زهي! ز چشم توام، نور در نظر، ناخن

نوشته نام تو را آفتاب بر ناخن

 

به تنگ شكّرت از بس كه ناخنك زده است

نمانده است در انگشت نيشكر، ناخن

 

نجويدم دل زخم كهن، مگر الماس

نخاردم سر زخم درون، مگر ناخن

 

حلال، لذّت دامت! به بلبلي كه نزد

به خارخار رهايي به بال و پر، ناخن

 

تو خود به كين مني آنچنان كه خواهد خصم

ستاره، گو مزن اين چشمك و قمر، ناخن

 

ميان فتنه و ايّام، گرم كرد نزاع

ز بس كه زد مژهي او به يكدگر ناخن

 

خور از جمال تو، عكسي ربود و منكر شد

نيِ شعاع، شكستش زمانه در ناخن

 

درون سينهي تنگم، هلالزاري شد

ز بس كه آن مژه بشْكست در جگر، ناخن

 

به عشق گوشهي دامان او برون آيد

به گاه جلوهاش از خاك رهگذر، ناخن

 

ز خارخار محبّت، خبر نداري از آنْك

نميزند به دلت، آه بياثر، ناخن

 

فلك به خاك درت، ناخن خلالافكن

كه عادت است فكندن به خاك در، ناخن

 

كشيده خطّ تو، آتش به آب در زنجير

نهفته چشم تو، مژگان مار در ناخن

 

براي كاوش يك داغ حسرتم، بس نيست

شوم چو ماه نو از پاي تا به سر، ناخن

 

مباد! دور ز شيرين خويش، كوه‌‌كني

كه همچو تيشه زند بر دل حجر، ناخن

 

ز عدل شاه، جهان را رسيد، وقت فراغ

به غمزه گو نزند بر دل دگر، ناخن

 

هُژبر بيشهي مردي، علي كه بيامرش

نميزند به دلي، پنجهي قَدَر، ناخن

 

به عهد عدلش، كلكِ مصوّرِ ارحام

به عمد كاهد از اعضاي شير نر، ناخن

 

ز پاي ميش كشد خار، از آن برون نكند

مهابتش ز كف گرگ كينهور، ناخن

 

سواد قدر تو ميكرد، كلك قُدرت و شب

به امتحان قلم، نقطهاي است بر ناخن

 

ز لطف آب و هواي بهارِ خاطرِ تو

برون چو برگ گل آرد ز پوست، سر، ناخن

 

به ياد خاطر كُنْدِ عدوي راجل[1] تو

عجب! كه گردد بر آب، كارگر، ناخن

 

ز احتساب تو زين بس شگفت ميدارم

كه دشنه تيز كند خار و نيشتر، ناخن

 

به خارشِ سرِ او، تيغ انتقام بس است

مباد! دشمن او را به دست در، ناخن

 

اگر به رأي منير تو، مهر كج نگرد

گه محاق، مهش باد در نظر، ناخن!

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *