شاید بتوان گفت که یکی از علت های رشد حرکت مسلم بن عقیل در کوفه قبل از ورود عبید الله زیاد به این شهر ، وجود فرمانداری به نام نعمان بن بشیر بوده با شد.این که چرا نعمان میدان را برای سفیر امام حسین علیه السلام باز گذاشت و نسبت به مردم کوفه برای ارتباط گیری با مسلم سخت نگرفت، از چند منظر می تواند مورد پژوهش و بررسی قرار گیرد.
هنگام ورود مسلم بن عقيل به كوفه، والى شهر نعمان بشير[1] بود. وى با مشاهده استقبال باشكوه كوفيان از مسلم و احترام فراوان نسبت به وى و همكارى شگفت آورى كه با او به عمل آوردند، به مسجد رفت و طى خطابه اى مردم را از ايجاد فتنه و آشوب و تفرقه افكنى در ميان امت برحذر داشت.
طبرى مى نويسد: «ابو وداك گويد: نعمان بن بشير نزد ما آمد و منبر رفت و پس از حمد و ثناى الهى گفت: اما بعد، اى بندگان خدا، تقواى الهى پيشه كنيد و به سوى آشوب و تفرقه مشتابيد، چرا كه اين كار موجب كشته شدن مردان، ريخته شدن خون ها و غصب اموال مى گردد. او كه مردى بردبار، پارسا و راحت طلب بود در ادامه گفت: من با كسى كه با من سر جنگ ندارد نمى جنگم، و تا كسى به من حمله نكند، به او حمله نمى كنم. من شما را ناسزا نمى گويم، تحريكتان نمى كنم و به سعايت و گمان و تهمت اعتبار نمى نهم، ولى اگر باطنتان را آشكار كنيد و بيعت خويش را بشكنيد و با پيشوايتان مخالفت بورزيد به خدايى كه شريك ندارد، تا هنگامى كه قبضه شمشير در كفم باشد، با آن به شما ضربت مى زنم، هر چند كه ميان شما تنها و بى ياور باشم. من اميدوارم در ميان شما كسانى كه به حق پايبند هستند، از آنهايى كه باطل به هلاكشان مى كشاند بيشتر باشند.»
گويد: عبدالله بن مسلم حضرمى- هم پيمان بنى اميه- برخاست و گفت: «آنچه را كه مى بينى، جز سختگيرى به سامان نمى آورد؛ و اين رفتارى كه تو با دشمنانت در پيش گرفته اى كار ضعيفان است».
نعمان گفت: «اين كه در اطاعت خدا از ضعيفان باشم، بهتر از آن است كه در معصيت وى از نيرومندان باشم»؛ و سپس از منبر پايين آمد.
عبدالله بن مسلم [2] رفت و به يزيد بن معاويه چنين نوشت: اما بعد، مسلم بن عقيل به كوفه آمده است و شيعيان براى حسين بن على با وى بيعت كرده اند. اگر به كوفه نياز دارى، مردى نيرومند را به اين شهر فرست كه فرمان تو را اجرا و با دشمنان تو چون خودت رفتار كند؛ چرا كه نعمان بن بشير مردى ضعيف است يا خود را ضعيف وانمود مى كند.
او نخستين كسى بود كه به يزيد نامه نوشت و پس از او كسانى همچون عمارة بن عقبه [3] و عمر بن سعد بن ابى وقاص [4] نيز نامه هايى به همين مضمون ارسال داشتند.»[5]
در روايت دينورى آمده است كه چون مسلم بن عقيل به كوفه رسيد، در خانه مختار فرود آمد. شيعيان نزد وى آمد و شد مى كردند و او نامه امام حسين عليه السلام را برايشان مى خواند. موضوع در كوفه پيچيد تا به گوش فرماندار شهر، نعمان بن بشير رسيد؛ و او گفت: «من با كسى كه با من سرجنگ ندارد نمى جنگم و تا كسى به من حمله نكند به او حمله نمى كنم. من شما را ناسزا نمى گويم، تحريكتان نمى كنم و به سعايت و گمان و تهمت اعتبار نمى نهم، ولى اگر باطنتان را آشكار كنيد و بيعت بشكنيد، تا هنگامى كه قبضه شمشير در كفم باشد، با آن به شما ضربت مى زنم، هر چند كه ميان شما تنها و بى ياور باشم.» وى مردى عافيت طلب بود و سلامت را غنيمت مى شمرد.
سپس مسلم بن سعيد حضرمى و عمارة بن عقبه- جاسوسان يزيد بن معاويه- به وى گزارش دادند كه مسلم بن عقيل به كوفه آمده و به نفع حسين بن على دعوت مى كند؛ و مردم را نسبت به تو بددل كرده است چنانچه به سلطنت خود نيازى دارى، كسى را بفرست تا فرمانت را درباره او به اجرا درآورد و نسبت به دشمنان تو مانند خودت عمل كند؛ زيرا كه نعمان بن بشير مردى است ضعيف و يا آن كه خودش را ضعيف وانمود مى كند. والسلام.»[6]
بلاذرى در روايت خويش گفته است: بزرگان كوفه مانند عمر بن سعد بن ابى وقاص زهرى، محمد بن اشعث كندى [7] و ديگران به يزيد نوشتند كه حسين بن على مسلم را پيشاپيش به كوفه فرستاده است؛ و نيز ضعف و ناتوانى و سستى اى را كه نعمان بن بشير در كار خود نشان داده بود به او گزارش دادند.[8]
درنگ و نگرش
1- آرامش قبل از طوفان در كوفه
ورود مسلم به كوفه، به عنوان دعوتگر امام حسين عليه السلام، زندگى سياسى اين شهر را دستخوش تحولى شگفت ساخت. «شيعيان به سوى مسلم هجوم مى آوردند و براى حسين با او بيعت مى كردند، صيغه بيعت، دعوت به كتاب خدا و سنت پيامبر (صل الله علیه)، يعنى جهاد با ستمگران، دفاع از مستضعفان و بخشيدن به بينوايان، تقسيم مساوى غنايم ميان مسلمانان، بازگرداندن اموال غصب شده به صاحبانشان، يارى اهل بيت و در صلح بودن با دوستان و دشمنى با دشمنانشان بود.[9] شمار بيعت كنندگان از هجده تا چهل هزار نفر برآورد شده است.
گويى- با اين دگرگونى ظاهرى- كوفه از نظر سياسى و نظامى، به دست سفير امام حسين عليه السلام در آستانه سقوط قرار گرفت؛ و براى عملى شدن اين سقوط، تنها منتظر وزيدن طوفان انقلاب و دگرگون شدن با فرمان مسلم بود. ولى پايبندى مسلم به اختياراتى كه امام براى وى تعيين كرده بود، مانع تندبادى شد كه مى توانست كوفه را از چنگ حكومت اموى بيرون آورد. كوفه اين روزها را در آرامشى به سر مى برد كه هر لحظه ممكن بود بر اثر عاملى دور از انتظار، دستخوش طوفانى سهمگين گردد.
2- «بيدادگرى»، راه بيرون آمدن امويان از بحران هاى بزرگ!:
امويان و مزدوران و جاسوسانشان از همراهى مردم كوفه با مسلم بن عقيل سرآسيمه شدند؛ و دريافتند كه حكومت محلى كوفه بايد تدابير لازم را براى باز گرداندن اوضاع به حال پيشين به عمل آورد و از سقوط شهر به دست انقلابيون جلوگيرى كند؛ وگرنه طولى نخواهد كشيد كه زمام امور به دست اينان خواهد افتاد.
امويان با آگاهى از «ويژگى هاى روحى كوفيان» و تجربه فراوانى كه در برخورد با آنان داشتند، به اين نتيجه رسيدند كه بيرون آمدن از اين بحران بزرگ راهى جز بيدادگرى ندارد؛ و حكومت كوفه بايد به دست چنان كسى باشد كه از هر گونه ستمى بر مردم باك نداشته باشد و هر چه را بخواهد به زور از آنان بستاند.
آنان مى خواستند كه آن حاكم ستمگر نعمان بن بشير باشد كه در رفتار با اهل بيت پيشينه اى بد دارد؛ و پس از گوشزد كردن سستى وى در برخورد با حوادث جديد[10] ، از او خواستند كه كوفيان را بترساند و سركوب كند.
اما پس از سخنرانى وى براى كوفيان ضعفش آشكار گشت و مردم سازماندهى و آمادگى خود را براى انقلاب استمرار بخشيدند. در نتيجه اموى ها و مزدورانشان از او احساس نوميدى كردند و از بيم حوادث بد روزگار، به فرستادن گزارش هايشان به حكومت مركزى مبادرت ورزيدند؛ و طى آنها از يزيد خواستند كه هر چه زودتر نعمان بن بشير را از كار بركنار كند و حاكم ستمگر ديگرى را به جاى او بگمارد تا براى سركوب مردم كوفه به هر نيرنگ و نيرو و قدرتى دست بيازد.
3- موضع گيرى ضعيف نعمان بن بشير:
نعمان بن بشير بن سعد خزرجى و پدرش، بشير، در كمك به جريان نفاق، پس از وفات رسول خدا (ص)، پيشينه اى دراز و سياه دارند. پدرش، بشير بن سعد خزرجى، به سبب حسادتى كه نسبت به موقعيت ممتاز سعد بن عباده ميان مسلمانان، به ويژه انصار، داشت؛ و نيز كينه اى كه نسبت به اهل بيت مى ورزيد، نخستين كس بود كه در سقيفه به ابوبكر دست بيعت داد؛ و در شمار دوستان حزب سلطه و دشمنان خاندان نبوت درآمد.
پسرش، نعمان، به وسيله معاويه، پس از عبدالرحمن بن حكم [11] ولايت كوفه يافت. وى طرفدار عثمان بود و آشكارا با على دشمنى مى ورزيد و از وى بد مى گفت. در جنگ هاى جمل و صفين با آن حضرت جنگيد؛ و در راه استوارى بنياد حكومت معاويه از جان و دل مى كوشيد؛ و در يك نوبت، فرماندهى گروهى را بر عهده داشت كه با حمله به عراق مردم را به وحشت انداخته بودند. پژوهشگران مى گويند: «او با يزيد دشمن بود و آرزوى زوال حكومتش را داشت، ولى به شرط آن كه خلافت به خاندان على عليه السلام باز نگردد …»[12]
گويند: سبب دشمنى او با يزيد اين بود كه يزيد به شدت با انصار دشمنى مى ورزيد و شاعران را به هَجوْ آنان ترغيب مى كرد. اين موضوع خشم نعمان بن بشير را برانگيخت و از معاويه خواست تا زبان اخطل، شاعر مسيحى، را كه هجوشان كرده بود ببرد. معاويه تقاضايش را پذيرفت، ولى يزيد از اخطل نزد پدرش شفاعت كرد و به او پناه داد و معاويه هم با ادعاى اين كه «راهى بر پناه ابى خالد- يعنى يزيد- نيست» از او درگذشت. اين موضوع بر نعمان گران آمد و پيوسته با يزيد دشمنى مى ورزيد. [13]
در تاريخ آمده است كه عمرة، دختر نعمان بن بشير زن مختار بن ابى عبيده ثقفى بود كه مسلم بن عقيل بر او وارد شد. برخى از پژوهشگران بر اين باورند كه علاوه بر آن سبب مهم، يعنى كينه اى كه از يزيد به دل داشت، اين پيوند نيز در سستى موضع نعمان نسبت به انقلابيون مؤثر بود.[14]
در اينجا مى توان يك عامل ديگر را نيز به عوامل سستى موضع نعمان بن بشير نسبت به انقلابيون افزود؛ و آن اين است كه نعمان با وجود انصارى بودن، يكى از اعضاى جريان نفاق بود. مشهور است كه وى به عثمان گرايش داشت و شيفته بنى اميه بود و به طور كامل از سياست معاويه در رهبرى جريان نفاق پيروى مى كرد. از جمله اصول اين سياست پرهيز معاويه از رويارويى آشكار با امام حسين عليه السلام بود؛ و ايده اش اين بود كه چنانچه روزى ناچار شد كه با امام عليه السلام بجنگد و در آن جنگ پيروزى نصيب او گردد از آن حضرت عليه السلام درگذرد. اين نه به خاطر دوستى با امام عليه السلام، بلكه به اين دليل بود كه معاويه– اين نابغه سياست هاى پليد و شيطانى- مى دانست كه ريختن آشكاراى خون امام، با آن قداست والايى كه در دل امت اسلامى دارد، موجب خواهد شد كه امويت از اسلام جدا گردد؛ و همه تلاش هاى جريان نفاق به ويژه حزب اموى و از آن ميان تلاش هايى كه شخص معاويه در به هم آميختن امويت و اسلام در انديشه و احساسات امت به خرج داده بود به باد رود. اين به هم آميختگى چنان بود كه مردم جز اسلام اموى را نمى شناختند و تفكيك ميان اسلام و امويت چنان دشوار شده بود، كه جز با ريختن خون مقدس امام حسين عليه السلام به دست حكومت اموى امكان پذير نبود.[15]
معاويه به روشنى اين موضوع را بيان مى داشت و حتى يك بار به شخص امام حسين عليه السلام گفت: «… اى برادرزاده، گمان كردم كه در سر انديشه بد مى پرورى! من دوست دارم كه اين كار در روزگار من باشد كه قدر تو را بشناسم و از آن درگذرم. ولى بيم آن دارم گرفتار كسى شوى كه به اندازه فواق [16]شتر هم تو را مهلت ندهد.»[17]
او در سفارشى خطاب به پسرش يزيد درباره امام حسين عليه السلام گفت: عراقيان او را وانخواهند گذاشت تا خروج كند. چنانچه او قيام كرد و بر او پيروز شدى، از او درگذر كه او خويشاوندى نزديك است و حقى بزرگ دارد و از نزديكان محمد صلى الله عليه و آله است.[18]
نعمان بن بشير به درستى نظريه معاويه در اين باره ايمان داشت و مى خواست كه اين موضوع را خود به يزيد يادآور شود. از اين رو هنگامى كه پس از قتل امام حسين عليه السلام و نصب سر مبارك آن حضرت در دمشق وى را به كاخ فراخواند؛ پرسيد: كار عبيدالله بن زياد را چگونه ديدى؟ نعمان گفت: [پيروزى در] جنگ نوبتى است! يزيد گفت: خداى را سپاس كه او را كشت! گفت: اميرالمؤمنين- معاويه- به كشتن او راضى نبود.[19]
بدون شك معاويه- چنان كه گفتيم- راضى به كشتن امام حسين عليه السلام در يك رويارويى آشكار نبود. ولى چه بسيار كسانى كه پنهانى به دست وى مسموم يا ترور شدند، مثل امام حسن مجتبى عليه السلام. بنابر اين اگر احساس ضرورت مى كرد به اندازه سرسوزنى در مسموم ساختن يا قتل پنهانى امام حسين عليه السلام نيز ترديدى به خود راه نمى داد.
از آنچه گذشت چنين استنباط مى شود كه موضع نعمان بن بشير نسبت به انقلابيون، در آغاز نهضت، به ظاهر نرم و مسامحه آميز بود. دليلش هم اين بود كه طبق نظريه معاويه معتقد بود كه رويارويى آشكار با امام حسين عليه السلام به نفع حكومت اموى نيست.
بنابر اين نعمان بن بشير ناتوان نبود، بلكه او سر نيرنگ بازى و حيله گرى خود را ناتوان وانمود مى كرد؛ و معتقد بود كه بايد براى پايان دادن انقلاب و رها شدن از دست مسلم بن عقيل و حتى شخص امام حسين عليه السلام، از شيوه هاى پنهانى و نيرنگ آميز بهره گرفت.
نعمان نه آن طور كه طبرى مى گويد بردبار و پارسا و آسايش طلب بود و نه چنان كه دينورى مى گويد «عافيت طلب و سلامت خواه». بلكه شيطانى بود كه گام جاى گام معاويه مى نهاد- همو كه ترسيم نقشه هاى نيرنگ آميز را به اينان آموخته بود- ولى، چنان كه از گزارش هاى ارسالى مزدوران و جاسوسان حكومت اموى برمى آيد، اين بار در محاسباتش اشتباه كرد. زيرا در آن هنگام كه زمانه به نفع نهضت حسينى در جريان بود، نعمان ناچار بايد عزل مى گشت و كارگزارى بيدادگر، چون عبيدالله زياد، بر سر كارمى آمد تا اقدام هاى لازم را براى تغيير روند رويدادها را هر چه زودتر به نفع حكومت اموى به اجرا درآورد؛ و او به خوبى از عهده اين كار برآمد.
با وجود اين، منكر تأثير دشمنى نعمان با يزيد و وجود پيوند خويشاوندى ميان او و مختار در موضعگيرى وى عليه انقلابيون نيستيم؛ ولى آنچه را كه در اينجا بيان كرديم، مهم ترين عامل مى دانيم.
منبع:کتاب با کاروان حسینی، مقاله « تلاش حکومت اموی در روز های مکی نهضت حسینی»
تهیه و تنظیم :علی اکبر اسدی
[1] نعمان بن بشير بن سعد بن ثعلبه انصارى: او در سال دوم هجرت- يا در سال هجرت- به دنيا آمد و ازصحابيان خردسال به شمار مى آمد. بعدها از فرماندهان معاويه شد كه مدتى او را ولايت كوفه داد و سپس به قضاى دمشق گمارد و پس از آن امارت حمص را به او سپرد. گفته شده است پس از آن كه مردم حمص را به بيعت با ابن زبير فراخواند، وى را سر بريدند؛ و گفته شده است كه در روستاى بيرين- از توابع حمص- به دست خالد بن خلى، پس از حادثه مرج راهط در پايان سال 64 كشته شد. (ر. ك. سير اعلام النبلاء، ج 3، ص 412). همو بود كه انگشتان قطع شده «نائله» و پيراهنى را كه عثمان در آن كشته شده بود برداشت و به سوى معاويه در شام گريخت؛ و در جنگ صفين، از انصار كسى جز او و مسلمة بن مخلد انصارى حضور نداشت. (ر. ك. وقعة صفين: ص 445 و 448؛ مستدركات علم الرجال، ج 8، ص 79).
[2] عبدالله بن مسلم بن سعيد حضرمى، وى از كسانى بود كه در جريان قتل قهرمان شهيد، حجر بن عدى شركت داشت. (ر. ك. وقعة الطف: ص 101؛ تاريخ طبرى، ج 5، ص 269).
[3] وى برادر وليد بن عقبة بن ابى معيط است كه به اتفاق برادرش به مدينه آمدند و از رسول خدا (ص) تقاضا كردند تا خواهرشان، ام كلثوم، را كه پس از صلح حديبيه مهاجرت كرده بود باز گرداند؛ ولى پيامبر (ص) نپذيرفت. عماره و برادرش، وليد، در رحبه- يكى از محله هاى كوفه- ساكن بودند. دخترش، ام ايوب، را مغيرة بن شعبه به زنى داشت و پس از مرگ مغيره زياد بن ابيه با او ازدواج كرد. عماره همان كسى است كه نزد زياد از عمرو بن حمق رضى الله عنه بدگويى كرد؛ و در روز قتل مسلم در كاخ حاضر بود؛ و در قيام مسلم نيز از مختار نزد ابن زياد بدگويى كرد. (ر. ك. وقعة الطف، ص 102).
[4] عمر بن سعد بن ابى وقاص زهرى مدنى، در سال 23 هجرى، روز مرگ عمر بن خطاب، به دنيا آمد و در حادثه كربلاى سال 61 هجرى، 38 ساله بود. او پدرش را به طمع انداخت تا در جريان حكميت شركت كند و گفت: «اى پدر تو نيز با آنان شركت كن، زيرا صحابى رسول خدا صلى الله عليه و آله و يكى از اعضاى شورا هستى. شركت كن چرا كه از همه مردم به خلافت سزاوارترى!» او از كسانى است كه عليه حجر بن عدى شهادت دادند. وى وصيّتى را كه مسلم به طور پنهانى با او كرد، براى ابن زياد فاش ساخت ولى ابن زياد او را توبيخ كرد و گفت: «امانتدار به تو خيانت نمى كند ولى گاهى خائن امانتدارى به خرج مى دهد.» ابن اشعث خواسته بود كه پس از قتل ابن زياد به وى امارت كوفه دهد، اما بنى همدان با شمشيرهاى كشيده، در حالى كه زنانشان براى حسين عليه السلام مى گريستند، سررسيدند. مختار ابا عمره را فرستاد كه عمر بن سعد را كشت و سرش را آورد؛ و پس از او پسرش، حفص بن عمر را نيز به قتل رساند. سپس مختار گفت: به خدا سوگند، اگر سه چهارم قريش را هم بكشم به پاى انگشتى از انگشتان حسين عليه السلام نمى رسد. آنگاه سر آن دو را نزد محمد بن حنفيه در مدينه فرستاد. (ر. ك. وقعة الطف، ص 102؛ تاريخ طبرى، ج 3، ص 465).
عبدالله بن شريك عامرى مى گويد: هنگامى كه عمر سعد از درب مسجد وارد شد، ياران على عليه السلام گفتند: اين قاتل حسين بن على عليه السلام است.- و اين واقعه اندكى پيش از كشته شدن آن حضرت بود-. سالم بن ابى حفصه [روايت را چنين ادامه مى دهد و] مى گويد: عمر سعد به حسين عليه السلام گفت: اى اباعبدالله، برخى مردمان نابخرد نزد ما هستند كه مى پندارند من شما را مى كشم! حسين عليه السلام گفت: آنها نابخرد نيستند، بلكه بردبارند. ولى چشم من به اين روشن است كه، پس از من، جز اندكى از گندم عراق نخواهى خورد. (ارشاد، ص 251؛ تهذيب الكمال، ج 14، ص 74). اعمش نقل مى كند كه حسين بن على فرمود: به خدا سوگند، سركشان بنى اميه بر كشتن من گرد مى آيند و عمر بن سعد در پيشاپيش آنهاست. اين سخن در دوران پيامبر صلى الله عليه و آله بود و من گفتم: آيا رسول خدا اين را به تو خبر داده است؟ فرمود: نه. من نزد پيامبر صلى الله عليه و آله رفتم و موضوع را به حضرت خبر دادم. «سپس فرمود: دانش من دانش او و دانش او دانش من است؛ و ما همه شدنى ها را پيش از موجود شدنشان مى دانيم». (دلائل الامامه، ص 75).
اصبغ بن نباته گويد: اميرالمؤمنين عليه السلام ضمن يك سخنرانى فرمود: پيش از آن كه مرا نيابيد از من بپرسيد. به خدا سوگند هر چه از گذشته و آينده از من بپرسيد به شما خبر مى دهم. در اين هنگام سعد برخاست و گفت: اى اميرالمؤمنين، بگو در سر و ريش من چند تار مو هست؟ فرمود: به خدا سوگند، از من چيزى را پرسيدى كه دوستم، رسول خدا (ص)، خبرش را به من داده بود كه تو از من خواهى پرسيد. در سر و ريش تو مويى نيست، مگر آن كه در بن آن شيطانى نشسته است و در خانه ات بزغاله اى دارى كه فرزندم حسين، را مى كشد. (بحار، ج 44، ص 256 شماره 5 به نقل از امالى صدوق).
محمد بن سيرين گويد: على عليه السلام به عمر سعد گفت: چه حالى خواهى داشت، آنگاه كه در شرايط انتخاب بهشت و دوزخ قرار بگيرى؛ و آتش را اختيار كنى! (تهذيب الكمال، ج 14، ص 74).
نهادِ عمر سعد بر ستم، سنگدلى و بيدادگرى سرشته شده بود. ابى منذر كوفى گويد: عمر بن سعد بن ابى وقاص جعبه اى داشت كه در آن پنجاه نوع شلاق را نگهدارى مى كرد و بر روى شلاق ها نوشته بود ده، بيست، سى و به همين ترتيب تا پانصد. سعد وقاص ناپسرى جوانى داشت مثل پسرش. عمر روزى به او فرمانى داد و او سر برتافت، و او دست به جعبه برد و دستش به شلاق صد خورد و صد تازيانه به غلام زد. غلام در حالى كه خون از ساق پايش جارى بود، نزد سعد رفت. پرسيد تو را چه شده است؟ و او موضوع را گزارش داد. سعد گفت: پروردگارا عمر را بكش و خونش را بر ساق هايش جارى ساز! گويد: ناپسرى مرد؛ و مختار عمر سعد را كشت. (تهذيب الكمال، ج 14، ص 74)
فلاس گويد: شنيدم از يحيى بن سعيد قطان، و حديث كردند ما را شعبه و سفيان از ابى اسحاق از عيزار بن حريث، از عمر سعد. در اين هنگام مردى در برابر قطان برخاست و گفت: آيا از خداوند نمى ترسى كه از عمر بن سعد روايت مى كنى؟ قطان گريست و گفت: از اين پس هرگز از او حديث نخواهم كرد! (تهذيب الكمال، ج 14، ص 74). آنچه جاى تأسف دارد اين است كه برخى از علماى رجال كوردل و متعصب اهل تسنن، براى عمربن سعد، قاتل حسين عليه السلام، نيز همچون يك مؤمن پارساى اهل بهشت زندگينامه مى نويسند! ذهبى مى گويد: ابن سعد، فرمانده سپاهى بود كه حسين را كشتند؛ و سپس خودش به دست مختار كشته شد. او شجاع و پيشگام بود. نسائى درباره اش روايت كرده است كه او و دو پسرش مظلومانه كشته شدند! (سير اعلام النبلاء، ج 4، ص 350).
ابن عبدون عجلى مى گويد: «عمر بن سعد از پدرش نقل روايت مى كرد و مردم از او روايت مى كردند. او حسين را كشت و از تابعان ثقه بود!» (تهذيب الكمال، ج 14، ص 73، شماره 4828). ببينيد كه اين نابخرد كوردل چگونه كشنده سرور جوانان بهشت را موثق مى شمارد!
احمد بن زهير گويد: از ابن معين پرسيدم: آيا عمر بن سعد ثقه است؟
گفت: مگر قاتل حسين ثقه مى شود؟ (ميزان الاعتدال، ج 3، ص 198؛ القاموس، ج 8، ص 200).
