چه توطئه ای باعث گرفتار شدن جناب هانی بن عروه به چنگال ابن زیادشد؟

نقش قاضی شریح در این ماجرا چه بود؟

عکس العمل فبیله هانی نسبت به این قضیه چه بود؟

چطور این عکس العمل به نفع ابن زیاد مدیریت شد؟

پس از افزايش رفت و آمد مردم كوفه نزد مسلم بن عقيل در خانه هانى بن عروه، وى بيمناك شد و از عبيدالله زياد بر جان خويش ترسيد؛ و از حضور در مجلس او خوددارى ورزيد؛ و خود را به بيمارى زد. ابن زياد به اطرافيانش گفت: چه شده است كه هانى را نمى بينم؟! گفتند: بيمار است. گفت: اگر اين را مى دانستم به عيادتش مى رفتم.

ابن زياد، محمد بن اشعث، اسماء بن خارجه، عمرو بن حجاج زبيدى- كه دخترش زن هانى بود و هانى يحيى را از وى داشت- فراخواند و گفت: چرا هانى بن عروه نزد ما نمى آيد؟ گفتند: نمى دانيم، مى گويند كه بيمار است. گفت: شنيده ام كه بهبود يافته است و بر در خانه اش مى نشيند. با او ديدار كنيد و از او بخواهيد كه از اداى حق ما كوتاهى نكند؛ چرا كه دوست ندارم بزرگ عربى چون او نزد من تباه شود.

آنان رفتند و شامگاهى كه بر در خانه اش نشسته بود، در برابرش ايستادند؛ و گفتند:

چرا با امير ديدار نمى كنى، زيرا از تو نام برده و گفته است كه اگر بيمار باشى از تو ديدار مى كند. گفت: بيمارى مرا باز مى دارد. گفتند: شنيده است كه تو هر شامگاه بر در خانه ات مى نشينى. او تو را كاهل يافته است و سلطان تحمل كاهلى و غفلت ندارد. تو را سوگند مى دهيم كه هم اينك سوار شوى و با ما بيايى. هانى جامه خواست و پوشيد و آنگاه سوار بر استر رفت تا به كاخ رسيد و در اين حال گويى كه شمه اى از اوضاع را احساس كرده بود. سپس به حسان بن اسماء بن خارجه گفت: اى برادرزاده، به خدا سوگند من از اين مرد بيمناكم. نظر تو چيست؟

گفت: اى عمو، دليلى براى ترس تو نمى بينم. چيزى به دلت راه مده. اين در حالى بود كه حسّان نمى دانست عبيدالله به چه منظور پى هانى فرستاده است.

در حالى كه مردم نزد عبيدالله بودند، هانى بر او وارد شد. چون در مقابل عبيدالله ظاهر شد، عبيدالله گفت: خائن با پاى خويش آمد! [1] چون نزديك عبيدالله رسيد- در حالى كه شريح قاضى[2]   نيز نزد او نشسته بود- رو به هانى كرد و گفت:

اريد حياته و يريد قتلى

 

عذيرك من خليلك من مراد

     

 

من زنده ماندن او را مى خواهم و او آهنگ كشتن مرا دارد، يارى دهنده تو از قبيله دوست تو [يعنى ] مراد.

چون پيش از آن، هرگاه هانى نزد ابن زياد مى آمد او را گرامى مى داشت، گفت: اين چه رفتارى است، اى امير؟ گفت: پسر عروه بس است! اين چه امورى است كه در خانه ات عليه اميرالمؤمنين و عامه مسلمانان در جريان است؟ مسلم بن عقيل را آورده اى و در خانه خود جاى داده اى و در خانه هاى پيرامون خويش براى او سلاح و مرد جنگى گرد مى آورى و گمان كرده اى كه اينها بر من پوشيده مى ماند؟ گفت: من چنين كارى نكرده ام و مسلم پيش من نيست. گفت: چرا، انجام داده اى. چون گفت و گوى ميان آنها به  درازا كشيد و هانى بر انكار خويش پاى مى فشرد، ابن زياد، معقل جاسوس را فراخواند.

وى آمد و در برابرش ايستاد. ابن زياد گفت: آيا او را مى شناسى؟ گفت: آرى.

هانى فهميد كه معقل جاسوس عبيدالله بوده و همه اخبار را به او گزارش داده است.

