(1)
شهنشاهی كه بُد روحالقدس گهوارهجنبانش
حیات آب حَیوان باشد از لبهای عطشانش
كنون در كربلا افتاده اندر خاك و خون، غلطان
سر ببْریده؛ تن، صد چاك از شمشیر عدوانش
سرش بالای نی، دایم تلاوت میكند قرآن
تنی چون توتیا پامال از سمّ ستورانش
نه تنها جان و سر را داده اندر راه این امّت
زمین كربلا گلگون شد از خون جوانانش
علی اصغری كاو حجّت كبرای یزدان بود
ببین تیر جفا بر لب به جای شهد پستانش
شده چشم فلك تاریك از دود خیام او
مَلَك گریان ز بهر سید سجّاد نالانش
همان طفلی كه بُد نور دو چشم احمد مرسل
ز ظلم كوفیان، آتش گرفته طرْف دامانش
سری را كاو به راه دین حق داده است بر دشمن
به نوك نی فكنده سایه بر فرق اسیرانش
همیشه خون [رود] از چشم این «فرخنده»ی محزون
ز درد بیكسی خواهران موپریشانش
(2)
ای شهیدی كز رخت، نور خدا پیداستی!
رأس پاكت بر سنان[1]، مانند بسم اللهستی
گه تجلّی كرده نورت همچو یزدان در درخت
گاه دیر راهب از وی وادی سیناستی
بلبلان باغ جنّت جملگی بشْكستهبال
بسته بازوهایشان از كینهی اعداستی
نیستی بیكس، شها! كاندر عزاداری تو
تا قیامت، هر محرّم، شورش و غوغاستی
«یا حسینا» میرسد از عالم بالا به گوش
نالهی خیل مَلَك یا نوحهی زهراستی
جان فدای آن فدای كوی جانان! كز وفا
در دو عالم، خونبهایش قادر یكتاستی
دشمنانش را بُوَد در قعر دوزخ، جایگاه
دوستانش را مكان در جنّت المأواستی
تربت كویش بُوَد از بهر هر دردی دوا
لیكن این «فرخنده»ی او از چه نابیناستی؟
[1]. نسخهی مرجع: رأس پاكت در سنان.