[5] تاريخ طبرى، ج 3، 465؛ ر. ك. ارشاد، ص 205.
[6] الأخبار الطوال، ص 231.
[7] محمد بن اشعث كندى: وى پسر اشعث بن قيس است كه يك بار در كفر و يك بار در اسلام (منافقانه) به اسارت رفت. روزى اشعث سخن امير المؤمنين على عليه السلام را مورد اعتراض قرار داد. امام عليه السلام چشم به او دوخت و فرمود: «تو از كجا مى دانى كه چه چيزى به سود و چه چيزى به زيان من است؟ خداوند و ديگر لعنت كنندگان، تو را لعنت كنند. جولاى جولازاده! منافق پسر كافر! به خدا سوگند كه يك بار كفر تو را به اسارت گرفت و بار ديگر اسلام و در هيچ كدام از اين دو بار، مال و حسب و نسب به تو سودى نبخشيد. مردى كه شمشير را به سوى مردمش رهنمون شود و آنان را به كام مرگ فرستد، شايسته است كه نزديكان با او دشمنى بورزند و دورتران به او اعتماد نكنند!» (نهج البلاغه، ضبط صبحى صالح، ص 61- 62، شماره 19). اين اشعث لعين در توطئه هايى چند جانبه براى كشتن اميرالمؤمنين، على عليه السلام، شركت جست.
محمد بن اشعث، برادر جَعْده، دختر اشعث، است كه به امام حسن عليه السلام زهر خورانيد؛ و او و برادرش، قيس، از كسانى هستند كه در قتل امام حسين عليه السلام سمت فرماندهى داشتند؛ و محمد در قتل مسلم بن عقيل در كوفه نقش رهبرى كننده داشت.
نقل شده است كه اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود: «خداوند اقوامى را لعنت كرد و اين لعنت در ميان آيندگانشان جريان يافت. از جمله آنها اشعث است …» (تنقيح المقال، ج 2، ص 83).
محمد بن اشعث، مردى بود ضعيف النفس كه با كمال بى ادبى براى حاكم چاپلوسى مى كرد و خود را در معرض اهانت قرار مى داد و هيچ باكى ازاين كار نداشت. «احنف بن قيس و محمدبن اشعث بر در خانه معاويه ايستاده بودند. نخست به احنف و سپس به ابن اشعث اجازه ورود داده شد؛ ولى او سريع تر حركت كرد و پيش از احنف وارد شد. معاويه هنگام ديدن احنف غمگين و دلتنگ شد و خطاب به او گفت: به خدا سوگند، به او پيش از تو اجازه ورود ندادم كه تو پيش از او داخل شوى؛ و ما بر آدابتان نيز همانند كارهايتان ولايت داريم؛ و هيچ كس بر سرعت گام هايش نمى افزايد مگر به سبب احساس يك كاستى درونى (عقدالفريد، ج 1، ص 65).
عبيدالله زياد در ستايش محمد بن اشعث گفته است: «مرحبا به كسى كه نه خيانت مى ورزد و نه متّهم است!» (بحار، ج 44، ص 352).
و چرا او را نستايد! حال آن كه پسر اشعث در بيشتر جنايت هاى ابن زياد، مانند رويارويى با مسلم بن عقيل و امام حسين عليه السلام و با عبدالله بن عفيف و ازْديانى كه از وى به دفاع برخاستند؛ و در نيرنگ باختن با هانى بن عروه و بردن او نزد ابن زياد و در بالا بردن پرچم دروغين امان ابن زياد، پس از قيام مسلم، براى كسانى كه در كوفه نزدش بروند و پيش از آن در ماجراى دستگيرى حجر بن عدى (در دوران معاويه) و موضعگيرى هاى ناپسند ديگر از اين قبيل، بازوى راست او بود.
درباره مرگ اين دشمن خدا- كه در كربلا فرمانده هزار تن از سوارگان ابن سعد بود- گفته شده است كه در عاشورا خطاب به امام حسين عليه السلام گفت: اى حسين، اى پسر فاطمه، تو كدام احترام را از رسول خدا دارى كه ديگران ندارند؟! در اين هنگام حضرت عليه السلام آيه شريفه «انَّ اللَّهَ اصطفى آدم ونوحاً وآلَ ابْراهيمَ وآلَ عِمْرانَ عَلَى الْعالَمين» را تلاوت كرد و سپس فرمود: به خدا سوگند كه محمد از خاندان ابراهيم است و خاندان هدايتگر، از آل محمد هستند. آنگاه پرسيد: اين مرد كيست؟ گفتند: محمد بن اشعث بن قيس كندى. امام عليه السلام سر را به سوى آسمان بلند كرد و فرمود: بارخدايا، محمد بن اشعث را امروز چنان خوار كن كه از اين پس هرگز روى عزت نبيند. ناگاه ابن اشعث با احساس ناراحتى از لشكر بيرون رفت تا قضاى حاجت كند. خداوند عقربى را گمارد كه او را نيش بزند؛ و او با عورت باز مرد! (بحار، ج 44، ص 317).
گفته اند كه ابن اشعث آمد و گفت: حسين كجاست؟ فرمود: اينجا هستم. گفت: مژده باد تو را كه هم اينك به آتش درخواهى شد. فرمود: من از پروردگار مهربان و شفيعى اطاعت شده مژده دارم. تو كيستى؟ گفت: من محمد بن اشعث هستم. فرمود: بارپروردگارا، اگر بنده ات دروغگوست، او را به آتش درافكن؛ و همين امروز او را مايه عبرت يارانش گردان! چيزى نگذشت كه به محض كشيدن عنان اسب، حيوان او را به زير افكند و پايش در ركاب گير كرد؛ و اسب آن قدر او را بر زمين كوفت كه قطعه قطعه شد و آلتش بر روى زمين افتاد … (بحار، ج 45، ص 31).
ولى بيشتر مورخان بر اين باورند كه محمد بن اشعث تا پس از قيام مختار زنده بود و از پيش وى گريخت و به مصعب بن زبير پيوست و در رويارويى ميان سپاه مصعب و سپاه مختار به قتل رسيد. (ر. ك. الكامل فى التاريخ، ج 3، ص 13؛ تاريخ طبرى، ج 3، ص 496؛ الاخبار الطوال، ص 306؛ المعارف، ص 401).
چنين به نظر مى رسد كه شوشترى، صاحب قاموس الرجال، باور ندارد كه محمد بن اشعث در كربلا، در جنگ با امام حسين عليه السلام شركت داشته است. او مى گويد: «در خبر آمده است كه محمد بن اشعث در خون حسين شركت جست؛ ولى اين خبر اعم از شركت وى در جنگ با آن حضرت است، مورخان گفته اند كه برادرش، قيس بن اشعث، در جنگ با امام عليه السلام شركت داشت؛ ولى برادرش محمد به مسلم امان داد؛ كه ابن زياد آن را تصويب نكرد و او نيز تسليم فرمان وى شد. نيز گفته اند كه برادرش، قيس بن سعد، روز عاشورا به امام حسين عليه السلام گفت: آيا به فرمان عموزادگانت درنمى آيى؟ اينان جز آنچه دوست مى دارى بر تو نمى پسندند و از آنها بدى نخواهى ديد. حسين عليه السلام فرمود: تو برادر برادرت هستى، آيا مى خواهى كه بنى هاشم بيش از خون مسلم را از تو بخواهند …» (قاموس الرجال، ج 9، ص 123). علاوه بر آن كه دلايل صاحب قاموس در اين مسأله، نظريه او را اثبات نمى كند، ديدگاه وى با ظواهر و بلكه با صريح روايات مخالف است.
[8] انساب الاشراف، ج 2، ص 836.
[9] حياة الامام الحسين بن على عليهما السلام، ج 2، ص 345- 346.
[10] ر. ك. حياة الامام الحسين بن على عليهما السلام، ج 2، ص 350.
[11] او و برادرش يحيى، پس از زخمى شدن در جنگ جمل گريختند و عصمة بن أبير براى مدت يك سال آنان را پناه داد. (ر. ك. تاريخ طبرى، ج 3، ص 56).
[12] حياة الامام الحسين بن على، ج 2، ص 349.
[13] ر. ك. همان، ص 188- 190.
[14] ر. ك. همان، ص 349.
[15] نعمان از آگاهى خود نسبت به موضع معاويه در قبال كشتن امام حسين عليه السلام، در گفت و گويش با يزيد پرده برداشته است (چنان كه در روايت صفحه بعد مى آيد).
[16] فاصله بين دوبار دوشيدن ناقه كه در طى آن بچه شتر را وادار به مكيدن پستان كنند تا دوباره شير آيد و بدوشند. [دهخدا].
[17] شرح نهج البلاغه، ج 18، ص 409.
[18] الكامل فى التاريخ، ج 2، ص 523.
[19] ر. ك. مقتل الحسين، خوارزمى، ج 2، ص 59- 60.