او لحظه اى در خود فرو رفت؛ و چون به خود آمد گفت: حرفم را بشنو و سخنم را راست بشمار زيرا به خدا سوگند به تو دروغ نمى گويم. به خداى يگانه سوگند كه من او را به خانه ام دعوت نكرده ام و از كارش اطلاع نداشتم تا اين كه نزد من آمد و از من خواست كه به خانه ام بيايد و من از راندنش شرم كردم و در محذور اخلاقى قرار گرفتم. سپس او را به خانه بردم و از او پذيرايى كردم و دنباله كارش همان است كه به تو گزارش داده شده است. حال اگر مى خواهى به تو قول استوار و اطمينان خاطر مى دهم كه هيچ زيانى به تو نرسانم. من مى آيم و دست در دست تو مى نهم و اگر بخواهى كسى را به گروگان نزد تو مى گذارم كه باز گردم؛ من نزد او مى روم و به او فرمان مى دهم كه از خانه ام بيرون شود و هر كجاى زمين كه بخواهد برود و از همسايگى و پناهندگى من خارج شود.

ابن زياد گفت: به خدا سوگند، از من جدا نخواهى شد، مگر آن كه او را بياورى و تحويل من بدهى. گفت: به خدا سوگند كه نخواهم آورد، آيا ميهمانم را بياورم كه تو او را بكشى؟

گفت: به خدا سوگند كه بايد او را بياورى. هانى گفت: به خدا سوگند، نخواهم آورد.

چون دوباره گفت و گوى ميان آن دو به درازا كشيد. مسلم بن عمرو باهلى- كه شامى و بصرى اى جز او در كوفه حضور نداشت- برخاست و گفت: خداوند كار امير را راست گرداند، مرا با او تنها بگذار تا با وى سخن بگويم. سپس برخاست و دور از ابن زياد با او خلوت كرد، به طورى كه وى آن دو را مى ديد و چون صدايشان را بلند مى كردند، گفته هايشان را مى شنيد.

مسلم بن عمرو به او گفت: اى هانى، تو را به خدا سوگند خود را به كشتن مده و براى قبيله ات گرفتارى درست مكن. به خدا سوگند، حيفم مى آيد كه تو كشته شوى. اين مرد [مسلم بن عقيل ] عموزاده اينان- بنى اميه و يزيد- است. نه او را مى كشند و نه به او زيانى مى رسانند. او را به آنها تسليم كن؛ كه اين كار دون شأن و موجب كاستى تو نخواهد بود، چرا كه او را به حاكم مى سپارى!

هانى گفت: به خدا سوگند، تحويل دادن او مايه ننگ و عار من است. زيرا پناهنده و ميهمانم را در حالى تحويل مى دهم كه زنده و تندرستم، مى بينم و مى شنوم، بازوانى نيرومند و يارانى فراوان دارم. به خدا سوگند اگر تنها بودم و هيچ ياورى نداشتم، او را تحويل نمى دادم مگر آن كه در دفاع از او جان مى سپردم!

مسلم پيوسته هانى را سوگند مى داد؛ و ولى او مى گفت: به خدا سوگند، هرگز او را تحويل نخواهم داد.

ابن زياد با شنيدن اين سخن گفت: او را نزد من بياوريد. چون او را نزديك بردند، گفت: به خدا سوگند، يا او را نزد من مى آورى يا گردنت را مى زنم.

هانى گفت: در آن صورت شمشيرهاى فراوانى پيرامون خانه ات خواهد درخشيد!

ابن زياد گفت: براى تو بسيار متأسفم، آيا مرا از برق شمشير مى ترسانى؟ هانى تصور مى كرد كه خويشاوندانش از وى دفاع خواهند كرد. آنگاه ابن زياد گفت: او را پيش بياوريد. چون او را نزديك بردند، با چوبدستى آن قدر بر سر و صورت هانى زد كه بينى اش شكست و خون بر صورت و محاسنش جارى گشت؛ و گوشت گونه و پيشانى اش بر محاسنش چسبيد؛ و چوبدستى شكست. هانى دست به شمشير يكى از نگهبانان برد، ولى مرد آن را محكم گرفت و اجازه حركت به هانى نداد.

عبيدالله گفت: آيا در روز روشن حرورى (خارجى) شده اى؟ خونت بر ما حلال گشت؛ او را بكشيد!. آنگاه هانى را در يكى از اتاق هاى كاخ انداختند و در را به رويش بستند.

