طبری گوید:
چون عمر بن سعد آمادۀ حمله شد، حرّ به او گفت: آیا با این مرد میجنگی؟ گفت: آری به خدا جنگی که آسانترین آن افتادن سرها و جدا شدن دستها باشد. گفت: آیا به هیچکدام از آنچه پیشنهاد کرد، راضی نمیشوید؟ عمر سعد گفت: اگر کار دست من بود چنان میکردم، ولی امیر تو نمیپذیرد. حرّ آمد و کنار از مردم ایستاد. قرة بن قیس از قبیلۀ خودش نیز با او بود. پرسید: ای قره! آیا امروز اسب خود را آب دادهای؟ گفت: نه. گفت: نمیخواهی سیرابش کنی؟ (میگوید:) به خدا پنداشتم که میخواهد از آنان دور شود و شاهد جنگ نباشد و نمیخواهد وقتی چنین میکند او را ببینم و میترسد گزارش دهم. گفتم: سیراب نکردهام، میروم آبش دهم. از آنجا که حرّ بود کناره گرفتم. به خدا اگر مرا از تصمیم خودش آماده ساخته بود همراه او به حسین (ع) میپیوستم. او به تدریج به حسین (ع) نزدیکتر میشد. مردی از قوم او به نام مهاجر بن اوس گفت: ای حرّ میخواهی چه کنی؟ حمله میکنی؟ ساکت ماند و بیم او را فرا گرفت. به وی گفت: حرّ! کار تو شکآور است. به خدا تو را هرگز در چنین حالتی ندیده بودم. اگر از من دربارۀ شجاعترین فرد کوفیان میپرسیدند از تو نمیگذشتم. این چه حالت است که داری؟
گفت: به خدا قسم خود را در میان بهشت و دوزخ مخیّر میبینم. به خدا چیزی را بر بهشت نخواهم برگزید، هر چند قطعه قطعه و سوزانده شوم. بر اسب خود نواخت و به امام حسین (ع) پیوست و گفت: ای پسر پیامبر! فدای تو گردم! من همانم که تو را از برگشتن مانع شدم و در راه، همراهیات کردم و تو را در این سرزمین فرود آوردم. به خدای یکتا قسم! باور نمیکردم که اینان پیشنهاد تو را رد کنند و با تو چنین رفتار نمایند. پیش خود میگفتم: طوری نیست اگر کمی مطیع آنان باشم تا مرا از نافرمانان نشمارند. آنان این پیشنهاد را از حسین (ع) خواهند پذیرفت. به خدا اگر میدانستم از تو نمیپذیرند، با تو این رفتار را نمیکردم. اینک توبهکنان به درگاه خدا پیش تو آمدهام و آمادهام در برابر تو فداکاری کنم و کشته شوم. آیا توبهام پذیرفته است؟
امام فرمود: آری، خدا توبهات را میپذیرد و میآمرزد. نامت چیست؟ گفت: حرّ بن یزید. فرمود: تو آزادی، همانگونه که مادرت تو را حرّ نامیده است. تو به خواست خدا هم در دنیا آزادی هم در آخرت. فرود آی. گفت: سواره باشم بهتر است. ساعتی سواره بر اسب با آنان میجنگم، سرانجام کار فرود آمدن است. امام فرمود: رحمت خدا بر تو! هر چه دوست داری. حرّ نزدیک اصحاب خود بازگشت و خطاب به آنان گفت: ای گروه مردم! آیا یکی از این پیشنهادها را که حسین (ع) دارد نمیپذیرید تا خداوند شما را از جنگ با او معاف دارد؟ گفتند: با عمر سعد که فرمانده است صحبت کن. همان سخنان قبلی را با او گفت. عمر سعد گفت: دوست دارم اگر راهی داشتم چنان میکردم. آنگاه گفت: ای کوفیان! مادرتان به عزایتان بنشیند. او را فراخواندید، اینک که آمده، تسلیم دشمنش کردید؟ میپنداشتید که در راهش کشته میشوید، اینک بر او هجوم آوردهاید تا بکشیدش؟ او را نگه داشته و خشمگین ساخته و از هر سو احاطهاش کردهاید و نمیگذارید به شهرهای بزرگ خدا برود و خود و خاندانش ایمن باشند و در دست شما همچون اسیری است که از او کاری ساخته نیست و او و زنان و فرزندان و یارانش را از این آب جاری فرات که یهودی و مسیحی و نصرانی و هر دیو و ددی از آن مینوشد، جلوگیری کردهاید. اینک آنان بیتاب تشنگیاند! چه بدرفتاریای با فرزندان پیامبر کردید! خداوند در روز تشنگی (قیامت) سیرابتان نکند، اگر توبه نکنید و هماکنون و همین امروز دست از دشمنی با او برندارید.
