چرخ با آلِ پيمبر، طرحِ ديگر ريخته
جاي شكّر، زهر، در كامِ پيمبر ريخته
تشنگانِ خونِ اولادِ علي را جاي آب
خونِ حلق تشنهكامان، مي به ساغر ريخته
كِشتيِ بحرِ امامت، در زمينِ كربلا
غرقِ گردابِ شهادت گشته، لنگر ريخته
شمر، آبِ نامسلماني به تيغِ كفر داد
خنجر از غيرت، شهِ دين را به حنجر ريخته
ني؛ مگو آبش ندادي شمر، داد امّا چه داد؟
آتشي اندر گلويش ز آبِ خنجر ريخته
بر تن از تير و سنانش، آنقَدَر زخمي رسيد
كآسمان، گفتي به جسمش، چشمِ اختر ريخته
برقپيما، ذوالجناحش، چون بُراق آورد پر
پيشِ او رَفرَف ز خجلت، فرّ شهپر ريخته
چون صدف، عدوان دريدي، گوشِ گوهر، بهرِ دُر
چشمِ دريا بارِ زينب، دُر به گوهر ريخته
قتلِ سبطِ مصطفي را، آل مروان، عيد ساخت
بر اسيران، شام، طرحِ صبحِ محشر ريخته
مي به مينا، خون به دل، آل زنا، آل رسول
اين به شكّر، زهر و آن در كام، شكّر ريخته
هندويي را زادهي هنده، شعارِ خويش ساخت
او پيمبرزادگان را، دل در آذر ريخته
مجمري از چشمِ نامحرم، به بزم افروخته
وآن اسيران را سپندآسا، به مجمر ريخته
زآن همه، تيرِ نظر، مرغانِ دامافتاده را
بال و پر، بال از جفا بست و ز تن، پر ريخته
چون توان گفتن كه بر سرْشان نبودي معجري؟
بر سر هر چهرهاي، از موي، معجر ريخته
بر حسين آن بود، لب شويد يزيد از سلسبيل
رخ ز حيدر شُست و مي، در جامِ كوثر ريخته
خواست تا آبي دهد، آن تشنهلب را، باده خواست
صاف را خود خورْد و دُردش را، بر آن سر ريخته
او ثمر زآن خشكلب ميخواست، با چوبِ ستم
عابدين اندر عوض، از ديدهي تر ريخته
آن به چوبِ خيزران، از غنچه، درّ ناب ريخت
وين ز نرگس، بر گلش، ياقوتِ احمر ريخته
اي عجب! كز ديده «غافل»، بحر دارد در كنار
زين مصيبت، خامهاش، آتش، به دفتر ريخته