ابن زياد گفت: بر او نگهبان بگماريد؛ و چنين كردند.[3]

نيرنگ مشترك طرفداران حكومت

در داستان زندانى شدن هانى بن عروه، نقش ترديدآميزى از عمرو بن حجاج ديده مى شود. وى با آن كه هانى دامادش بود، خود را فداى فرمان هاى ابن زياد و ابن سعد در كربلا ساخته بود.

چنان كه از داستان حبس هانى برمى آيد، عمرو بن حجاج يكى از كسانى بود كه بر در خانه هانى آمدند و از او خواستند كه نزد عبيدالله برود. چنين به نظر مى رسد كه او شاهد ماجراى ديدار هانى و عبيدالله نيز بوده است. ولى سياق دنباله روايت قابل توجه است، آنجا كه مى گويد: «به عمرو بن حجاج خبر رسيد كه هانى كشته شده است. او با شمار زيادى آمد و قصر را در محاصره گرفت و فرياد زد: من عمرو بن حجاج هستم؛ و اينان شجاعان و بزرگان مذحج اند، ما نه سر از فرمان برتافته نه از جماعت جدا گشته ايم. اين مردم شنيده اند كه سرورشان كشته شده و اين امر بر آنها گران آمده است.

به عبيدالله گفته شد كه قبيله مذحج بر در كاخ تجمع كرده است. او رو به شريح قاضى كرد و گفت: برو و با رئيس اينان ديدار كن. آنگاه برو و به آنها بگو كه او زنده است و كشته نشده است!

شريح رفت و او را ديد. هانى با ديدن شريح فرياد برآورد: اى خدا، اى مسلمانان! آيا قبيله ام نابود شده اند؟ كجايند اهل دين؟ كجايند اهل شهر؟- در اين حال كه خون نيز از محاسن او جارى بود، صداى همهمه اى بر در كاخ شنيد- و گفت: گمان مى كنم كه صداى مذحج و مسلمانان طرفدار من باشد، اگر ده نفر وارد شوند، آزاد مى شوم![4] شريح پس از شنيدن سخن هانى نزد مردم رفت و گفت: امير پس از شنيدن خبر اجتماع و سخنان شما، به من فرمان داد تا بروم و هانى را ببينم. من نيز رفتم و او را ديدم. آنگاه به من فرمان داد تا با شما ديدار و از زنده بودنش آگاهتان كنم؛ و آنچه درباره قتل او شنيده ايد دروغ است!

عمرو بن حجاج و يارانش گفتند: چنانچه كشته نشده است، خداى را سپاس؛ و آنگاه بازگشتند. [5]

تأمل در اين روايت در نقش موذيانه شريح قاضى هيچ ترديدى باقى نمى گذارد. او با گفتار دو پهلوى خويش چنين وانمود كرد كه گويى خود هانى بن عروه او را فرمان داده تا برود و به مذحج خبر دهد كه او زنده است و مشكلى ندارد. نقش مثبت عمرو بن حجاج نيز ترديدآميز است. زيرا چنان كه از سياق روايت نخست استفاده مى شود. به احتمال زياد شاهد برخورد عبيدالله با هانى در قصر بوده است.

عمرو بن حجاج كى از قصر بيرون شد؟ چگونه فرماندهى مذحج را تصدى كرد و در مدتى نسبتاً كوتاه آنان را بر در قصر آورد؟ چرا به گفتار شريح بسنده كرد- و با آن كه از مقرّبان ابن زياد بود- به قصر نرفت، تا خود هانى را ببيند و به واقعيت آنچه بر سرش آمده پى ببرد؟!.

منبع:کتاب با کاروان حسینی، مقاله «  تلاش حکومت اموی در روز های مکی نهضت حسینی»

تهیه و تنظیم :علی اکبر اسدی


[1] اصل اين مثل در زبان عربى «أتتك بخائن رجلاه» مى  باشد كه سماوى آن را چنين ضبط كرده است: «أتتك بحائن رجلاه» به معناى مرده را دو پايش آورد. (ابصار العين، ص 143).

[2] شريح قاضى: وى شريح بن حارث بن منتجع كندى است. نام پدرش معاويه، هانى يا شراحيل است؛ و كنيه أبااميه داشت. عمر بن خطاب او را بر قضاوت كوفه گماشت. او براى مدت شصت سال پيوسته قاضى بود؛ و جز براى مدت سه سال در دوران فتنه ابن زبير از آن دست نكشيد. پس از آن از قضاوت كناره  گيرى كرد و آنگاه نزد حجاج استعفا داد و او نيز پذيرفت.

سپس تا دم مرگ خانه  نشين بود. او عمرى دراز كرد؛ به قولى 108 و به قولى صد سال؛ و در سال 87 درگذشت. او روحى سبك داشت و بسيار شوخ طبع بود.

على عليه السلام شريح را بر قضاوت باقى گذارد. در حالى كه در بسيارى از مسائل فقهى- كه در كتاب  هاى فقيهان ذكر شده است- با او مخالف بود. يك بار آن حضرت بر او خشم گرفت و او را از كوفه تبعيد كرد ولى از منصب قضاوت عزلش نكرد. امام عليه السلام فرمان داد تا در «بانقيا» (روستايى نزديك كوفه كه بيشتر ساكنانش يهودى بودند) اقامت گزيند. او مدتى را در آن جا سكونت گزيد تا حضرت از وى راضى شد و به كوفه باز گرداند. ابوعمرو بن عبدالبر در الاستيعاب گويد: شريح دوران جاهليت را درك كرد؛ و نه از صحابه، بلكه از تابعان به شمار مى  رود … (ر. ك. بحار الانوار ج 42، ص 175؛ شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 14، ص 29).

اعمش به نقل از ابراهيم تميمى گويد: در يك مورد كه على عليه السلام با قضاوتش مخالف بود، حضرت به او فرمود: تو را به بانقيا تبعيد مى  كنم تا دو ماه را ميان يهوديان بگذرانى. گويد: سپس على عليه السلام كشته شد و روزگارى گذشت، هنگامى كه مختار بن ابى  عبيده به پاخاست به شريح گفت: فلان روز اميرالمؤمنين به تو چه گفت؟ گفت: به من چنين گفت. مختار گفت: به خدا سوگند اجازه نشستن ندارى تا بانقيا بروى و مدتى را ميان يهوديان سپرى كنى. سپس او را به آنجا فرستاد و شريح مدت دو ماه را ميان يهوديان گذراند. (ر. ك. شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 4، ص 98).

گويند وى از فرزندان ايرانيان ساكن يمن بود. او دوران پيامبر صلى الله عليه و آله را درك كرد ولى بنا به قول صحيح، خود آن حضرت را نديد … عمر وى را به قضاوت كوفه گمارد و على بن ابى  طالب نيز او را به جاى گذاشت؛ و او شصت سال در آن شهر قضاوت كرد. يك سال نيز در بصره قاضى بود. به قولى 53 سال در كوفه و هفت سال در بصره قضاوت كرد … و در سن 110 سالگى و به روايتى 120 سالگى مرد. گويند كه وفات وى به سال 97 بود … (تهذيب الكمال، ج 8، ص 318).

ذهبى گويد: پسر زبير شريح را از قضاوت معزول ساخت؛ و چون حجاج بر سر كار آمد او را باز آورد … فقيهى نزد شريح آمد و گفت: اينها چيست كه در قضاوت ايجاد كردى؟ گفت: مردم چيزهايى ايجاد كردند و من هم به خاطر آنها مسائلى ايجاد كردم … (سير اعلام النبلاء، ج 4، ص 103).

مامقانى گويد: «… به  نوشته مورخان، شريح ازكسانى بود كه بر كفر و نافرمانى حجر بن عدى كندى شهادت داد و زياد شهادت او و ديگر شاهدان را براى معاويه نوشت. اميرالمؤمنين عليه السلام قصد معزول ساختن وى را كرد، ولى ميسر نشد، چرا كه اهل كوفه گفتند: او را معزول مكن چرا كه به وسيله عمر منصوب گشته است؛ و ما با تو بيعت كرده  ايم كه آنچه را ابوبكر و عمر مقرر داشته  اند تغيير ندهى … او در چند مورد نسبت به اميرمؤمنان عليه السلام بى  ادبى كرد. مثل بَيّنه خواستن از آن حضرت براى زره طلحه و فرياد واسنت عمر، در هنگامى كه امام عليه السلام او را از خواندن نماز تراويح منع كرد، و امثال آن  كه اشتهارشان نيازى به نقل ندارد. (تنقيح المقال، ج 2، ص 83).
راوى به نقل از ابومخنف گويد: مردم به مختار گفتند: شريح را به قضاوت بگمار، ولى شنيد كه شيعيان مى  گويند: او عثمانى و از كسانى است كه عليه حجر شهادت داده است؛ و پيامى را كه هانى به وسيله او فرستاد نرساند و على عليه السلام او را از قضاوت عزل كرد. (تاريخ طبرى، ج 6، ص 34).

در «حليه» به نقل از ابراهيم بن زيد تميمى از پدرش آمده است: على عليه السلام زرهش را نزد يهودى پيدا كرد و شناخت. گفت: اين زره از آن من است كه از شتر خاكسترى رنگم افتاده است. يهودى گفت: زره مال من و در دست من است! سپس گفت: قاضى مسلمانان ميان من و تو قضاوت كند.

آنگاه نزد شريح آمدند … (تا آنجا كه مى  گويد): شريح به على عليه السلام گفت: شما راست مى  گوييد ولى ناچار بايد دو تن گواه باشند. امام عليه السلام غلامش، قنبر، و امام حسن را فراخواند؛ و آن دو شهادت دادند كه زره از وى است. شريح گفت: شهادت غلامتان پذيرفته است، ولى شهادت فرزندتان را نمى  توانيم بپذيريم. گفت: مادر به عزايت بنشيند، آيا شهادت سرور جوانان بهشت را نمى  پذيرى؟ به خدا سوگند كه تو را به بانقيا خواهم فرستاد تا چهل روز را در ميان آنها بگذرانى. آنگاه به يهودى گفت: زره را بگير. يهودى گفت: امير مؤمنان همراه من نزد قاضى مسلمانان آمد و او به زيانش حكم داد و او پذيرفت! به خدا سوگند راست مى  گويى، زره مال شماست. از شترتان افتاد و من برداشتم. گواهى مى  دهم كه خدايى جز خداوند يكتا نيست و محمد پيامبر اوست. على عليه السلام نيز زره را به او داد و نهصد [درهم؟] به او جايزه داد؛ و آن يهودى در جنگ صفين كشته شد. (ر. ك. حلية الاولياء، ج 4، ص 139؛ قاموس الرجال، ج 5، ص 408).

شيخ صدوق روايت مى  كند: على عليه السلام در مسجد كوفه بود؛ كه عبدالله بن فضل تميمى همراه زره طلحه بر آن حضرت گذشت. فرمود: اين زره طلحه است كه در روز جنگ بصره به غنيمت گرفته شده است. گفت: قاضى خويش را ميان من و خود داور قرار ده. شريح از آن حضرت تقاضاى بيّنه كرد و او حسن عليه السلام را آورد. گفت: با يك گواه قضاوت نمى  كنم، مگر آن كه ديگرى نيز همراهش باشد. حضرت قنبر را آورد. گفت: اين بنده است و من بر پايه گواهى بنده قضاوت نمى  كنم. امام عليه السلام به خشم آمد و گفت: زره را بگيريد كه اين مرد تا كنون سه بار ستمگرانه داورى كرد. شريح گفت: چگونه؟ فرمود: به تو گفتم كه اين زره طلحه است كه در جنگ بصره غنيمت گرفته شده است؛ و تو گفتى گواه بياور؛ و حال آن كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «هر كجا غنيمتى يافت شد، بدون گواه گرفته مى  شود». سپس حسن را نزد تو آوردم و گفتى: قضاوت نمى  كنم مگر آن كه يك تن ديگر نيز باشد؛ و حال آن كه پيامبر صلى الله عليه و آله با يك شاهد و سوگند داورى كرد. آنگاه قنبر را آوردم و تو گفتى: اين بنده است، و حال آن كه شهادت بنده اگر عادل باشد منعى ندارد. آن گاه فرمود: اى شريح پيشواى مسلمانان در كارهايى بزرگ  تر از اين امين است. (من لا يحضره الفقيه، ج 3، ص 63).

مجلسى اول پس از نقل اين روايت گفته است: پس از آن شريح از مجلس خويش رفت و گفت: «ميان دو تن قضاوت نخواهم كرد تا آن كه به من بگويى از كجا سه بار ظالمانه داورى كرده  ام!؟»

مجلسى گويد: چنان كه از ظاهر اين روايت برمى  آيد ترك مجلس گفتن شريح دلالت بر كفر وى دارد، چرا كه سخن معصوم را از سر سبك شمردن نپذيرفته است. (روضة المتقين، ج 6، ص 261).

 

[3] ارشاد، ص 209.

[4] ارشاد، ص 210.

[5] همان.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *