكر آمد
تو را گو خود چه باشد، آرزو بر عهد و پيمانش؟
وفاداري مجو، از آنكه نيرنگ است، در كارش
مياور تكيه بر جايي كه باشد سست، بنيانش
جهان، گيرم به آرايش، مرا خُلدي است، پرنعمت
چه خواهم كرد خُلدي را كه غولانند، غِلمانش؟
قصوري را كه از لوث قصورش، دامن آلودي
در او باشد تنفّر، حور را از اُنس انسانش
نبيني طفل، چون آلوده گردد، در فغان آيد؟
كه مادر را دهد زحمت، براي راحت جانش
زهي نابِخْردي! كآخر من از طفلي، شدم كمتر
كه آلايم كثافت، بر دل از تسويل[4] شيطانش
بدين آلودگي خواهم كه با انفاسِ قدّوسي
مقام سِدره دريابم، برم لاهوتِ فرمانش
عجب دارم كه من خود در زمين، مسمارْبند استم
فراز آسمانم بايد و اورنگِ كيوانش
***
مگر جويم فناي خويش را، در حضرت شاهي
كه باشد آسمانش، آستان؛ جبريل، دربانش
اميرِ «هَل اتي» تنزيل و شاهِ «اِنَّما» محضر
كه فرقان است، حرفي از نخستين فردِ ديوانش
وغا جويي كه در هيجا، زبانِ مُلهمِ غيبي
همي از «لافتي اِلاّ علي»، بودي رجزخوانش
چه حاجت وصف تيغش؟ زآنكه از اوّل نمودستي
ز لاي «لا فتي»، نفيِ وجودِ مردِ ميدانش
قضا، در پنجهي رايش بُوَد، چون تير از شستش
قدر، در قبضهي امرش بُوَد، چون گوي چوگانش
سبكخيزيِ رَخشش را، جهانِ ديگري بايد
كه بر يك گام، از جولان بُوَد، پهناي كيهانش
به جنبِ جيشِ او، اندر نَفاذِ[5] حكم، موري را
به صد توقيع[6]، از جان ميبَرَد فرمان، سليمانش
زمينِ عدل او، چرخي است كز تأثير اَجرامش
اَسَد را با حَمَل باشد، سلوك نور و ميزانش
رياحيني كه از بُستانِ انصافش، همي رويد
چمن را بخشد از نُزهت، تطاول بُردِ بُستانش
زهي خجلت! كه گويم در سخا باشد، دلش دريا
كه جودش دست سائل را، دهد تأثيرِ عمّانش
گداي آستانش را، سزد اندر كُله داري
زمين بوسد، پي خدمت، دو صد چيپال[7] و خاقانش
اگر بر طلعت قنبر، سكندر را نظر بودي
لبش چون خضر، كردي دستگيري ز آب حَيوانش
سَلُوني گفتنش فضلي نبود ار گفت در منبر
غرض ميخواست آموزد سَلُوني را به سلمانش
به علم آموختن، آنگه كه خود بودي دبستاني
ز آدم تا به خاتم، انبيا، طفل دبستانش
چه مشگل؟ گر بگويم، آنكه اندر حلّ هر مشگل
اجازت گر به قنبر داده بودي، كردي آسانش
وجودش، گر چه در قافِ قناعت بود، عنقايي
ولي از ماه تا ماهي، همه روزيخورِ خوانش
فَلَك، فُلكي است، اندر لُجّهي طبعش كه ميباشد
در او مشحونِ انواعِ تنعّم، بهرِ احسانش
حريمش، مضجعِ جان است و قُربش، منظرِ جانان
خوشا! آن جان كه دريابد، مقامِ قربِ جانانش
خديوا! خطّهي امكان، بُوَد يك نقطه از خاكت
كه هستيّات بُوَد بر چار جانب، حدّ و سامانش
ظهورت، كِشتهي علم است و معلومات، محصولش
وجودت، ابرِ ايجاد است و موجودات، بارانش
از اين آب و گِل خلقت، تو بودي علّتِ غايي
كه بر بنيادِ هر عالم، وجودت بود، بنيانش
جمالِ بي مثالي را، تويي در جلوه، مر آتش
جلالِ ذوالجلالي را، تويي در رتبه، همسانش
غرض، افشاي رازت بود در «يومُ الْغدير» از حق
كه تا هر زندهدل داند، بُوَد حبّ تو، ايمانش
نبي، در پرده اين مطلب، مسلّم داشت بر مُسلم
ولي حق را دريغ آمد، كند بر خلق، پنهانش
مُبلّغ گشت، در دم، جبرييل از حضرت عزّت
كه تا «كَشفُ الْغِطا» سازد ز سوي نورِ يزدانش
سپس فرمود پيغمبر، به امّت، اندر آن محضر
حديثي نغز، كش «غافل» كنون خوانَد، به اعوانش
عليٌّ حُبُّهُ جُنَّة، اِمامُ الاِنسِ وَ الْجِنَّة
وَصيُّ الْمصطفي حقّاً، دليل، آيات قرآنش
الا! تا صفر بنمايد عدد را در شمار، افزون،
ز حدّ صفر، باد افزون، عِداد دوستارانش!
ز سيرِ نقطه تا هر شكلِ رملي را بُوَد اسمي،
برافتد، رسم زوج و فرد، از اعدادِ عدوانش
[1]. شاعران فراواني در اين بحر و قافيه، به مدح حضرت اميرالمؤمنين7 پرداختهاند كه به نام برخي از آنان اشاره ميشود: بيدل دهلوي، مدهوش تهراني، سروش اصفهاني و شكيب اصفهاني (3 قصيده).
[2]. آنچه درك شود.
[3]. آن چه درك نشود.
[4]. آراستنِ چيزي براي گمراه ساختن و فريب دادن كسي.
[5]. جاري بودن امر و حكم.
[6]. امضا كردن نامه و فرمان، فرمان و دستخط.
[7]. نام پادشاه لاهور.