شب بود. همه دور هم نشسته بودیم و گرم تعریف. جعفر تازه به مرخصی آمده بود.
یکی پرسید: «راستی جعفر چطوری؟ این چه صبریه که خدا به بچّههای جبهه داده که همرزماشون جلو چشمشان جان میدهند، ولی روحیهی آنها خراب نمیشود؟!»
جواب زیبای جعفر حیرتزدهمان میکند.
گفت: «زیباترین لحظهی عمر ما آن لحظه است که شهیدی را با تبسّم در بغل بگیریم و شاهد ملاقات عاشق و معشوق باشیم.»[1]
منبع: کتاب رسم خوبان 6. معرفت. صفحهی 82/ ما اینجا عاشق شدیم، ص 106.
[1]–