فتح مكّه يكى از نقاط عطف اصلى تاريخ اسلام است. پس از آن بود كه مسلمانان از حالت يك گروه انقلابى به نيرويى متمركز و قدرتمند و دولتى پيروزمند و چيره تبديل شدند؛ و مشركان متحد و به هم پيوسته، در روند حوادث، به صورت گروه هايى پراكنده و ناتوان و شكست خورده درآمدند.هوشمندان سودپرست قريش، امثال عمروعاص، خالد بن وليد، پيش از ديگران اين موضوع را دريافتند؛ و پس از آن كه يقين كردند چاره اى جز پذيرش اسلام ندارند، به آن گرويدند.

پس از آن كه عثمان زمام امور خلافت را به دست گرفت، ابوسفيان نزد او رفت و گفت: پس از «تَيْم» و «عدى» خلافت به تو رسيد بنابر اين آن را چون گوى بچرخان؛ و بنى اميه را ميخ هاى آن قرار ده، زيرا اين حكومت است و من بهشت و جهنمى نمى شناسم.[1] آن گاه كه كارها به نفع معاويه سامان گرفت، روزى مغيرة بن شعبه با وى خلوت كرد و گفت: «يا اميرالمؤمنين، تو به آرزوى خويش رسيدى، كاش عدل را آشكار كنى و نيكى را گسترش دهى، تو امروز سرورى يافته اى و چنانچه به برادران خود از بنى هاشم بنگرى و با آنان صله رحم كنى، به خدا سوگند امروز چيزى كه تو را بترساند نزدشان نخواهى يافت.[2]

معاويه برآشفت و پرده از كفر و جاهليت خويش برداشت و گفت: «هيهات، هيهات، برادر تَيْمى [يعنى ابوبكر] حكومت يافت، پس به عدالت رفتار كرد و كرد آنچه كرد. به خدا سوگند پس از مرگش ياد و نام او هم نيست شد، جز اين كه مى گويند كسى به نام ابوبكر هم بود. پس از او آن برادر عدوى [عمر] حكومت را به دست گرفت و ده سال خلافت كرد. به خدا سوگند كه پس از مرگ او نام و ياد او هم نيست شد، جز اين كه كسى بگويد عُمَرى هم بود. سپس برادرمان عثمان حكومت يافت؛ و مردى زمام امور را به دست گرفت كه هيچ كس نسب او را نداشت؛ و او نيز كرد آن چه كرد. به خدا سوگند همين كه از دنيا رفت نام و ياد و رفتار او نيز از ميان رفت. ولى هنوز هم نام برادر هاشمى [محمد صلى الله عليه و آله و سلم ] همه روز پنج بار با صداى رسا نام برده مى شود كه «اشهد انّ محمداً رسول الله»! اى مادرمرده، از اين پس به خدا سوگند جز اين كه اين نام را به خاك بسپاريم، كارى نداريم …!»[3]

مى بينيم كه يزيد نيز با صراحت تمام كفر خود و پدرانش را اعلام مى دارد و با مثل زدن به شعر ابن زبعرى خشنودى خود را از كشتن سيدالشهدا بيان مى دارد؛ و مى گويد:

ليت اشياخى ببدر شهدوا

 

جزع الخزرج من وقع الأسل

لأهلوا واستهلوا فرحاً

 

ثم قالوا يا يزيد لا تُشل

قد قتلنا القَرْم من ساداتهم

 

وعدلناهُ ببدر فاعتدل

لعبت هاشم بالملك فلا

 

خبرجاء ولا وحىٌ نزل[4]

     

 

اى كاش پدرانم كه در بدر كشته شدند، ناله كشتگان از دم شمشير خزرج را مى شنيدند. و شادى مى كردند و ديگران را در شادى خويش شركت مى دادند و سپس مى گفتند: يزيد! دست مريزاد! من از خندف نباشم اگر از رفتار فرزندان احمد انتقام نگيرم! هاشم پادشاهى را به بازى گرفت وگرنه، نه خبرى رسيد و نه وحيى فرود آمد!

اموى ها پس از شكست در فتح مكّه به اسلام درآمدند؛ و روند حوادث را زير نظر گرفتند به اميد اين كه شايد پس از رسول خدا دين اسلام از مسير اصلى خود منحرف و اوضاع به حالت پيشين باز گردد و اميد رسيدن به موقعيّتى كه در روزگار جاهليت داشتند تجديد مى شود و بار ديگر، با پوشش اسلامى زمام امور را به دست مى گيرند.

ابوسفيان در حضور عثمان از اين آرزو پرده برداشته مى گويد: «اى بنى اميه حكومت را مانند گوى در هوا بگيريد، به آن كه ابوسفيان سوگند مى خورد، من هميشه براى شما آرزو مى كردم و شما بايد آن را براى فرزندانتان به ارث بگذاريد».[5]  در نقل ديگرى آمده است: «اى گروه بنى اميه، پس از آن كه خلافت ميان قبايل تيم و عدى قرار گرفت من نيز در آن طمع بستم و سرانجام به شما رسيد. پس، آن را ميان خود مانند گوى در هوا بگيريد، به خدا سوگند كه نه بهشتى در كار است و نه جهنمى!»[6]

عبدالله علايلى در كتاب «الامام الحسين» خويش مى نويسد: اين سخن ابوسفيان كه مى گويد: «من پيوسته آن را براى شما آرزو مى كردم»، ما را به اين نكته رهنمون مى كند كه حزب اموى از قبل وجود داشت و زير پوشش خلفا عمل مى كرد و در خفا فعاليت داشت وگرنه به چه دليل وى خلافت را براى امويان آرزو مى كرد؟ اينان كه در اسلام هيچ سابقه اى نداشتند، تنها افتخارشان به اين بود كه به طور آشكار با خدا و رسول به ضديت بپردازند.[7]

بدون شك توجّه علايلى به اين نكته كه حزب اموى از پيش وجود داشته بجاست، ولى پرسش او درباره سبب اميد ابوسفيان مبنى بر اينكه «روزى خلافت به بنى اميه برسد» نابجا مى باشد؛ زيرا غصب خلافت از شايستگان آن و تعيين شدگان از جانب رسول خدا و محروم ساختن آنها از منصبى كه حق آنان بود؛ و قرار گرفتن آن- به تعبير خود ابوسفيان در كم ارزش ترين قبيله قريش- همان چيزى بود كه امويان را نيز به طمع خلافت انداخت. ابوسفيان خود به صراحت در اين باره مى گويد: «خلافت در تَيْم و عدِى قرار گرفت تا آن كه من نيز در آن طمع بستم». دليلش هم اين بود كه اموى ها خود را از دو خليفه نخست با شرافت تر، پرجمعيّت تر و در دانش و مهارت و زيركى برتر مى دانستند؛ و حال كه امر خلافت چنين بى قدر و شأنش چنين پست شده است، چرا آنها نبايد در آن طمع بورزند؟

اموى ها با تفكر حزبى، در ظاهر به اسلام گرويدند و از همان آغاز بخت و اقبال ديگر شاخه هاى نفاق و همفكران خود را، كه دست اندر كار ايجاد مانع بر سر راه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم  بودند حس كردند و در پى آنان رفتند، تا همانند دورانى كه زير پوشش كفر با يكديگر همكارى داشتند، اينك نيز زير پوشش هويت اسلامى باهم پيوند همكارى برقرار كنند.[8]

روابط ديرين گذشته، راه همكارى ميان حزب اموى و ديگر شاخه هاى نفاق را هموار ساخت؛ ولى كشف شواهد نشان دهنده اين همكارى- بجز برخى اشاره هاى حاكى از آمادگى طرفين براى اين كار- پس از غزوه فتح تا هنگام رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم براى پژوهشگران دشوار است. در روايتى كه مسلم نقل كرده آمده است: ابوسفيان همراه چند تن ديگر به جمع سلمان و صهيب و بلال وارد شد. گفتند: «به خدا سوگند، دشمن خدا [ابوسفيان ] از شمشيرهاى خدا جان سالم به در برد! در اين ميان ابوبكر گفت: آيا به بزرگ و سرور قريش چنين سخنى را مى گوييد؟! و چون پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آمد موضوع را به آن حضرت گزارش داد. وى فرمود: اى ابوبكر، شايد آن ها [سلمان و …] را به خشم آورده اى! بدان كه اگر آنان را خشمگين كرده باشى پروردگار خويش را خشمگين ساخته اى! …»[9]

اما پس از رقم خوردن نتايج سقيفه به نفع جريان نفاق، دست يافتن به شواهد همكارى ميان آن ها براى پژوهشگران چندان دشوار نيست؛ و دلايل بسيارى آن را به اثبات مى رساند. موضع گيرى مقطعى ابوسفيان و تقاضاى وى براى بيعت با اميرالمؤمنين، على عليه السلام، نيز نمى تواند اين دلايل را مخدوش سازد؛ زيرا كه هر چند وى در آغاز، نتايج سقيفه را نادرست خواند، ولى اين موضع گيرى نه از سر خيرخواهى، بلكه براى رسيدن به هدف هاى پليد خود او يعنى يورش بى رحمانه به اسلام، بلافاصله پس از رحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم، و به جان هم انداختن مسلمانان بر سر خلافت و ساقط كردن حاكميت اسلام و بازگرداندن مردم به وضع دوران جاهليت و اعاده رهبرى پيشين قريش بود. اميرالمؤمنين عليه السلام كه از قصد ابوسفيان در اين موضع گيرى آگاه بود، او را طرد كرد و بر او خشم گرفت و فرمود: «به خدا سوگند، تو از اين پيشنهاد هدفى جز فتنه ندارى؛ چرا كه هميشه براى اسلام، خواهان شرّ و بدى بوده اى …»[10]

همه يا دست كم اكثريت صحابه، از طريق تعاليم و روشنگرى هاى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مى دانستند كه مراد از «شجره ملعونه» در قرآن، بنى اميّه هستند؛ اين بخشى از اطلاعات مربوط به پرونده آشوب و فتنه هاى آينده بود كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم به طور كامل براى امّت اسلامى روشن ساخت.[11]

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم با اين شيوه، براى شناخت راه روشن و خلفاى پس از خويش حجت را بر مردم تمام كرد. حذيفة بن يمان گويد: «به خدا سوگند، نمى دانم كه يارانم فراموش كرده اند و يا خود را به فراموشى زده اند رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم سران همه فتنه هايى را كه شمار پيروانشان به سيصد تن يا بيش تر برسد، تا پايان دنيا براى ما معرفى كرد؛ و از آنها به نام و نام پدر و نام قبايلشان ياد فرمود.» [12]

بنابر اين رهبرى حزب سلطه كه خود از صحابه بود، بنى اميه را خوب مى شناخت، دليلش هم اين كه چون از كعب الاحبار يهودى درباره موضوع جانشينى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و حوادث پس از آن در كتاب هايشان پرسيد، گفت: ما در اين كتاب ها مى بينيم كه پس از صاحب اين شريعت و دوتن از ياران او، حكومت به دشمنانش مى رسد كه بر سر دين با او جنگيدند و او نيز با آنها پيكار كرد. عمر چندين بار كلمه استرجاع را بر زبان راند و سپس گفت: اى پسر عباس، آيا مى شنوى؟ به خدا سوگند، من نيز مانند همين موضوع را از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم شنيده ام، از آن حضرت شنيدم كه فرمود: «بنى اميه بر منبر من بالا خواهند رفت، زيرا در خواب ديدم كه ميمون وار از آن بالا مى روند؛ و آيه  «وَ ما جَعَلْنَا الرُّؤْيَا الَّتِي أَرَيْناكَ إِلَّا فِتْنَةً لِلنَّاسِ وَ الشَّجَرَةَ الْمَلْعُونَةَ فِي الْقُرْآنِ»[13]  درباره آنان نازل شده است.[14]

زبير بن بكار در «الموقفيات» مطلبى را از مغيرة بن شعبه آورده كه نقلش در اين جا بى مناسبت نيست. مغيره گويد: روزى عمر به من گفت: اى مغيره آيا از روزى كه چشم توبر اثر جراحت نابينا شده است هيچ مى بينى؟ گفتم: نه. گفت: به خدا سوگند بنى اميه اسلام را همانند اين چشم تو چنان نابينا خواهند كرد كه نداند به كجا مى رود و از كجا مى آيد! …»[15]

اما رهبر حزب سلطه با وجود همه آگاهى نسبت به اين موضوع، در چارچوب روابط دوستانه اى كه اساس آن رو برگرداندن از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بود، با حزب اموى همكارى بسيار نزديكى داشت.

نكته قابل توجّه اين كه «بيش تر اميران و حكمرانانِ روزگار ابوبكر، عمر و عثمان از بنى اميه بودند.»[16] اين در هنگامى بود كه رهبرى اين حزب، بنى هاشم را از هرگونه منصبى چون فرماندهى يا واليگرى و يا فروتر از آن منع كرده بود. استدلال عمر براى ابن عباس درباره موضع سخت گيرانه اش در منع بنى هاشم از اين گونه منصب ها، اين بود كه هرگاه بنى هاشم منصبى را در اداره امور امّت به دست گيرند، مردم را به سوى صاحبان حقيقى خلافت هدايت مى كنند و آنان را نسبت به كسانى كه در صدد باز داشتن و روى گرداندن مردم از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم هستند آگاه مى سازند؛ و اين چيزى بود كه حزب سلطه هرگز به آن تن نمى داد. عمر خطاب به ابن عباس درباره اين موضوع مى گويد: «اى پسر عباس، عامل حِمْص مُرد. او از اهل خير بود و اهل خير اندكند. اميدوارم تو از آنان باشى، در حالى كه در دلم، از تو اميد چيزى دارم كه از تو نديده ام و اين مرا رنج مى دهد، نظر تو درباره كارگزارى چيست؟ گفتم: كارگزارى را نخواهم پذيرفت تا آنچه را در دل دارى برايم بازگويى. گفت: مى خواهى چه كنى؟ گفتم: مى خواهم؛ زيرا اگر چيزى باشد كه از آن بر خود مى ترسم، من نيز مانند تو نگران مى شوم و اگر چيزى است كه آن در وجود من نيست باشد، مى دانم كه اهل آن نيستم و كارگزارى تو را مى پذيرم، زيرا كم تر چيزى است كه آن را بخواهى و در انجام آن كوتاهى كنى. عمر گفت: اى ابن عباس من بيم آن دارم كه مرگ من فرا رسد و تو بر سر حكومت خود باشى و آن گاه از مردم بخواهى كه به سوى شما بيايند اما جز خودتان كسى نپذيرد.» [17]بنابراين خليفه دوم نه تنها از رسيدن خلافت به تعيين شدگان از سوى خداوند بلكه حتى از اين كه بنى هاشم، پس از مرگ او، به خلافت برسند و مردم را به خودشان بخوانند ابا دارد. اما حزب سلطه، خود از همان آغاز براى بر سر كار آمدن و به دست گرفتن زمام امور تلاش داشت. و مقدمات زمامدارى بنى اميه را نيز پس از خود فراهم آورد؛ زيرا امويان را تنها گروهى مى ديد كه ادامه دهنده فكرى و عملى راه خود و تضمينى براى استمرار كينه به اهل بيت باشند، به طورى كه رودرروى آنان بايستند و آنان را از حقّ تصدّى امور مسلمانان محروم و معزول سازند.

پس از رقم خوردن نتايج سقيفه به نفع حزب سلطه، دلجويى اين حزب از اموى ها در راستاى همكارى جديد و به منظور رويارويى مداوم با اهل بيت از پديده هاى آشكار تاريخ اسلام پس از رحلت پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم است.

براى تأييد اين واقعيت همين بس كه ميان خليفه دوم، عمر بن خطاب، و معاوية بن ابى سفيان- آزادشده اى كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بارها او را لعنت كرده و به مسلمانان فرمان داده بود هرگاه او را بر منبرش بيابند بكشند- روابطى دوستانه و نزديك وجود داشت.[18] خليفه دوم از همان نخست با معاويه خلوت مى كرد. تاريخ رويدادى را از دوران نخست حكومت عمر بن خطاب و دوران كودكى امام حسين عليه السلام از زبان خود وى نقل مى كند. آن حضرت فرمود: بر منبر عمربن خطاب بالا رفتم و گفتم: از منبر پدر من پايين بيا و بر منبر پدر خودت برو. گفت: پدر من كه منبر نداشت! آن گاه مرا در كنار خود نشاند. هنگامى كه از منبر پايين آمد مرا به خانه برد و گفت: پسرم، چه كسى اين (جمله) را به تو آموخته است. گفتم: هيچ كس اين را به من نياموخته است! گفت: چه خوب است در مجالس ما شركت كنى! امام حسين عليه السلام مى گويد: من روزى رفتم و او را با معاويه تنها ديدم. پسر عمر بر در خانه ايستاده بود و به او اجازه ورود داده نشده بود. پس از آن عمر مرا ديد و گفت:پسرم چرا نيامدى؟ گفتم: آمدم ولى تو با معاويه خلوت كرده بودى و پسرت بازگشت و من نيز بازگشتم. گفت: تو از عبدالله عمر به اجازه سزاوارترى، همانا خداوند و شما در سر ما چيزى رويانده ايد كه مى بينى! …»[19] نزد عمر سخنى از معاويه به ميان آمد، گفت: «جوان و آقازاده قريش را وانهيد! او از كسانى است كه در حالت خشم مى خندد و در او تأثير نتوان گذاشت، مگر در حالت خشنودى و او آنچه را كه بايد از روى سرش بردارد، از زير گام هايش برمى دارد.»[20] عمر اين سخن را درباره كسى مى گويد كه خدا و پيامبر، او و پدر و پسرش را لعنت كرده اند.

معاويه در برابر عمر فروتنى و چاپلوسى مى كرد و هرگاه در موضوعى از خشنودى او فراتر مى رفت با زبان لابه و افتادگى، خطاب به او مى گفت: «يا اميرالمؤمنين، مرا بياموز تا فرمان ببرم [21]  او در اين زمينه نقشى را بازى كرد كه پدرش، ابوسفيان- نظريه پرداز حزب اموى- براى او ترسيم كرد و طى وصيتى خطاب به او گفت: پسرم، گروه مهاجران از ما پيشى گرفتند و ما عقب مانديم در نتيجه آنها آقا و پيشواى ما گرديدند و ما فرمانبردار شديم و هرگاه كار بزرگى به تو سپردند از آن سر متاب كه گام در ميدان مسابقه نهاده اى؛ پس با رقيبان رقابت كن و هرگاه به آن دست يافتى براى فرزندانت به ارث بگذار.[22]

امويان ترديدى در اعتراف به اين حقيقت كه از نسل ابوبكر و عمر هستند و آنان امتداد حزب سلطه هستند ندارند، بلكه آنان با كسانى كه زشتى هايشان را برايشان عيب مى گيرند، مناقشه مى كنند و مى گويند: دو فرد نخستين (ابوبكر و عمر) اگر خوبى كرده اند از آنان پيروى كرده ايم و چنانچه تباهى كرده اند، به مذمت و عيب جويى سزاوارترند.

معاويه در نامه، جوابيه اى به محمد بن ابى بكر مى نويسد: ما و پدرت در روزگار پيامبرمان صلى الله عليه و آله و سلم باهم بوديم. و نگاهداشت حق پسر ابوطالب را بر خود لازم و فضيلت او را بر خود آشكار مى ديديم. پس از آن كه خداوند آنچه را نزدش بود براى پيامبرش برگزيد و آنچه را كه به او وعده داده بود به كمال رساند و دعوت او را نمودار و دليل و حجتش را آشكار ساخت، او را نزد خويش برد. آن گاه پدر تو و فاروق او [عمر] نخستين كسانى بودند كه حق او را ربودند و با او به مخالفت برخاستند و هر دو بر اين امرهمداستان شدند و پيش رفتند … پس اى پسر ابوبكر هشدار كه به جزاى كارت خواهى رسيد. پاى از گليم خويش بيرون مگذار و از برابر دانستن خود با كسى كه بردبارى او به وزن كوه هاست و تسليم زور نمى شود و در بردبارى هيچ كس به پاى او نمى رسد برحذر باش. راه او را پدر تو هموار كرد و ملك او را بنا نهاد و استوار ساخت.

بنابر اين اگر در آنچه ما برآنيم بر حق باشيم، آغازگرش پدرت بود؛ و اگر جور و ستم است، پدرت آن را بنياد نهاد و ما شريكان اوييم، راه او را در پيش گرفته ايم و به رفتار او اقتداكرده ايم. اگر پدر تو در مخالفت با پسر ابوطالب از ما پيشى نگرفته بود، ما با وى مخالفت نمى كرديم، و تسليم مى شديم. ولى هنگامى كه ديديم پدرت چنين كرد ما نيز گام جاى گام او نهاديم. پس در آنچه به نظرت رسيده است يا پدرت را نكوهش كن يا دست بردار …![23]

عبدالله بن عمر، پس از شهادت حسين بن على عليه السلام، به يزيد بن معاويه چنين نوشت:

اما بعد، هر آينه مصيبت بزرگ شد و بلا سخت گرديد و در اسلام حادثه اى بزرگ روى داد و هيچ روزى چون روز قتل حسين نيست. يزيد در پاسخ نوشت: اما بعد. اى احمق! ما به خانه اى نو با فرشى پهن شده و بالش هاى مرتب شده رسيديم و براى دفاع از آن جنگيديم، اگر حق با ما باشد كه بر سر حقمان جنگيده ايم و اگر با ديگران باشد، در اين صورت پدرت نخستين كسى بود كه اين سنّت را پى نهاد و حق را از اهل آن ستاند!»[24]

ريشه ارتباط ميان حزب اموى با شاخه منافقان ساكن مدينه را در جنگ احد مى توان جست و جو كرد، در آن هنگام كه صحابه فرارى كه رهبر حزب سلطه نيز ميان آنها بود از صخره بالا رفته بودند و آرزو مى كردند اى كاش كسى نزد عبدالله بن ابىّ بن سلّول مى رفت تا براى بخشيدن شان نزد ابوسفيان وساطت كند. اين موضوع كاشف از روابط خاص ميان ابن سلّول و ابوسفيان در آن هنگام است.

اما ارتباط حزب اموى با منافقان اهل كتاب، روشن تر از آن است كه نياز به بيان داشته باشد. زيرا ياران سويى كه امويان از منافقان يهود و نصارا برگزيده بودند، پديده آشكارى است كه هر كس اندك شناختى نسبت به تاريخ بنى اميه داشته باشد از آن آگاه است. براى اثبات اين موضوع كافى است كه از افرادى همچون كعب الاحبار، نافع بن سرجس، سرجون، ابن اثال و ابوزبيد نام برده شود.

ميزان زيانى كه حزب اموى، از نظر فكرى، عملى، كمى و كيفى به اسلام و مسلمانان وارد كرد، از همه شاخه هاى نفاق بيش تر است؛ زيان هايى كه هنوز هم مسلمانان از آموزه هاى آن متأثر هستند؛ آموزه هايى كه از اسلام نيست، ولى بدان چسبانده شده و از بدعت هاى امويان در زمينه هاى حديث، فقه، تفسير و تاريخ به شمار مى رود.

سخن آخر اين كه، در دايره نفاق كسانى بودند كه شاخه اى را با خطى مشخص و معين تشكيل نمى دادند، بلكه خواسته هاى شان تنها به امور دنيوى محدود مى شد كه آن هم در حالت هاى خشم و خشنودى متزلزل بود و تفاوت مى كرد. مثل عمرو بن عاص، خالد بن وليد، مغيرة بن شعبه، ابوموسى اشعرى، سمرة بن جندب، ابوهريره و ديگران.

منافقان ساكن مدينه

اين شاخه از منافقان را منافق هاى اوس و خزرج تشكيل مى دادند. اينها كسانى بودند كه از صميم دل اسلام نياورده بودند، اما پس از آن كه همه اوس و خزرج ساكن مدينه اسلام آوردند و آمادگى كامل خود را براى فداكارى در راه دين اعلام داشتند، اينان نيز خود را مسلمان وانمود كردند. رئيس آنها عبدالله بن ابَىِّ بن سلول عوفى بود كه خويشاوندانش براى او تاجى از مرواريد آماده ساخته، قصد داشتند كه او را پادشاه خود گردانند. در چنين وضعيتى بود كه خداوند پيامبرش را مبعوث كرد. پس از آن كه قوم اوس به اسلام روى آوردند و ديد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم پادشاهى را از او سلب كرده كينه حضرت را به دل گرفت. اما هنگامى كه ديد همه قوم او به اسلام روى آورده اند، او نيز با اكراه اسلام آورد، ولى همچنان بر نفاق و كينه اش پاى مى فشرد.[25]

از ويژگى هاى اين مرد و دار و دسته اش اين بود كه آشكارا عليه اسلام و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم سخن مى گفتند. يهوديان و به ويژه منافقانشان اين گروه را به شدت پشتيبانى مى كردند و به طور مؤثرى كمك مى دادند. عكس قضيه نيز درست بود. پس از آن كه توسط يهود بنى قينقاع در پى محاصره توسط رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شكست خوردند، عبدالله بن ابَىّ به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم اصرار مى كرد كه نسبت به آنها نيكى كند، تا آن جا كه دست در زره آن حضرت نهاد و تا نگرفتن پاسخ مثبت رهايش نكرد. همچنين در لشكركشى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم براى جنگ احد، يهوديان و منافقانشان به نيروى نظامى اى كه منافقان مدينه به فرماندهى عبدالله بن أبى تشكيل داده بودند پيوستند. گفته اند كه اين نيرو يك سوم سپاه اسلام و شمارشان سيصد تن بود. عبدالله بن ابَىّ به منظور تضعيف مسلمانان، به بهانه اين كه جنگى در كار نيست،[26] پيش از جنگ، به مدينه بازگشت. نيز گفته شده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به دليل كفرشان آنان را باز گرداند و شمار آنها ششصد تن بود. در روايتى آمده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم روز احد بيرون آمد. پس از گذشتن از ثنية الوداع، عبدالله بن ابَىّ را در رأس دسته اى آراسته ديد. پرسيد: اينان كيستند؟ گفتند: عبدالله بن ابَىّ در رأس ششصد تن از هم پيمان هاى او از يهود بنى قينقاع، فرمود: آيا اسلام آورده اند؟ گفتند: يا رسول الله، نه.فرمود: به آنان فرمان بازگشت بدهيد؛ زيرا ما از مشركان عليه مشركان كمك نمى گيريم.[27]

اين شاخه از جريان نفاق، برجلوگيرى از پيشرفت اسلام و شكست مسلمانان و آزار پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و توطئه چينى براى قتل آن حضرت تلاش فراوان كرد. غزوه ها و جنگ هاى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم گواه همه اين موارد است؛ و پژوهنده سيره نبوى اين حقيقت آشكار را به آسانى در خواهد يافت. اما در طول دوران ده ساله زندگى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در مدينه تلاش اين شاخه از منافقان براى آنان جز خوارى و ذلت چيزى به بار نياورد.

رفتار پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم با رهبر اين شاخه و پيروان او و رويارويى آن حضرت با كارها و دسيسه هايشان به مقتضاى مصالح اسلام و تداوم پيشرفت آن بود. آن حضرت طبق شرايط اسلام و به مقتضاى حكمت الهى و خطاناپذيريش، صبر و بردبارى و گذشت به خرج مى داد و يا اين كه بر آنها سخت مى گرفت و تنبيه شان مى كرد.

اين شاخه و رهبرشان، عبدالله بن ابى، ديگر شاخه هاى نفاق، به طور پنهانى روابط حسنه داشتند.براى مثال در جنگ احد، پس از بروز شايعه  قتل رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم، برخى از مسلمانان كه شيطان آنها را گمراه كرده بود، در حالى كه فرار مى كردند و از كوه بالا مى رفتند و به هيچ كس توجّه نداشتند، گفتند: «اى كاش وكيلى را نزد عبدالله بن أبى بفرستيم تا از ابوسفيان براى ما امان بگيرد. اى مردم محمد كشته شده است، بنابر اين پيش از آن كه بيايند و شما را بكشند نزد خويشاوندان خود بازگرديد.»[28]

برخى گفتند: «اگر او پيامبر بود كشته نمى شد، پس به دين نخست خويش باز گرديد؛ [29] و برخى ديگر گفتند: ما دستمان را سوى آن ها دراز مى كنيم، آنان خويشاوندان و عموزادگان ما هستند.»[30] صاحب كتاب «السيرة الحلبيه» مى گويد: «اين [عبارت اخير] نشان مى دهد كه اين گروه [فرارى ] نه از انصار، بلكه از مهاجران بودند.»[31]

اين سخن ها و اظهار نظرها به گونه شك برانگيزى به اين واقعيت اشاره دارد كه ميان منافقان قريش عبدالله بن ابى بن سلول و ابوسفيان- سركرده كفر در رويارويى با اسلام و كسى كه پس از آن در رأس نفاق اموى و پناهگاه منافقان بود-[32]  روابطى پنهانى وجود داشته است. بى ترديد رهبر حزب سلطه در شمار كسانى بود كه به منظور فرار، از صخره بالا رفت؛ دلايل خاص تاريخى اين امر را اثبات مى كند.[33]

مطلب ديگرى كه اين ادعا را اثبات مى كند و از قضاياى مسلم تاريخى است، اين كه در جنگ احد، همه مهاجران بجز اميرمؤمنان على عليه السلام، از كنار رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرار كرده اند. در خبر آمده است كه أنس بن نضر، قبل از شهادتش در اين جنگ، عمربن خطاب و چند تن ديگر از فراريان را كه دست از جنگ كشيده بودند به جهاد و شهادت فرا خواند، اما آنها اجابت نكردند. روايت در اين باره چنين مى گويد: انس بن نضر، عموى انس بن مالك به عمربن خطاب و طلحة بن عبيدالله و چند تن ديگر از مهاجران و انصار رسيد كه دست از جنگ كشيده بودند. گفت: چرا نشسته ايد؟ گفتند: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم كشته شده. گفت: در اين صورت زندگى پس از او را مى خواهيد چه كنيد؟ برخيزيد و براى همان چيزى كه پيامبر مرده است شما نيز بميريد! سپس خود به سوى دشمن رفت و جنگيد تا كشته شد.[34] اين روايت ناظر بر اين حقيقت است كه آنها همراه وى به جنگ برنخاستند.

بازگشت به گذشته كه ناشى از ترديد در نبوّت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بود، تنها به شمارى از صحابه در جنگ احد محدود نمى شود، بلكه در همه سختى ها و شكست ها و شرايطى كه جريان باد مخالف مى وزيد، تكرار مى شد. عمر بن خطاب، خود درباره تكرار اين ترديد، آن هم به صورتى شديدتر، در روز صلح حديبيه براى ما سخن مى گويد؛ كه شك در آن روز وى را به انديشه تمرد نسبت به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و قيام عليه او واداشت. او مى گويد: «چنان به شك افتادم كه از هنگام اسلام آوردنم تا به آن روز چنين شك نكرده بودم. اگر در آن روز پيروانى مى يافتم، زير بار اين صلح نمى رفتم».[35]

خنده دار و گريه آور اين است كه چنين گزافه گويى هايى از اين صحابه تنها هنگامى شنيده مى شد كه ترس از ميان رفته بود، و بيم خطر وجود نداشت. يعنى همان حالتى كه زبان هاى تند به سخن درمى آيد. هرگاه كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از لاف زدن هاى دروغين شان به تنگ مى آمد به قصد خاموش كردن آنها ترسشان را يادآور مى شد، چنان كه در روز حديبيه فرمود: «آيا جنگ احد را فراموش كرده ايد كه بالا مى رفتيد و به هيچ كس توجّه نداشتيد و من از دنبال شما را صدا مى زدم؟ آيا جنگ احزاب را فراموش كرده ايد كه از بالا و پايين بر سر شما ريختند و چشم ها برگشت و جان ها به گلو رسيد؟ آيا فراموش كرده ايد روز چنان را؟ …»[36]

منبع:کتاب با کاروان حسینی، مقاله جریان نفاق و نقش آن در حادثه عاشورا

تهیه و تنظیم :علی اکبر اسدی


 

[1] النزاع والتخاصم، ص 44.

[2] مروج الذهب، ج 4، ص 41؛ شرح نهج البلاغه، ج 5، ص 463 با اندكى تفاوت.

[3] مروج الذهب، ج 4، ص 41؛ شرح نهج البلاغه، ج 5، ص 463 با اندكى تفاوت.

[4] اللهوف، ص 79.

[5] مروج الذهب، ج 2، ص 351- 352.

[6] الاغانى، ج 6، ص 356. (ذكر ابى  سفيان و خبره ونسبه).

[7] الامام الحسين عليه السلام، ص 30.

[8] اگر بيم خروج از مقصد گفتار نبود، دلايل چندى را درباره اين همكارى سابقه  دار ميان اموى  ها و ديگر شاخه  هاى نفاق ارائه مى  داديم و براى شناخت موارد اين همكارى ديرينه مطالعه كتاب ارزشمند «الصحيح من سيرة النّبى الاعظم» توصيه مى  گردد.

[9] صحيح مسلم (به شرح نووى)، مجلد هشتم، بخش شانزدهم، ص 66 (فضايل سلمان، بلال و صهيب).

[10] الكامل فى التاريخ، ج 2، ص 326.

[11] اين حقيقت را شمار زيادى از صحابه به طرق گوناگون از رسول اكرم صلى الله عليه و آله، نقل كرده  اند، ر. ك. الميزان فى تفسيرالقرآن، ج 13، ص 148- 149.

[12] سنن ابى داود، ج 4، ص 95، حديث شماره 42403.

[13] و آن رؤيايى را كه به تو نمايانديم و [نيز] آن درخت لعنت شده در قرآن را جز براى آزمايش مردم قرار نداديم [اسراء (17)، آيه 60].

[14] شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 12، ص 115.

[15] شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 12، ص 115.

[16] الامام الحسين عليه السلام، ص 192.

[17] مروج الذهب، ج 2، ص 330؛ بلكه حتى از اين كه بنى هاشم، پس از مرگ وى به خلافت دست يابند و مردم را به سوى خود بخوانند نيز جلوگيرى مى  كند.

[18] ر. ك. الغدير، ج 10، ص 142- 145.

[19] تاريخ ابن عساكر (ترجمة الامام الحسين عليه السلام)، ص 141، حديث 179.

[20] البدايه والنهايه، ج 8، ص 133.

[21] همان.

[22] همان، ص 116.

[23] وقعة صفين، ص 120- 121.

[24] نهج الحق، ص 356.

[25] سيرة النبويه، ابن هشام، ج 2، ص 234.

[26] اقتباس از آيه شريفه 167، سوره آل عمران: «لَوْ نَعْلَمُ قِتالًا لَاتَّبَعْناكُمْ».

[27] وفاء الوفاء، ج 1، ص 2 و 2؛ مغازى واقدى، ج 1، ص 215.

[28] السيرة الحلبيه، ج 2، ص 240.

[29] همان.

[30] النزاع والتخاصم، مقريزى، ص 43.

[31] السيرة الحلبيه، ج 2، ص 240.

[32] النزاع والتخاصم، مقريزى، ص 43.

[33] ر. ك. الصحيح من سيرة النبى الاعظم، ج 4، ص 241- 251.

[34] السيرة النبويه، ابن هشام، ج 3، ص 88.

[35] مغازى واقدى، ج 2، ص 7 و 6.

[36] همان، ص 609.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *