نظر اهل بيت عصمت و طهارت بر اين بود كه معاوية بن ابى سفيان حتى براى يك شب هم نبايد زمام امور را به دست داشته باشد و اميرالمؤمنين، على عليه السلام، بر سر اين اصل سازش نكرد و همه توصيه هايى را كه به كوتاه آمدن در اين باره دعوت مى كردند رد كرد و براى تحقق اين موضوع به جنگ سهمگين صفين تن داد و از آن پس نيز تا هنگام شهادتش در اين رأى دچار تزلزل نشد.
امام حسين عليه السلام نيز بر تداوم اين نظر پاى فشرد و براى تحقق آن از هيچ كوششى دريغ نورزيد. اما بدبختى روزگار و دگرگون شدن اوضاع، در پايان او را ناگزير ساخت تا تلخ ترين انتخاب را برگزيند و براى فرد همين بس كه از ميان تلخ ترين، آنچه تلخى اش كم تر است برگزيند. آن حضرت حكومت را به معاويه سپرد و جنگ با او را به طور موقت به آينده موكول كرد: «مصلحت چنين ديدم كه اين جنگ را به روز ديگرى بيندازم؛ و خداوند هر روزى در كارى است»[1] ، و با همين انديشه عمرش را به پايان برد تا شهيد شد.
از همان نخستين روزهاى حكومت معاويه بر شام دلايل و انگيزه هاى قيام عليه او برپا و موجود بود. اما پس از شهادت امام حسن عليه السلام اين انگيزه ها فراوان و بزرگ شد؛ امام حسين عليه السلام با آگاهى از اين موضوع، جوانبش را نه تنها براى افراد مورد اعتماد خويش باز مى كرد و آن را به روشنى بيان مى داشت، بلكه در نامه ها و گفت و گوهايى كه با معاويه داشت، موضوع را به خود او نيز گوشزد مى كرد. از جمله اين بيان ها نمونه زير است:
«اى معاويه، هيهات، هيهات، روشنى بامداد سياهى شب را زدود و پرتو خورشيد نور چراغ را مبهوت كرد. تو در برترى جويى زياده روى كردى و همه چيز را براى خود برگزيدى به طورى كه اجحاف و دريغ كردى تا آن جا كه خسّت ورزيدى؛ و ستم كردى تا آن جا كه از حد گذشتى، حقوق مسلّم مردم را غصب كردى تا آن جا كه شيطان بيش ترين بهره و كامل ترين سهم را برد …»[2]
آن حضرت در نامه ديگرى خطاب به معاويه چنين نوشته است: و در گفته هايت گفته اى «اين امّت را به فتنه باز مگردان، در حالى كه من فتنه اى بالاتر از حكومت تو بر آنان نمى شناسم و گفته اى: «به خودت و دين و امّت محمد بينديش». به خدا سوگند من چيزى بالاتر از جهاد با تو نمى شناسم كه اگر چنين كنم، موجب نزديكى به پروردگار من است و اگر نكردم از خداوند براى دينم طلب بخشايش مى كنم و از او توفيق آنچه را كه رضايت و خشنودى اوست مى طلبم.».[3]
در اين جا اين پرسش مطرح است: در حالى كه در دوران امامت امام حسين عليه السلام همه زمينه ها براى قيام آن حضرت عليه معاويه فراهم بود، چرا ايشان قيام نكرد؟
براى پاسخ دادن به اين پرسش نخست بايد هدف مورد نظر از انقلاب را تعيين كرد و روشن ساخت كه هدف امام حسين عليه السلام از قيام عليه معاويه چه مى توانست باشد؟
بدون شك هدف آن حضرت همان هدفى است كه در قيام عليه يزيد بن معاويه اعلام كرد. يعنى ايجاد اصلاح در امّت جدش به وسيله امر به معروف و نهى از منكر و لوازم اين كار يعنى از ميان برداشتن حكومت فاسد و برپا ساختن حكومت حق، از طريق قيام امّت با امام براى تحقق پيروزى قطعى اى كه در سايه اين هدف حاصل مى گشت. يا قرار دادن امّت در معرض خطرى وحشت آفرين و هولناك، از طريق حماسه اى قهرمانانه و مصيبتى فاجعه آميز كه به كشتن او و يارانش از اهل بيت و صحابه نيكوكار آن حضرت و برگزيدگان امّت منجر مى گشت، آن هم در چارچوب يك فعاليت تبليغاتى بزرگ كه در نتيجه آن چهره دروغينى كه معاويه خود را در پس آن پنهان مى كرد به طور كامل آشكار مى گشت و همه پيامدهاى جريان نفاق حاكم از روز سقيفه خنثى مى گشت؛ و اسلام ناب محمدى از هر شائبه اى پاك مى شد و پرده از ديده بصيرتش كنار مى رفت و در نتيجه حق و اهل آن را مى شناخت و در پرتو نورش ره مى پيمود.
ولى آيا در دوران معاويه براى امام حسين امكان اين كه يكى از اين دو انتخاب را تحقق بخشد، وجود داشت؟
انتخاب نخست، راه پيروزى نظامى قطعى بر معاويه بود. براى اين منظور ناچار بايد بخشى از امّت كه دست كم براى تحمل پيامدها و مقتضيات يك جنگ سهمگين كافى باشد، بسيج مى گشت. ولى آيا در آن روزگار امّت اسلامى از چنين آمادگى بزرگ روحى و عملى برخودار بود؟
نويسنده كتاب «ثورة الحسين ظروفها الاجتماعيه و آثارها الانسانيه» (شرايط اجتماعى و پيامدهاى انسانى قيام امام حسين «ع») از وضعيت امّت در اين دوران تصويرى ارائه داده است كه باهم مى خوانيم. او مى گويد: جنگ هاى صفين، جمل و نهروان و جنگ هاى زودگذر كه پس از حكميت، ميان بخش هاى سوريه و مناطق مرزى عراق، حجاز و يمن روى داد، تمايل به صلح و آرامش را در ياران امام عليه السلام پديد آورد. پنج سال بود كه بر آنان مى گذشت و در اين مدت هنوز سلاح يك جنگ را بر زمين نگذاشته بودند كه براى جنگى ديگر آن را مى كشيدند. آنان با گروهى ناآشنا نمى جنگيدند، بلكه جنگ شان با قبايل و برادران ديروزشان و كسانى كه يكديگر را مى شناختند بود.
احساسى كه در پايان دوران على عليه السلام و در پى شكست در برابر حيله گرى دشمن در روز تحكيم، به وضوح رو به آشكار شدن نهاد، به نفع دشمنان امام از سران قبايل و ديگرانى تمام شد كه دريافته بودند سياست امام عليه السلام برآورنده خواسته هاى آنان، كه به وسيله سياست معاويه در دادن مال و ولايات شعله ور مى شد، نيست. از اين رو در صدد برآمدند تا هر چه بيش تر به اين احساس دامن بزنند و بر آن تأكيد بورزند. روحيه قبيله گرايى كه پس از وفات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از بند رهيد و در دوران عثمان به اوج خود رسيده بود نيز به تأثير و نفوذ اين رهبران در ميان جامعه كمك كرد. دنياى انسانى كه روح قبيله گرايى دارد، قبيله اوست. با تأثرش متأثر مى شود، به هر سو كه برود او نيز مى رود، با هر كس دشمنى كند او نيز دشمنى مى كند و به همه امور از زاويه ديد قبيله مى نگرد. زيرا او در برابر ارزش هايى كه نسبت به او فروتنى مى كنند فروتن است؛ و همه احساسات قبيله در رئيس آن متمركز است. رئيس در يك جامعه قبيله اى اختياردار و جهت دهنده كلّ قبيله است … هنگامى كه امام عليه السلام براى بار دوم مردم را به جنگ با گروه هاى نظامى سورى [شامى ]، كه حجاز، يمن و مرزهاى عراق را مورد حمله قرار داده بودند فراخواند، آنان تمايل خود را به ترك مخاصمه و ناخشنودى از جنگ، با سستى نشان دادن از خود ابراز داشتند.
پس از آن كه امام على عليه السلام به شهادت رسيد و با امام حسن عليه السلام به خلافت بيعت شد، اين پديده به اوج خود رسيد، به ويژه هنگامى كه امام حسن عليه السلام مردم را براى مجهز شدن براى جنگ شام فرا خواند پاسخ بسيار كند بود. به رغم آن كه امام حسن عليه السلام پس از آن توانست سپاه بزرگى را براى جنگ با معاويه آماده سازد، ولى پيش از برخورد با دشمن به سبب گرايش هاى گوناگونى كه مردم را به سوى خود جذب مى كرد، سرنوشتش با شكست رقم خورد. گروه هاى گوناگون مردم همراه با وى را اقشار زير تشكيل مى دادند:
برخى، از شيعيان او و پدرش بودند و برخى ديگر، از مخالفان حكميت، يعنى خوارج؛ كه براى جنگ با معاويه به هر حيله اى دست مى يازيدند، و برخى ديگر فتنه جويانى بودند كه در غنيمت طمع بسته بودند. برخى ديگر مردمانى دو دل و پايبند عصبيت قبيله اى بودند كه از سران قبايلشان پيروى مى كردند. اين سران خود را به معاويه فروخته بودند، معاويه به بسيارى از آنان نامه نوشت تا آنان را بفريبد كه از امام حسن عليه السلام دست برداشته و به او بپيوندند. بيش تر ياران امام عليه السلام در برابر اين نيرنگ خود را باختند و طى مكاتبه هايشان با معاويه به او وعده دادند كه حسن عليه السلام را زنده يا مرده تسليم خواهند كرد. هنگامى كه امام حسن عليه السلام براى آنان به ايراد سخن پرداخت تا ميزان اخلاص و ثبات قدمشان را بيازمايد، از هر سو فرياد برآوردند: «ما خواهان ادامه زندگى هستيم»؛ و در همين حال گروهى به قصد كشتن وى حمله كردند. اين در هنگامى بود كه سران قبايل با استفاده از تاريكى شب همراه قبايل خود ناپديد مى شدند و به معاويه مى پيوستند!
هنگامى كه امام حسن عليه السلام- در برابر اين واقعيت تلخ- دريافت كه شرايط روحى و اجتماعى حاكم بر جامعه عراق، اين جامعه را از تن دادن به پيامدهاى جنگ و كسب پيروزى ناتوان ساخته است، و ديد كه اين جنگ به بهاى از دست دادن ياران مخلص اش است و در همين حال پيروزى قاطع را نصيب معاويه مى گرداند، با شرايطى به صلح تن در داد. از جمله شرايط اين بود كه معاويه كسى را به جانشينى خود تعيين نكند و حكومت از آن امام حسن عليه السلام باشد؛ و مردم آزاد و در امان باشند … اين تنها راهى بود كه امام حسن عليه السلام، به عنوان صاحب رسالتى كه در اين شرايط بد گرفتار شده بود مى توانست آن را بپيمايد.[4]
ولى آيا پس از آن امّت اسلامى- به ويژه در عراق- بر اين وضعيت پايدار ماندند؟ يا اينكه به سوى بهتر شدن تغيير جهت دادند؟ آيا امام حسن عليه السلام توانست در حيات خود به آنان اعتماد كند؟ آيا پس از ايشان امام حسين عليه السلام توانست آنان را براى جنگى بزرگ تا پيروزى نهايى بر معاويه بسيج كند؟
همان مردمى كه به دليل طولانى شدن جنگ سختى هاى زيادى از آن ديده و به دنيا و سلامت و آرامش گرايش پيدا كرده بودند و پيرو خواسته هاى سران قبايل شده بودند، بزرگى خطايى را كه با سستى نشان دادن در برابر تحمل پيامدهاى جنگ و رها ساختن امام عليه السلام مرتكب شده بودند دريافتند. اين هنگامى بود كه ماهيت حكومت معاويه را شناختند و طعم واقعيت آن را چشيدند. واقعيتى كه سرتاسر فشار و ترس؛ گرسنگى و محروميت؛ آوارگى مدام و سلب هرگونه آزادى؛ و تمسخر شريعت و سبك شمردن ارزش ها بود. براى افزايش عطاياى شاميان از عطاياى آن ها كاسته شد و به وسيله معاويه به جنگ با خوارج وادار شدند. كارى كه به آنان فرصت نداد تا از صلحى كه مشتاق آن بودند و آرامشى كه آرزويش را داشتند بهره مند گردند. در نتيجه به خاطر كوتاهى نسبت به اهل بيت پشيمان گشتند؛ «مردم عراق زندگى شان در دوران على را يادآور مى شدند و بر آن اندوه مى خوردند و به خاطر كوتاهى نسبت به امام خويش افسوس مى خوردند و از صلح ميان خود و شاميان اظهار پشيمانى مى كردند؛ و هرگاه به يكديگر مى رسيدند خود را به خاطر گذشته سرزنش و درباره اين كه در آينده چه مى توان كرد تبادل نظر مى كردند؛ و هنوز چند سالى نگذشته بود كه گروه گروه براى ديدار با امام حسن و گفت و شنود با آن حضرت به مدينه مى رفتند …».[5]
درست است كه بسيارى از مردم به ويژه اهل عراق، در نتيجه ظلم و ستم معاويه و دورى وى از اسلام، كينه بنى اميه و دوستى اهل بيت را دين خود مى دانستند، اما اين احساس هرگز نتوانست كه پرده دوگانگى شخصيت بيش تر اين افراد را پاره كند، بلكه اينان در چارچوب اين شخصيت روزگار مى گذراندند و در حالى كه در باطن بنى اميه و حكومتشان را مردود مى شمردند، در ظاهر همه فرمان هايشان را اجرا مى كردند. بنابر اين آنان در دوگانگى شخصيت به سر مى بردند، همان طور كه اميرمؤمنان على عليه السلام وضعيتشان را در سايه ستم بنى اميه توصيف كرده و فرموده است: سوگند به خدا اينان پيوسته ستم مى كنند تا اين كه هيچ حرام خدا را نگذارند مگر آن كه حلالش كنند و هيچ عهد و پيمانى را نگذارند مگر كه آن را بشكنند … تا آن كه مردم در گريه به دو دسته تقسيم مى شوند: گروهى بر دينشان بگريند و گروهى بر دنيايشان به طورى كه يارى رساندن شما به آنان همانند يارى دادن غلام به خواجه اش مى شود، كه چون حاضر باشد فرمان مى برد و هرگاه كه پنهان شود از او عيبجويى مى كند …»[6]
بنابر اين، مشخّصه عمومى امّت در آن هنگام اين بود كه بيش ترشان مطيع اراده حكومت اموى و فرمانبردار دستورهايش بودند، خواه آن هايى كه زير تأثير گمراه سازى هاى امويان ديده حقيقت بينشان كور شده بود و مى پنداشتند كه اسلام در حكومت معاويه تجسم يافته است، و يا ضعيف النفس هايى كه به دام دنيا دوستى درافتاده و دين خود را به دنياى ديگران فروخته بودند. يا آن هايى كه حق و اهل حق را مى شناختند و در باطن آنها را دوست مى داشتند. گرچه در ظاهر از بيم اموى ها نسبت به آنان اظهار ناآشنايى مى كردند.
در ميان شمارى اندك باقيمانده نيز بسيارى بودند كه با وجود شناخت و معرفت نسبت به اهل حق، ضعف روحى آنان را از يارى و پيوستن به كاروان حق باز مى داشت.
اين توصيف عمومى، حتى پس از مرگ معاويه بر امّت اسلامى انطباق داشت! بنابر اين چنين امتى شايسته آن نبود كه امام حسين عليه السلام به اعتماد آن ها جنگى سهمگين، كوتاه يا بلند مدت، را تا رسيدن به پيروزى قطعى بر معاويه طرح ريزى كند. شواهد اين واقعيت وضع امّت بسيار زياد است .مى ماند انتخاب دوّمى كه بر سر راه امام حسين عليه السلام وجود داشت يعنى انقلاب عليه معاويه؛ و آن قرار دادن امّت در معرض خطرى وحشت آفرين و هولناك از طريق حماسه اى قهرمانانه و مصيبتى فاجعه آميز بود كه به كشتن او و يارانش منجر مى گشت و با يك فعاليت بزرگ تبليغى، كه با آشكار ساختن چهره دروغين امويان به پيروزى مى رسيد و پيامدهاى عملى ناشى از آن را از ميان مى برد، توأم بود.
اين انتخاب كه پيروزى كامل آن در دوران يزيد رقم خورد، در دوران معاويه به شكست كامل محكوم بود. سرّ مطلب هم در وجود معاويه و روش ويژه او در چاره انديشى در امور نهفته بود. معاويه كسى نبود كه آن چنان از سياست غافل باشد كه به حسين عليه السلام اجازه دهد تا به قيامى خروشنده دست پيدا کند بلكه او چنان دورانديش بود كه مى دانست اعلام انقلاب حسين عليه السلام عليه او و تشويق مردم بر اين كار، منجر به جنگى مى شد كه اگر نگوييم دستاوردهاى پيروزى بر امام حسن عليه السلام را از ميان مى برد، دست كم ارزش صلح را تيره و مبهم مى ساخت. چرا كه بدون شك معاويه به منزلت امام حسين عليه السلام در دل مسلمانان آگاه بود.
نزديك ترين گمان ها در روشى كه معاويه براى سركوب قيام امام حسين عليه السلام- اگر در روزگار او قيام مى كرد- در پيش مى گرفت، اين بود كه پيش از موفق شدن امام به انقلاب و پيش از آن كه اين انقلاب از چنان پژواكى برخوردار شود كه بتواند حيات و محيط اسلامى را، كه معاويه تمايل به آرامش و سكون آن داشت، دستخوش امواج سازد، آن حضرت را مسموم گرداند.
چيزى كه موجب تقويت اين گمان مى شود، روشى است كه از معاويه در نابود ساختن مخالفان سياسى و كسانى كه آرامش و صفاى سلطنت او را تيره مى ساختند مى شناسيم. راهى كه او براى رها شدن از مخالفان برگزيده بود، از ميان برداشتن آنان با كم ترين سر و صدا بود. معاويه همين روش را براى از ميان بردن حسن بن على و سعد بن ابى وقاص و مالك اشتر، هنگام رفتن به مصر، عبدالرحمن بن خالد بن وليد، هنگام تمايل پيدا كردن شاميان به وى، به كاربست. او خود اين روش را در جمله مشهورش خلاصه كرده است كه مى گويد: «خداوند سربازانى از عسل دارد.»
آنچه اين گمان را تا مرتبه يقين بالا مى برد، اطلاعات ما در اين باره است كه معاويه بر حسين بن على و ديگر كسانى كه بر سلطنت خويش از آنان بيمناك بود، جاسوس گماشته بود. اينان هر چه را كه مخالفان انجام مى دادند براى او مى نوشتند و از گزارش ساده ترين امور، كه كوچكترين شك و ترديدى هم بر نمى انگيخت، غفلت نمى كردند.[7] مانند همان مورد كنيزكى كه مال امام حسين عليه السلام بود و او را آزاد ساخت و سپس به ازدواج خويش درآورد.[8]
چنانچه امام حسين عليه السلام در دوران معاويه دست به كار قيام مى شد و سپس با روش خاص معاويه از ميان مى رفت، چه سودى عايدش مى شد. آيا بايد اين كار به واقعيت مى پيوست تا مردم از صميم دل از آن پاسدارى كنند؟ چنانچه امام نيز همانند ديگر مردم به آرامى و بدون سر و صدا از ميان مى رفت، چه سودى عايد مردم مى گشت؟ زيرا در اين صورت او يك علوى بود كه ناخواسته مى مرد و مرگ او تنها خاندان و دوستان و شيعيان پدرش را اندوهگين مى ساخت و پس از آن، ياد او نيز همانند ديگران به بوته فراموشى سپرده مى شد.[9]
معاويه اين تهديد را براى امام عليه السلام روشن كرده گفته بود: «مادامى كه مرا انكار كنى، تو را انكار مى كنم و مادامى كه با من نيرنگ ببازى با تو نيرنگ مى بازم، بنابر اين از ايجاد تفرقه ميان اين امّت بپرهيز».[10]
چنانچه امام عليه السلام مى توانست كه حصار جاسوس ها و خبرچينان معاويه را بشكند و انقلاب را عملى سازد و همراه يارانش در قالب سپاهى با شمار و امكانات اندك بيرون آيد و براى مثال راه عراق را در پيش گيرد، آيا موفق به آفريدن حماسه قهرمانانه و مصيبت بارى همانند آنچه در دوران يزيد انجام داد مى شد؟
آيا فعاليت تبليغى در چنين نهضتى مى توانست همان طور كه در دوران يزيد به پيروزى رسيد، در دوران معاويه هم به پيروزى مطلوب برسد؟
بدون شك در چنين فرضى معاويه با تنگناى عملى دشوارى روبه رو مى شد، اما او كه هوش و پختگى لازم براى خروج از تنگناها را داشت از اين تنگنا نيز بيرون مى آمد. چنين مى نمايد كه او بدون فاصله سپاه كوچك امام را محاصره مى كرد و بر سلامت امام و بنى هاشم تأكيد مى ورزيد و با روشى فنى توأم با يك كار بزرگ تبليغاتى آنان را مى بخشود. نتيجه چنين كارى اين مى شد كه امام از چشم امّت بيفتد و قداست دينى اش را از دست بدهد؛ سپس او و همراهانش را به يك اقامت اجبارى در شام وامى داشت كه آن هم پايانى جز مرگى كه احتمالًا آن نيز با سمّ مى بود نداشت. سرانجام معاويه از اين بحران در حالى بيرون مى آمد كه سيمايى از گذشتِ پس از قدرت داشت و بدى را با نيكى و بريدن را با پيوند پاسخ داده بود. در نتيجه دل هاى مردم را به دست مى آورد و بر دوستى وى و عظمت مقام و منزلتش افزوده مى گشت. در چنين حالتى نه تنها آثار مثبتى كه امام از اين جنبش انتظار داشت حاصل نمى شد، بلكه زيركى معاويه پيامدهايى منفى نيز براى آن حضرت به بار مى آورد.
پس از آن كه امام عليه السلام اموالى را كه براى معاويه مى بردند گرفت، وى طى نامه اى به آن حضرت اين روش را به روشنى بيان كرد و گفت: «… اما اى برادرزاده، من پنداشتم كه تو انديشه حمله ناگهانى در سردارى؛ و خوشحالم از اين كه اين كار در روزگار من انجام شد كه قدر تو را مى شناسم، ولى به خدا سوگند بيم آن دارم پس از من گرفتار كسى شوى كه به اندازه سرسوزنى مراعات احترام تو را نكند.»[11]
بعيد نيست كه معاويه آرزو داشت در موضع چنين گذشتى قرار گيرد و در مقابل منتى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بر آزادشدگان در مكّه نهاد، او نيز منت بگذارد و اسيران بنى هاشم را آزاد كند تا در عرصه فخرفروشى مساوى شوند؛ ولى چنان كه گفتيم امام از چنين پيش آمدى پرهيز داشت، و شكى نيست كه موضوع از ذهن امام عليه السلام نيز دور نبوده است.
بر فرض اين كه معاويه- در صورت قيام امام عليه السلام عليه وى- ناچار به قتل آن حضرت و يارانش مى گشت، با توجّه به صبغه دينى اى كه معاويه اصرار داشت روش هاى نيرنگ آميز خود در انظار عوام بدهد و جنبه شرعى اى كه به طور كامل نزد افكار عمومى امّت اسلامى به منصب خود بخشيده بود به او، اين امكان را مى داد كه شعله قتل اين انقلابيون را خاموش كند و كارى كند كه مردم به ضرر آنان برانگيخته شوند نه به نفعشان؛ زيرا هنگامى كه مردم از انگيزه حسين براى انقلاب مى پرسيدند، پاسخى كه معاويه و يارانش به آنان مى دادند و يا خود مردم به خودشان مى دادند اين بود كه حسين در پى حكومت بوده است! چنانچه امام حسين عليه السلام در راه هدفى كه مردم براى انقلابش تصور مى كردند كشته مى شد، قتل او هيچ گونه مخالفتى را عليه بنى اميه برنمى انگيخت و قتل آن حضرت نه تنها بر اصول و انگيزه هاى اصلى قيام بازگردانده نمى شد، بلكه چه بسا گروهى از مردم وى را مستحق قتل نيز مى شمردند؛ و ديگر براى امام حسين و يارانش سودى نداشت كه به مردم اعلام كنند كه قيام آن ها به خاطر حمايت دين در برابر تحريف ها و لااباليگرى هاى معاويه و رهايى امّت از ظلمت است. مردم نيز آنان را تأييد نمى كردند، زيرا كه هيچ مشكلى براى دين نمى ديدند و معاويه هيچ بدعتى در دين ننهاده بود و به هيچ منكرى تظاهر نكرده بود، بلكه مردم اين سخن امام حسين عليه السلام را بر سرپوش نهادن روى مقاصد واقعى خودش حمل مى كردند.[12]
به هر صورت چنانچه امام حسين عليه السلام در روزگار معاويه قيام مى كرد، وى براى مشوّه ساختن اين قيام از پيمانى كه به دنبال صلح با امام حسن بسته بود بهره بردارى مى كرد. در نتيجه عامه مردم چنين برداشت مى كردند كه حسن و حسين عليهما السلام حكومت را به معاويه تسليم كرده با او پيمان سكوت بسته اند. چنانچه امام عليه السلام قيام مى كرد، معاويه مى توانست كه آن حضرت را خائن و پيمان شكن جلوه دهد.
در اين جا معاويه زيان نمى ديد، چراكه او پيش ازآن پيمان را شكسته بود و به هيچ كدام از شرايط آن عمل نمى كرد و هيچ حرمتى برايش قايل نبود و زحمت وفادارى به آن را هم به خود نمى داد. در چنين شرايطى نتيجه نيز تغييرى نمى كرد، خواه اين كه حسن و حسين با معاويه بيعت مى كردند يا نمى كردند، چون حكومت را به صورت مشروط تسليم او كرده بودند.[13]
دليلش اين بود كه وسايل تبليغاتى معاويه اذهان عموم مردم را زير نفوذ داشت و در ميدان تبليغ چيره و تأثير گذار بود و توان گمراه سازى افكار عمومى را در محكوميت دينى اى كه براى قيام امام حسين مطرح مى كرد داشت. از اين گذشته جامعه اى كه آماده قيام نبود و در پى سلامت و آسايش بود نيز نظر مى داد كه امام عليه السلام بيعت كرده و پيمان بسته است، همان طور كه واقعيت هم داشت يا آن طور كه تبليغات اموى درباره او اشاعه داده بود، در نتيجه ناچار بوده است كه به پيمان وفا كند و بيعت را نشكند.
به اين ترتيب شخصيت معاويه با زيركى، حيله گرى و فريبكارى و خيانت ورزى خاصّ خودش و نيز مهارت و تجربه اى كه در ميدان كار سياسى اجتماعى داشت، اگر نگوييم تنها عامل، دست كم مهم ترين عاملى بود كه امام حسين عليه السلام را ناچار ساخت كه از قيام عليه او دست بكشد.
از اين جا به راز منحصر ساختن عامل عدم قيام در بودن معاويه پى مى بريم، آن جايى كه امام عليه السلام در مقابل تقاضاهاى برخى از شيعيان براى قيام و انقلاب پاسخ مى دهد: «مادامى كه معاويه زنده است همه مردان شما بايد در خانه هاشان بنشينند … چنانچه او هلاكت يافت ما و شما در كار خويش مى نگريم.»[14] يا «به زمين بچسبيد و پنهان شويد و تا هنگامى كه پسر هند زنده است عقايدتان را پوشيده بداريد.»[15] يا «… مادامى كه اين انسان زنده است …»[16]
منبع:کتاب با کاروان حسینی، مقاله امام حسین در مدینه و هجرت ایشان به سوی مکه
تهیه و تنظیم :علی اکبر اسدی
[1] اخبار الطوال، ص 220.
[2] الامامة والسياسة، ج 1، ص 187.
[3] الامامة والسياسة، ج 1، ص 182.
[4] ثورة الحسين عليه السلام ظروفها الاجتماعيه وآثارها الانسانيه، ص 138- 143.
[5] الفتنة الكبرى، ج 2، ص 188.
[6] نهج البلاغه، صبحى صالح، ص 143- 144، خطبه شماره 98.
[7] ثورة الحسين عليه السلام، ظروفها الاجتماعيه وآثارها الانسانيه، ص 153- 155.
[8] زهرالآداب، ج 1، ص 101.
[9] ثورةالحسين عليه السلام، ظروفها الاجتماعيه و آثارها الانسانيه، ص 152- 155.
[10] اختيار معرفة الرجال 1، 252 حديث 99.
[11] شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 18، ص 327.
[12] ثورة الحسين عليه السلام، ص 158.
[13] شيخ راضى آل ياسين نويسنده كتاب ارزشمند صلح الحسن عليه السلام نيز بر همين باور است.
[14] الامامة والسياسة، ص 1.
[15] اخبار الطوال، ص 221.
[16] انساب الاشراف، ج 3، ص 151، حديث 13.