پیاده نظام دشمن او را هدف تیرهای خود قرار دادند.
قال الطبریّ:
قَالَ أَبُو مخنف: عن أبي جناب الكلبي، عن عدي بن حرملة، قَالَ: ثُمَّ إنّ الحرّ بن يَزِيدَ لمّا زحف عُمَر بن سَعْدٍ قَالَ لَهُ: أصلحك اللَّه! مقاتل أنت هَذَا الرّجل؟ قَالَ: إي وَ اللَّهِ قتالاً أيسره أن تسقط الرؤوس و تطيح الأيدي؛ قَالَ: أفما لكم فِي واحدة من الخصال الَّتِي عرض عَلَيْكُمْ رضاً؟ قَالَ عُمَر بن سَعْد: أما وَ اللَّهِ لو كَانَ الأمر إليّ لفعلت، و لكن أميرك قَدْ أبى ذَلِكَ؛ فأقبل حَتَّى وقف مِنَ النَّاسِ موقفاً، وَ مَعَهُ رجل من قومه يقال لَهُ: قرّة بن قيس، فَقَالَ: يَا قرّة، هل سقيت فرسك الْيَوْم؟ قَالَ: لا؛ قَالَ: إنّما تريد أن تسقيه؟ قَالَ: فظننت وَ اللَّهِ إنّه يريد أن يتنحّى فلا يشهد القتال، و كره أن أراه حين يصنع ذَلِكَ، فيخاف أن أرفعه عَلَيْهِ؛ فقلت لَهُ: لم أسقه، و أنا منطلق فساقيه، قَالَ: فاعتزلت ذَلِكَ المكان الَّذِي كَانَ فِيهِ؛ قَالَ: فو الله لو أنّه أطّلعني عَلَى الَّذِي يريد لخرجت مَعَهُ إِلَى الْحُسَيْن؛ قَالَ: فأخذ يدنو من حُسَيْن قليلاً قليلاً، فَقَالَ لَهُ رجل من قومه يقال له: المهاجر ابن أوس: ما تريد يا بن يَزِيدَ؟ أتريد أن تحمل؟ فسكت و أخذه مثل العرواء، فقال له: يا بن يَزِيدَ؟ أتريد أن تحمل؟ فسكت و أخذه مثل العرواء، فقال له يا بن يَزِيدَ، وَ اللَّهِ إن أمرك لمريب، وَ اللَّهِ مَا رأيت مِنْكَ فِي موقف قطّ مثل شَيْء أراه الآن، و لو قيل لي: من أشجع أهل الْكُوفَة رجلا مَا عدوتك، فما هَذَا الَّذِي أَرَى مِنْكَ! قَالَ: إنّي وَ اللَّهِ أخير نفسي بين الجنّه و النّار، و و الله لا أختار عَلَى الجنّة شَيْئًا و لو قطّعت و حرّقت؛ ثمّ ضرب فرسه فلحق بحسين (ع)، فقال له: جعلني الله فداك يا بن رَسُول اللَّهِ! أنا صاحبك الَّذِي حبستك عن الرّجوع، و سايرتك فِي الطّريق، و جعجعت بك فِي هَذَا المكان، وَ اللَّهِ الَّذِي لا إِلَهَ إِلا هُوَ مَا ظننت أنّ القوم يردّون عَلَيْك مَا عرضت عَلَيْهِم أبداً، وَ لا يبلغون مِنْكَ هَذِهِ المنزلة. فقلت فِي نفسي: لا أبالي أن أطيع القوم فِي بعض أمرهم، وَ لا يرون أنّي خرجت من طاعتهم و أمّا هم فسيقبلون من حُسَيْن هَذِهِ الخصال الّتي يعرض عليهم، و و الله لو ظننت أَنَّهُمْ لا يقبلونها مِنْكَ مَا ركبتها مِنْكَ و إنّي قَدْ جئتك[1] تائباً ممّا كَانَ مني إِلَى ربيّ، و مواسياً لك بنفسي حَتَّى أموت بين يديك، أفترى ذَلِكَ لي توبة؟ قَالَ: نعم، يتوب اللَّه عَلَيْك، و يغفر لك، مَا اسمك؟ قَالَ: أنا الحرّ بن يَزِيدَ؛ قَالَ: أنت الحرّ كما سمّتك أمّك، أنت الحرّ إِنْ شَاءَ اللَّهُ فِي الدُّنْيَا والآخرة؛ انزل، قَالَ: أنا لك فارساً خير منّي راجلاً، أقاتلهم عَلَى فرسي ساعة، و إلى النّزول مَا يصير آخر أمري. قَالَ الْحُسَيْن: فاصنع يرحمك اللَّه مَا بدا لك. فاستقدم أمام أَصْحَابه ثُمَّ قَالَ: أيّها القوم، أَلا تقبلون من حُسَيْن خصلة من هَذِهِ الخصال الَّتِي عرض عَلَيْكُمْ فيعافيكم اللَّه من حربه و قتاله؟ قَالُوا: هَذَا الأمير عُمَر بن سَعْد فكلّمه، فكلّمه بمثل مَا كلمه بِهِ قبل، و بمثل ما كلّمه بِهِ أَصْحَابه؛ قَالَ عمر: قَدْ حرصت، لو وجدت إِلَى ذَلِكَ سبيلا فعلت، فَقَالَ: يَا أَهْلَ الْكُوفَةِ: لأمّكم الهبل و العبر إذ دعوتموه حتى إذا أتاكم اسلمتموه، و زعمتم انّكم قاتلو أنفسكم دونه، ثُمَّ عدوتم عَلَيْهِ لتقتلوه، أمسكتم بنفسه، و أخذتم بكظمه، و أحطتم بِهِ من كل جانب، فمنعتموه التوجّه فِي بلاد اللَّه العريضة حَتَّى يأمن و يأمن أهل بيته، و أصبح فِي أيديكم كالأسير لا يملك لنفسه نفعاً، وَ لا يدفع ضرّاً، و حلأتموه و نساءه و أصيبيته و أَصْحَابه عن ماء الفرات الجاري الّذی
يشربه اليهوديّ و المجوسي و النصراني، و تمرّغ فِيهِ خنازير السواد و كلابه، وها هم أولاء قَدْ صرعهم العطش، بئسما خلفتم مُحَمَّداً فِي ذرّيّته! لا سقاكم اللَّه يوم الظّمأ إن لم تتوبوا و تنزعوا عمّا أنتم عَلَيْهِ من يومكم هَذَا فِي ساعتكم هَذِهِ. فحملت عَلَيْهِ رجّالة لَهُمْ ترميه بالنّبل.[2]
[1]– قال الصدوق: فضرب الحر بن یزید فرسه و جاز عسکر عمر بن سعد لعنه الله الی عسکر الحسین (ع) واضعا یده علی رأسه و هو یقول اللهم إلیک انیب (انبت) فتب علیّ فقد ارعیت قلوب اولیائک و اولاد نبیّک، یابن رسول الله هل لی من توبة؟ قال: نعم تاب الله علیک، قال: یابن رسول الله اتاذن لی فاقاتل عنک؟ فاذن له. الامالی: 135.
[2]– تاریخ الطبری 3: 320، الارشاد: 235، اللهوف: 159، الکامل فی التاریخ 2: 563، مقتل الخوارزمی 2: 9، مع اختلاف فی الالفاظ و فیه الحق مع غلامه الترکی، تسلیة المجالس و زینة المجالس 2: 279، العوالم 17: 254 مختصراً، موسوعة کلمات الامام الحسین (ع): 437 ح 413.