ابن اعثم گوید:

امام آمد تا در «قصر بنی مقاتل» فرود آمد. آن‌جا خیمه‌ای دید و نیزه‌ای بر زمین کوبیده و شمشیری آویزان و اسبی کنار خیمه. پرسید: این خیمه از آن کیست؟ گفتند: از آن مردی به نام عبید الله بن حرّ جعفی. امام، حجّاج بن مسروق را در پی او فرستاد. وی به خیمۀ عبید الله بن حرّ رفت. پس از سلام، پرسید: چه خبر آورده‌ای؟ حجاج بن مسروق گفت: اگر بپذیری، کرامت خدا را. پرسید: چیست؟ گفت: این حسین (ع) است که تو را به یاری خویش فرا می‌خواند. اگر در رکاب او بجنگی پاداش می‌یابی و اگر بمیری شهیدی. عبید الله گفت: به خدا که به همین دلیل از کوفه بیرون آمدم که مبادا حسین (ع) به کوفه آید و من آن‌جا نباشم و نتوانم یاری‌اش کنم چرا که در کوفه یاوری ندارد. همه، دل به دنیا بسته‌اند مگر اندکی. برگرد و این را به حضرت خبر بده.

حجاج نزد امام آمد و خبر داد. امام خودش به همراه جمعی از برادرانش نزد عبید الله آمد. چون به خیمۀ او وارد شد، عبید الله از جا برخاست. حسین (ع) نشست. پس از حمد و ثنای الهی فرمود: ای پسر حر! همشهریانت نامه نوشته و آمدنم را خواسته‌اند و اینک آمده‌ام. نمی‌دانم که بر همان فکرند؟! چون در کشته شدن عمو زاده‌ام مسلم بن عقیل و پیروانش کمک کردند، برگرد ابن زیاد جمع شدند و می‌خواهند که با یزید بیعت کنم. و تو ای پسر حر! بدان که خداوند نسبت به گناهانت در دوران گذشته، تو را مؤاخذه خواهد کرد، ولی من اینک تو را به توبه‌ای فرامی‌خوانم که گذشتۀ پرگناهت را بشوید. می‌خواهم که ما اهل بیت را یاری کنی. اگر حق را به ما دادند، می‌پذیریم و خدا را شکر می‌کنیم و اگر ندادند و به ما ستم کردند، تو در بازستادن حق، ما را یاری می‌کنی.

عبید الله بن حرّ گفت: به خدا ای پسر پیامبر! اگر در کوفه تو را یاری بود، من نیز همراه آنان با دشمنت می‌جنگیدم. ولی دیده‌ام که پیروان تو از ترس بنی امیّه و شمشیرشان در خانه‌های خود آرمیده‌اند. تو را به خدا از من این یاری را نخواه. من هر چه در توان داشته‌ باشم در اختیار تو می‌گذارم. این اسب زین کرده‌ام نیز پیشکش تو اسبی است تیزرو که هیچ کس به آن نرسیده است. این شمشیرم را نیز بگیر که بسی برّان است. حسین (ع) فرمود: ای پسر حر! ما در پی اسب و شمشیر تو نیامدیم. ما از خودت یاری خواستیم. اگر حاضر به جانبازی نیستی، ما را به مال تو نیازی نیست. من نیز هرگز گمراهان را بازوی خویش نخواهم گرفت. از پیامبر خدا (ص) شنیده‌ام که می‌فرمود: هر کس مددخواهی اهل بیت مرا بشنود ولی آنان را در راه حق یاری نکند، خداوند او را به صورت به آتش می‌افکند.

 

 

قال ابن أعثم:

و سار الحسين (ع) حتّى نزل في قصر بني مقاتل، فإذا هو بفسطاط مضروب و رمح منصوب و سيف معلّق و فرس واقف على مذوده، فقال الحسين: لمن هذا الفسطاط؟ فقيل: لرجل يقال له عبيد الله بن الحر الجعفيّ، قال: فأرسل الحسين برجل من أصحابه يقال له الحجّاج بن مسروق الجعفيّ.

فأقبل حتى دخل عليه في فسطاطه فسلّم عليه فرد (ع)، ثمّ قال: ما وراءك؟ فقال الحجّاج: و الله ورائي يا ابن الحر! و الله قد أهدى الله إليك كرامة إن قبلتها! قال: و ما ذاك؟ فقال: هذا الحسين بن عليّ (ع) يدعوك إلى نصرته، فإن قاتلت بين يديه أجرت، و إن مت فإنّك استشهدت! فقال له عبيد الله: و الله ما خرجت من الكوفة إلا مخافة أن يدخلها الحسين بن علي و أنا فيها، فلا أنصره لأنّه ليس له في الكوفة شيعة و لا أنصار إلا و قد مالوا إلى الدّنيا إلّا من عصم الله منهم، فارجع إليه وخبّره بذاك.

فأقبل الحجّاج إلى الحسين فخبّره بذلك، فقام الحسين ثمّ صار إليه في جماعة من إخوانه، فلمّا دخل و سلّم وثب عبيد الله بن الحر من صدر المجلس، و جلس الحسين فحمد الله و أثنى

عليه، ثمّ قال: أمّا بعد، يا ابن الحرّ! فإنّ مصركم هذه كتبوا إليّ و خبّروني أنّهم مجتمعون على نصرتي و أن يقوموا دوني و يقاتلوا عدوّي، و أنّهم سألوني القدوم عليهم، فقدمت و لست أدري القوم على ما زعموا لأنّهم قد أعانوا على قتل ابن عمّي مسلم بن عقيل رحمه الله و شيعته.

و أجمعوا على ابن مرجانة عبيد الله بن زياد يبايعني ليزيد بن معاوية، و أنت يا ابن الحرّ فاعلم أن الله عزّ وجلّ مؤاخذك بما كسبت و أسلفت من الذّنوب في الأيّام الخالية، و أنا أدعوك في وقتي هذا إلى توبة تغسل بها ما عليك من الذّنوب، و أدعوك إلى نصرتنا أهل البيت، فإن أعطينا حقّنا حمدنا الله على ذلك و قبلناه، و إن منعنا حقّنا و ركبنا بالظلم كنت من أعواني على طلب الحقّ.

فقال عبيد الله بن الحرّ: و الله يا ابن بنت رسول الله! لو كان لك بالكوفة أعوان يقاتلون معك لكنت أنا أشدّهم على عدوّك، و لكنّي رأيت شيعتك بالكوفة و قد لزموا منازلهم خوفاً من بني أميّة و من سيوفهم، فأنشدك بالله أن تطلب منّي هذه المنزلة، و أنا أواسيك بكلّ ما أقدر عليه و هذه فرسي ملجمة، و الله ما طلبت عليها شيئاً إلّا أذقته حياض الموت، و لا طلبت و أنا عليها فلحقت، و خذ سيفي هذا فوالله ما ضربت به إلّا قطعت. فقال له الحسين (ع): يا ابن الحرّ! ما جئناك لفرسك و سيفك، إنّما أتيناك لنسألك النصرة، فإن كنت قد بخلت علينا بنفسك فلا حاجة لنا في شيء من مالك، و لم أكن بالّذي اتّخذ المضلّين عضداً، لأنّي قد سمعت رسول الله (ص) و هو يقول: من سمع داعية أهل بيتي و لم ينصرهم على حقّهم إلّا أكبه الله على وجهه في النّار. ثمّ سار الحسين (ع) من عنده و رجع إلى رحله. [1]


[1]– الفتوح 5: 83، تاریخ الطبری 3: 309 مختصراً، امالی الصدوق: 132 ذکر هذا اللّقاء فی القطقطانة، موسوعة کلمات الإمام الحسین (ع): 365.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *