وقتی برادرم از پدر برایمان حرف می‌زد، لذّت می‌بردم. خاطراتش شیرین بودند و دوست داشتنی. آخر او همرزم و همراه پدر بود. از طرفی دیگر، خود پدر هم عادت نداشت از منطقه و اتفاقاتی که در آن می‌افتاد، چیزی بگوید.

برادرم می‌گفت:

«یک روز توی منطقه بودیم. صف غذا خیلی شلوغ بود. من با زرنگی جلو رفتم و بدون نوبت غذا گرفتم و پیش پدر آوردم. او که دیده بود من چطور غذا را گرفتم، قبول نکرد و گفت:

«تو بدون صف غذا گرفتی. من نمی‌توانم این غذا را بخورم.»

غذا را از من گرفت و به شخص دیگری داد. بعد خودش رفت و توی صف ایستاد. وقتی نوبتش شد، غذا گرفت.»


رسم خوبان 19 – غیرت دینی و تقیّد به ضوابط شرعی، ص 52./ حریف شب، ص 195.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *