مُهرِ مهرِ غير را، بايد ز دل، برداشتن
تا نگينِ مُهرِ دل، از نامِ دلبر داشتن
رنگِ بيرنگي به كار آور كه لوحِ ساده را
تا تواني عكسِ هر صورت، مصوّر داشتن
برگِ بيبرگي به بار آور كه اندر بندگي است
همچو سرو، آزادگي از شاخِ بيبر داشتن
جامِ ناكامي به كام آور كه اندر بزمِ دوست
تا تواني، بادهي عشرت، به ساغر داشتن
كوس بدنامي به بامِ عشق ميبايد زدن
گر همي خواهي كه در سر، شورِ بي شر داشتن
از هوس، دل را مده همچون دُمِ طاووس، بال
بر هواي دوست، از جان بايدت، پر داشتن
جان، تو را كالا و تن، دكّان و جانان، مشتري
سودِ اين سوداست، دل از ماسوا، برداشتن
در طلسم افتادهاي، خواهي كه گنج آري به كف
جان چو بهمن بايدت، در كامِ اژدر داشتن
هر چه غير از دوست، در گنجينه داري، بي بهاست
كي سزد خر مُهره را، هم سنگِ گوهر داشتن؟
نفس، نمرود است، عشق، آذر، دلت همچون خليل
از چنين نمرود، بايد رخ به آذر داشتن
خيمه در ظلمت زدي كآبِ بقا، آري به دست
خضرِ ره بايد، نه حشمت چون سكندر داشتن
چشمِ حقبين بايدت، ور نه به شهلايي چه سود؟
چشم پيوندي است، بُستان را ز عبهر داشتن
موسيِ دل را به طورِ عشق، گر باشد قرار
ميتوان معشوق را بي پرده، دربر داشتن
رو مجرّد باش، از تركيب اجزاي اصيل
كاجتماع ضد، نيارد عقل، باور داشتن
مهرِ فرزندي مجو از هفت باب و چار مام
دايه را نتْوان چو مادر، مهرپرور داشتن
مرد را از آسمان ننگ است، بر سر سايهبان
چون زنان زيبد، جهان را، سر به معجر داشتن
تنگ باشد بر تو ار گيتي از آن باشد كه چرخ
مرد را نتْواند اندر زيرِ چادر داشتن
مهرِ گردون، دست اگر گيرد تو را، دلخوش مباش
رسمِ طفلان است، در ره، دستِ مادر داشتن
دل كه خلوتخانهي عشق است، بايد پاك داشت
تا تواني بر عَرَض، محمولِ جوهر داشتن
اي خِرَد گم كرده! تا كي در پيِ علمي ز جهل؟
عشق را بايد به معلومات، محضر داشتن
چند ميگويي صمد؟ جويي صنم از كيد و شيد
شرم دار از دينِ مؤمن، دل چو كافر داشتن
يا به بر دستار بايد داشتن يا طَيلَسان
هان! نميشايد[1] كه يك سر، در دو افسر داشتن
گر زليخا ديده داري، رو پي يوسف جمال
ور نه يوسف، ننگ دارد از برادر داشتن
مهرِ مهرويان، اگر داري چه گردي گردِ شمع؟
شمع را با مهر، نتْوان در برابر داشتن
گر خدا را، ناخدا داري، به دريا، رخت بند
بيمِ طوفان نيست، كشتي را به لنگر داشتن
نفي موجودات باشد، ساحلِ بحرِ وجود
ديدهبان بايد بدان جا، چشمِ مَعبَر داشتن
سبحه بر كف داري و زنّار ميبندي به دل
حيله تا كي بايدت در كارِ داور داشتن؟
نيستي را بر خيالِ هست، افزايي طلب
تشنه را كي از سرابي، دل، توان برداشتن؟
تا نسوزد شمع، كي پروانه ميسوزد از او؟
آتشِ معشوق را بايد كه سر برداشتن
وامِ گيتي را ادا كن، از دو قرصِ نانِ جو
گر همي خواهي كه در ره، رسمِ حيدر داشتن
هر كه آموزد ز بابُ الله، فتحِ بابِ علم
از نظر يارد كه مفتاحي به هر در داشتن
طفلِ ابجدخوانِ او شو تا كه از حرفِ الف
باي «بسم الله» را، بتْواني ازبر داشتن
از كتابُ الله ناطق، نقلِ قرآني شنو
ني ز هر نقّال؛ بايد گوش را خر داشتن
در نُبي[2]، گر «حَمِّلُ التّوراة» را خواندي، بدان
بايدت دل را پيِ ترقيمِ دفتر داشتن
حرزِ قرآن داري و در حفظِ آن باشي، نژند
كفر باشد، جمع را با فرق، ابتر داشتن
كي روا باشد كه معني را كني از لفظ، دور؟
ظلم باشد، مُنسلخ با روح، پيكر داشتن
الغرض؛ بر ما وديعت مانْد از احمد، دو چيز
حفظِ هر يك را ز جان، بايد فزونتر داشتن
آفرينش بر مدار اين دو، اندر حرْكت است
چرخ را آري؛ به قطبين است، محور داشتن
از كتاب الله و عترت، نامه گر بندي به بال
عرش را بتْواني، اندر زير شهپر داشتن
گر ز فرّ اين دو آيت، رايت افرازي به مُلك
ميتواني هر دو گيتي را، مسخّر داشتن
زين دو آيت، گر عنايت ميبجويي در دو كون
بايدت با مهر حيدر، دل به اكبر داشتن
تا همي داني كه مانَد شير را بچّه بدو[3]
مر حسيني را، سزد شبلِ غضنفر داشتن
گر چه آمد، در تجلّي، نفس اوّل صورت است
ليك ميزيبد ورا شِبه پيمبر داشتن
اي پيمبر خَلق! حق را مظهر كبري، علي است
مظهر حق را نشايد، جز تو مظهر داشتن
احمدِ حيدر مثالي، خصمِ مرحبپيشه را
بر تو زيبد، چرخ را چون در ز خيبر داشتن
گر نجنبد، بادِ قهرت، خصم گويد در نبرد:
پشّه را نتْوان مُخاصم، پيش صرصر داشتن
چنگل شهباز تيرت، چشم دشمن ديد و گفت:
كي ذُبابي را توان، خنجر به حنجر داشتن؟
سرو را تا حشر نتْوان، بر به سر ديدن، ثمر
قامتت را از ثمر، بر پاست، محشر داشتن
در مصاف دلبري، از ابروان، رخسار تو
دست حيدر بود، از تيغِ دو پيكر داشتن
هر كه بر روي تو، مويت ديد، گفتي: روز و شب
بر علي، بايد غلامي، همچو قنبر داشتن
آسمان از بيمِ رُمحَت، سر بدزدد، لاجَرَم
بايد از خورشيد، اندر فرق، اِسپر داشتن
چون قدت از نورِ رخ، هرگز نيارد، شمعِ بزم
انجمن را از فروغِ رخ، منوّر داشتن
بسته بر موي تو، خويت، بوي احمد را چنانْك
نافه را، دل خون شود، از مشكِ اذفر[4] داشتن
جز لبت، اندر سخن نشنيدهام از مِيفروش
دُرجِ گوهر را، توان بر مُهر شكّر داشتن
جان ز ما بايد تو را، بر تن، چو جوشن ساختن
دل ز ما بايد تو را، بر سر، چو مِغفَر داشتن
گفته آرم، چون حديثِ كربلايت را؟ كه من
لالم از گفتار و بايد خلق را كر داشتن
از پيِ قتلِ جواني چون تو، چرخِ پير را
ياد نبْوَد در جهان، يك دشت، لشگر داشتن
چون كند با يك سپه دشمن؟ سپهداري كه بود
تشنهكام و بيكس و تنها و ياور داشتن
دل مرا خون گردد از آن غم كه هنگامِ وداع
روي در ميدان و دل، بر سوي خواهر داشتن
زنگِ كفر، آيينهي دلهاي اعداي تو داشت
ور نه دل را، از رخت، نتْوان مكدّر داشتن
نوشلب را، خشكلب ز آب فراتي ساختند
كي سزد، فردوس را، خشكيده، كوثر داشتن؟
تيغِ بِن مُلجم[5]، علي را چون به سر آمد ز كين
تيغِ مُنقَذ[6]، مر تو را زآن بود، بر سر داشتن
جز كه از خون سرت، روي تو، گلگون كردهاند
كي توان، بي آب، باغ از لاله، احمر داشتن؟
آن تني را كز لطافت، جامه از گل بايدش
كي روا باشد، كفن از تيغ و خنجر داشتن؟
چهره اندر خاك و خون، آغشته از كين، شرم باد!
رخ به گِل اندوده، نتْوان مهرِ انور داشتن
باش «غافل»!، تا كه آگه سازي از غم، خلق را
ز آهِ دل، بايد شرر، بر خشك و بر تر داشتن
تا كه اندر سيرِ اَجرامِ فلك را از اثر
نحسِ اصغر بايد و هم سعدِ اكبر داشتن،
دُردنوشانِ غمش را، وقتِ ناي نوش، باد
زُهره، مطرب، چرخ، ساقي، ماه، ساغر داشتن!
[1]. نچ: «مينميشايد» بود كه تكرارِ «مي» چندان شايسته نيست.
[2]. قرآن.
[3]. وامي از اين مصراعِ «مولوي»: شير را بچّه همي ماند بدو.
[4]. تندبو، تيزبو.
[5]. لعنۀ الله عليه.
[6]. لعنۀ الله عليه.