مصيبت امام حسين7[1]

بند 1

امروز، روز تعزيهي آل مصطفي است

امروز، روز ماتم سلطان كربلاست

 

روزي است اين كه نخل فتوّت ز پا فتاد

روزي است اينكه شور قيامت به پاي خاست

 

بر گرد عرش، مرثيهخوان است، جبرييل

در آسمان، به حلقهي كرّوبيان عزاست

 

خامُش نشسته بلبل از اين غم به طرْف باغ

وز بانگ نوحه سربهسر آفاق، پُرصداست

 

بر لب حديثشان، غم فرزند فاطمه است

حور و پري كه بر تنشان، پيرهن، قباست

 

آنان كه عالم است، طفيل وجودشان

بنْگر به حالشان ز جفا و ستم، چهاست

 

چون خون نور ديدهي زهرا به خاك ريخت

خون گر رَود ز ديدهي گريان ما، رواست

 

از غصّه لب ببندم و گريم در اين عزا

خود طاقت شنيدن اين ماجرا كه راست؟

 

جنّ و ملك به نوحه درآمد، عزاي كيست؟

اين شور در زمين و فلك از براي كيست؟

 

بند 2

آن روز گشت، خون دل ما به ما حلال

كآلود چرخ، پنجه به خون نبيّ و آل

 

صد قرن بگْذرد اگر از دور آسمان

از جبههي جهان نرود، گرد اين ملال

 

بيرون نرفت گر ز تنم جان، غريب نيست

اين ماجرا تمام نگنجيد در خيال

 

ديگر ثبات مينكند، دور آسمان

كاين حدّ ظلم نيك نيامد از او به فال

 

گر اين نديده بودمي از دور آسمان

مي‌‌‌گفتمي از اوست چنين جرأتي، محال

 

با اين دو چشم تر، چهقدر خون توان فشانْد؟

گيرم رود به گريه مرا عمر، ماه و سال

 

يك عمر چيست؟ گر بُوَدم صد چو عمر نوح

كم باشد از براي چنين ماتمي، وصال

 

تا يك دو روز هست، مجالي در اين عزا

اي ديده! گريه سر كن و اي دل! ز غم بنال

 

بيش از هزار سال شد اكنون كه ماتم است

از بهر او، هنوز چنين ماتمي، كم است

 

بند 3

نور دو چشم فاطمه و بوتراب كو؟

تاريك گشت هر دو جهان، آفتاب كو؟

 

مهمان كربلا كه به غير از سنان و تيغ

او را به حلق تشنه نكردند آب كو؟

 

غلمان و حور تعزيه دارند و سوگوار

اي روزگار! سيّد اهل شباب كو؟

 

آن سروري كه بر سر منبر، نبي مدام

ميخواند مدح او به دو صد آب و تاب كو؟

 

رنگ و رخ چو ماه ز جور كه برشكست؟

شهد سخن بر آن لب شيرينعتاب كو؟

 

آن گل كه كرد پُر همه عالم ز رنگ و بو

غير از گلاب اشك، به عالم، گلاب كو؟

 

زينالعباد را كه به زنجير ميكشند

جدّ بزرگوار كجا رفت و باب كو؟

 

ظلمي كه كرد خصم بر اولاد مصطفي

گيرم تمام شرح توان كرد، تاب كو؟

 

كاري كز آن بتر نتوان كرد، پس چه كرد

گو بعد از اين فلك پي كار دگر نگرد

 

بند 4

رخسارهاي كه بود به خوبي، مه تمام

پوشيده كرد معركهاش در ته غمام

 

مويي كه شانه ميزدش از پنجه، مصطفي

صد حلقهحلقهاش به ته خاك همچو دام

 

سروي كه رُست در چمن مصطفي، فتاد

در جويبار خون و فرومانْد از خرام

 

بر خاك، سوده شمر ز روي جفا ببين

رويي كه بود بوسهگه مرتضي، مدام

 

از پا فكنْد قامت نخلي كه در چمن

پرورده بود فاطمهاش با صد احترام

 

شهباز عرش بين كه به عزم ديار قدس

در خون كشيده بال و پر خويش، چون حمام

 

زآن دم كه هِشته بود بناي ستم، فلك

هرگز نكرده بود، جفايي چنين تمام

 

نسبت نميتوان به قضا داد اين ستم

گويا گسسته بود فلك از قضا، زمام

 

اين ظلمِ ديگر است كه گردون، نگون نشد

«عالم، تمام غرقهي درياي خون» نشد[2]

 

بند 5

در كربلا زدند چو آل نبي، قدم

صد شعله زد ز سينهي كرّوبيان، عَلَم

 

آن ظلم شد به پايْ كه لرزيد آفتاب

از ياد آه سرد، در اين نيلگونْخِيَم

 

آزاده سرو باغ دو عالم ز پا فتاد

تاريك گشت، هر دو جهان از غبار غم

 

شد جمع و شور نوحه به هفت آسمان فكنْد

هر فتنهاي كه بود جهان را ز بيش و كم

 

از آل مصطفي، دم آبي دريغ داشت

اي دل! مجو ز چرخ، تو يك شيوهي كرم

 

نم در جگر نهشت ز بس تشنگي، ولي

از خونشان رسانْد در آن دشت، نمبهنم

 

چون مهتر جهان تپد از تيغشان به خون

با اين سگان دگر چه كند آهوي حرم؟

 

بر نيزهاش به معركهي كربلا ببين

آن سر كه خورده بود به آن مصطفي قسم

 

در سينه تاب صبر از اين ماجرا نداشت

دل خون شد و ز ديده برون رفت، لاجَرم

 

با اين قضيّه، خونِ دل ما چه ميكند؟

گريد اگر دو ديدهي دريا چه ميكند؟

 

بند 6

در خون كشيده پيكر داراي دين ببين

از تن جدا فتاده، سر نازنين ببين

 

شهباز عرش را به هواي ديار قدس

در خون خويش، بالفشان در زمين ببين

 

زين گرگ سالخورده كه در خون كشيده است

نور دو چشم شير خدا را به كين ببين

 

هر سو، وداع شاهي و شهزادهاي نگر

از چشم خونفشان، نگه واپسين ببين

 

طفلانِ خردسالِ حرم را نظاره كن

بر چشمشان ز شوق پدر، آستين ببين

 

همرنگِ لالهزار ز خون، عرصهاي نگر

وز پا فتاده سرو و گل و ياسمين ببين

 

در خيمهي حرم ز يتيمان، فغان نگر

در آن ميانه، نالهي روحالامين ببين

 

بنْگر چها رسيده به اولاد مصطفي

بگْذار هر چه كرده سپهر و همين ببين

 

آل نبي در اين غم و محنت، نظاره كن

بگْريز از جهان و ز گردون، كناره كن

 

بند 7

تابنده اختر فلك هشت و چار، حيف!

از نور هر دو ديده، هزاران هزار حيف!

 

از روي زين به خاك درافتاد عاقبت

نور دو ديدهي شه دُلدلسوار، حيف!

 

رويي كه بود روشني آفتاب از او

پوشيده كرد معركهاش در غبار، حيف!

 

مويي چو شب كه بر رخ چون روز شاه بود

در خون كشيد، گردش ليل و نهار، حيف!

 

آن تن كه پرورش به كنار بتول يافت

از زخمهاي تيغ سنان شد ز كار، حيف!

 

شد شاه ذوالفقار و نمانْد از جفاي خصم

شهزادهاي كه بود از او يادگار، حيف!

 

رفت آن كه بود نقد شهنشاه «لافتي»

ديگر كسي نمانْد پي كارزار، حيف!

 

بر باد فتنه رفت، به يك جنبش سپهر

هر گل كه بود در چمن روزگار، حيف!

 

برخاست صرصري، كه به گلزار مصطفي

بر باد رفت حاصل صد نوبهار، حيف!

 

بنْگر خزان چه كار به باغ و بهار كرد

هر كار كرد، چشم بد روزگار كرد

 

بند 8

رفت از ميانه پادشه انس و جان، دريغ!

بر باد رفت، حاصل كون و مكان، دريغ!

 

در گلشني كه داشت تماشا، عنان خويش

از مطلقُالعناني باد خزان، دريغ!

 

از دست روزگار، برون شد به رايگان

يكدانه گوهر صدف كُن فكان، دريغ!

 

شد شهسوار قدس در اين تيرهخاكدان

با يك جهان ملال، عنان بر عنان، دريغ!

 

نگْذاشتند جانب آل رسول، حيف!

نشناختند حرمت آن خاكدان، دريغ!

 

رفت آن كه شاد بود دو عالم، براي او

وز رفتنش نمانْد دلي شادمان، دريغ!

 

از غصّه سوخت، جان و دل عالم، اين جفا

وين داغ مانْد بر دل و جان، جاودان، دريغ!

 

در باغ مصطفي كه ارم بود، بندهاش

از نوشكفته گلبن سرو جوان، دريغ!

 

در گلشني كه خورْد ز خوبي بهشت، آب

بر خاك ريختند، گل و ارغوان، دريغ!

 

با آن چمن، سپهر ستمگر ببين چه كرد

پرورْد گل به عزّت و آخر ببين چه كرد

 

بند 9

وقت است، مانَد از حركت، چرخ كممدار

وين دود محو گردد و بنْشيند اين غبار

 

خيزد ز نفخ صور، يكي تندباد صعب

كاين خيمهها نگون شود از وي، حبابوار

 

ميزان عدل، نصب كند از پي جزا

هنگام كار آيد و هر كس ز روزگار

 

اين ظلم بيحساب شود رفع، لاجَرم

گردد روان به امر جزا، حكم كردگار

 

اهل نفاق را بگريزد ز سينه، دل

پيدا شود چو بيدق شاه شترسوار

 

زهرا در آن مخاصمه گيرد به روي دست

در خون كشيده، پيرهن آن بزرگوار

 

پرسد كه خاندان نبوّت كه برفكنْد؟

شير خدا كه خانهي دين كرد استوار

 

خونينكفن به حشر در‌‌آيند يكبهيك

آل نبيّ و خلق بگريند، زارزار

 

شوري برافكنند كه در جنّت آن خروش

آشوب روز حشر، يكي باشد از هزار

 

آيد حسين و با تن بي سر كند فغان

بيند در آن فغان و پيمبر كند فغان

 

بند 10

گيرند اگر حساب تو، در فتنه و فساد

دوزخ كم است، بهر تو، اي زادهي زياد!

 

جوري نكردهاي تو كه هرگز رود ز دل

كاري نكردهاي تو كه هرگز رود ز ياد

 

بسيار گشت چرخ پي مفسدان ولي

همچون تويي نديده به قوم ثمود و عاد

 

برخاست صرصري ز نفاق تو در جهان

گلهاي بوستان نبي را به باد داد

 

آن كس كه آب بست، همي اهل بيت را

در حلقهشان به خنجر كين، چشمها گشاد

 

از تندباد جور تو، اي مايهي فساد!

آزاده سرو باغ امامت ز پا فتاد

 

چشم شفاعتت ز كه باشد به روز حشر؟

فرياد مصطفي چو برآيد براي داد

 

ترسم در آتش تو، بسوزند عالمي

چون گرمِ انتقام شود، داورِ عباد

 

آه! اين چه آتش است كه جور تو برفروخت؟

افروخت آتشي كه جهان را به ناله سوخت

 

بند 11

هر كس ز پاي تا سرِ اين داستان گذشت

از جان خويش سير شد و از جهان گذشت

 

اين قصّه كس تمام شنيدن نميتوان

آيا به خاندان نبوّت، چسان گذشت؟

 

يكجا به خاك، اين همه گل، هيچ گه نريخت

چندان كه بر زمانه بهار و خزان گذشت

 

نم در جگر نمانْد فلك را ز بس گريست

فرياد «العطش» چو ز هفت آسمان گذشت

 

در خون تپيد، پيكر فرزند مرتضي

اي جان! بر آ كه كار ز آه و فغان گذشت

 

تنها مگو به آل نبي رفت اين ستم

از اين عزا ببين كه چه بر انس و جان گذشت

 

سهل است با عزاي جوانان اهل بيت

از روزگار، هر چه به پير و جوان گذشت

 

ديگر ز دردِ ساكنِ «بيتالحزن» مگو

بنْگر چها ز جور به آن خاندان گذشت

 

كس اين ثبات و صبر ز ايّوب كي شنيد؟

اين حزن بيزوال به يعقوب كي رسيد؟

 

بند 12

اي دل! جهان ز گريه چو درياي خون نگر

ديدي درون سينهي ما را، برون نگر

 

بشْكاف سينهي من و بنْگر كه حال چيست

گاهي برون نظر كن و گاهي درون نگر

 

با آل مصطفي بنگر كيد آسمان

افسانهاي ز ما نشنيدي، فسون نگر

 

در حلقهحلقهي ثقلين اين عزا ببين

از جنّ و انس، شور ملائك فزون نگر

 

ارواح قدس را كه نبد آشناي غم

از جاي رفته، پاي ثبات و سكون نگر

 

وارونهكاريِ فلكِ كجمدار بين

افعال زشت او، همگي واژگون نگر

 

با آن كه كرد اين همه چشمِ بدِ سپهر

از اين عزاش، جامه به تن نيلگون نگر

 

آمد محرّم و غم او شد، يكي هزار

از دست چرخ، گريهي «عاشق» كنون نگر

 

در اين عزا به حلقهي هر جمع، گريه كن

بنْشين به حلقهحلقه و چون شمع، گريه كن


[1]. ديوان عاشق اصفهاني، ص 6 ـ 451 (112 بيت).

[2]. وامي از محتشم كاشاني: كاش! آن زمان كه كشتي آل نبي شكست     عالم، تمام غرقه‌ي درياي خون شدي.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *