زينب چو ديد پيكري اندر ميان خون
چون آسمان و زخم تن از انجمش، فزون
بي حد جراحتي، نتوان گفتنش كه چند
پامال پيكري، نتوان ديدنش كه چون
خنجر در او نشسته، چو شهپر كه در هما
پيكان در او دميده، چو مژگان كه از جفون
گفت: اين به خون طپيده نباشد، حسين من
اين نيست، آن كه در بر من بود تا كنون
يك دم فزون نرفت كه رفت از كنار من
اين زخم ها به پيكر او چون رسيد؟ چون؟
گر اين حسين قامت او، از چه بر زمين؟
ور اين حسين، رايت او، از چه سرنگون؟
گر اين حسين من، سر او از چه بر سنان؟
ور اين حسين من، تن او از چه غرق خون؟
يا خواب بوده ام من و گم گشته است، راه
يا خواب بوده آنكه مرا بوده، رهنمون
مي گفت و مي گريست كه جانسوز ناله اي
آمد ز حنجر شه لب تشنگان، برون
كاي عندليبِ گلشن جان! آمدي، بيا
ره گم نگشته، خوش به نشان آمدي، بيا
شاعر: وصال شیرازی