در آثار روايى اسلام درباره تاريخ زندگى اهل بيت عليهم السلام به روايت هاى دروغين بسيار زيادى برمى خوريم؛ كه تاريخ زندگانى امام حسين عليه السلام نيز از راهيابى مجموعه اى از اين روايت ها مصون نمانده است.با كمال تأسف برخى كسانى كه درباره زندگى امام حسين عليه السلام كتاب نوشته اند، اين روايت هاى دروغ را مسلّم انگاشته به شرح و بسط آن ها پرداخته اند و درس هايى موهوم نيز از آن ها الهام گرفته اند.[1]در اين جا از اين روايت هاى دروغين، چند تاى مهمّش را يادآور مى شويم.

روايت اول:

ابن عساكر گفته است: خبر داد ما را طاهر بن سهل بن بشر، خبر داد ما را ابوالحسن على بن حسن بن صرصرى اجازتاً، خبر داد ما را ابومنصور طاهر بن عباس بن منصور مروزى عمارى در مكّه، خبر داد ما را ابوالقاسم عبيد الله بن محمد بن احمد بن جعفر سقطى در مكّه، خبر داد ما را اسحق بن محمد ابن اسحاق سوسى- خبر داد ما را ابوعمر زاهد: خبر داد ما را على بن محمد صائغ حديث كرد مرا پدرم و گفت:

اگر من حسين بن على عليه السلام را با دو چشم نديده باشم كور شوند و اگر با اين گوش هايم از او نشنيده باشم كر شوند كه او به ديدار معاوية بن ابى سفيان رفت و در روز جمعه كه وى بر منبر ايستاده بود و خطبه مى خواند بر او وارد شد.

مردى از ميان جماعت به او گفت: اى اميرالمؤمنين، به حسين بن على اجازه بده تا بر منبر رود معاويه گفت: واى بر تو، بگذار تا افتخاراتم را برشمرم. آن گاه پس از حمد و ثناى الهى گفت: يا اباعبدالله از تو مى پرسم، آيا من پسر بطحاى مكّه نيستم؟ فرمود: به خدايى كه جدّم را بشارت دهنده فرستاده چرا! گفت: يا اباعبدالله از تو مى پرسم، آيا من خال المؤمنين (دايى مؤمنان) نيستم؟ فرمود: به خدايى كه جدم را به رسالت فرستاد. چرا! گفت: يا اباعبدالله به خاطر خدا از تو مى پرسم، آيا من كاتب وحى نيستم: گفت: به خدايى كه جدم را بيم دهنده فرستاده است، چرا!

آن گاه معاويه پايين آمد و حسين بن على منبر رفت و خداى- عزّوجلّ- را چنان حمد و ثنايى گفت كه نه گذشتگان گفته اند و نه آيندگان. سپس فرمود: حديث كرد مرا پدرم ازجدم از جبرئيل از پروردگار- عزّوجلّ- كه زير ستون عرش برگ آس[2]   سبزى است و بر آن نوشته است: لا اله الا الله محمد رسول الله. اى شيعه آل محمد، هيچ كس از شما در روز قيامت «لا اله الا الله» گويان نمى آيد، مگر آن كه خداوند او را به بهشت وارد مى كند.

گويد: سپس معاوية بن ابى سفيان گفت: اى اباعبدالله به خاطر خدا از تو مى پرسم شيعيان آل محمد چه كسانى هستند؟ فرمود: آن هايى كه به شيخين، ابوبكر و عمر، دشنام نمى دهند، به عثمان دشنام نمى دهند، به پدرم دشنام نمى دهند؛ و به تو نيز دشنام نمى دهند اى معاويه!

آن گاه ابن عساكر مى گويد: اين حديث ناشناخته اى است و اسنادش را به امام حسين عليه السلام متصل نمى بينم و خدا داناتر است.[3]

علاوه بر اين، على بن محمد صائغ كه در سند اين روايت از پدرش روايت مى كند، از كسانى است كه ابوبكر خطيب، طبق آنچه در ميزان الاعتدال (ج 3، ص 153، شماره 5924) و نيز در لسان الميزان (ج 4، ص 254، شماره 691) آمده، او را ضعيف شمرده است. نيز در سند، افرادى مجهول هستند. مثل مروزى عمارى (كه در هيچ كدام از كتاب هاى مشهور رجالى نامى از او نيامده است).

بنابر اين سند روايت اعتبارى ندارد. اما متن روايت نيز به خاطر افترايى كه نسبت به امام حسين عليه السلام در آن وجود دارد، ما را از پى جويى سندش بى نياز مى سازد. تا آن جا كه خود ابن عساكر آن را نمى پذيرد؛ كسى كه فراوان از روايت هاى مجهول غفلت مى ورزد و يا از آن ها چشم مى پوشد!

آرى، در متن روايت، عبارتى است كه روايت هاى ديگرى كه نزد ماست آن را تأييد مى كند؛ يعنى آن بخشى كه مى گويد: لا اله الا الله، محمد رسول الله، اى شيعه آل محمد، هيچ كس از شما در روز قيامت لا اله الا الله گويان نمى آيد مگر آن كه خداوند او را به بهشت وارد مى كند. اما صاحب افترا در اين روايت ادعاهاى دروغ ديگرى را پيرامون اين عبارت بافته است كه با سيره و روش امام حسين عليه السلام منافات دارد.

سيره امام حسين عليه السلام گواه آن است كه ايشان در هيچ محفلى همگانى سخن نگفت، مگر آن كه از فضايل امامان عليه السلام و شيعيانشان چيزهايى را نشر داد كه گردن ها براى شنيدن آن ها كشيده مى شد و جان ها را [براى قرار گرفتن ] شيفته مى ساخت؛ و از طعن و بدى هاى دشمنانشان، از بنى اميه و ديگران، چيزهايى را آشكار مى ساخت كه موجب مشمئز شدن دل ها مى گشت.

آگاهان به روايت هاى تبليغاتى بافته و ساخته امويان- كه به منظور زدودن بدى هاى عثمان و برخى ديگر از صحابه كه در روزگار پيامبر هيچ فضيلت قابل ذكرى ندارند ساخته شده است- از سياق متن روايت مى دانند كه اين نيز از همان ساخته هاى دروغ و بافته هاى موهوم است.

روايت دوم:

عمر بن سُبينه گويد: يزيد در روزگار پدرش به حجّ رفت، چون به مدينه رسيد، به مجلس شراب نشست؛ و پسر عباس و حسين عليه السلام از او اجازه ورود خواستند. به او گفتند كه اگر بوى شراب به مشام ابن عباس برسد، آن را مى شناسد، از اين رو به حسين اجازه داد و او را مانع شد. چون حسين وارد شد بوى شراب و عطر را به هم آميخته ديد. گفت:اين بوى شگفتى است، اين چه عطرى است؟ يزيد گفت: عطرى است كه در شام ساخته مى شود؛ و سپس جامى خواست و نوشيد. پس از آن جامى ديگر خواست و گفت: به اباعبدالله بنوشان. در اين هنگام حسين به او گفت: اى مرد، شرابت مال خودت، ما را به آنچه دارى كارى نيست.

پس از آن يزيد خواند:

الا يا صاح للعجب

 

دعوتك ثم لم تجب

الى الفتيات والشهوات

 

والصهباء والطرب

وباطية مكللة

 

عليها سادة العرب

و فيهن التى تبلت

 

فؤادك ثم لم تتب

     

 

اى همنشين شگفتا كه تو را فرا خواندم و اجابت نكردى

به سوى دختركان و شهوترانى و شراب و شادمانى،

به سوى باديه هاى آراسته به زيورها كه سروران عرب مشتاق آنند،

و درون آن ها چيزى است كه قلبت را مى برد و آن گاه از توبه باز مى مانى!

آن گاه حسين برخاست و گفت: بلكه قلب تو بُريده شد، اى پسر معاويه!

بارى، ابن سُبيئه يا عمر بن سُبينه (چنان كه در كامل ابن اثير، ج 3، ص 317، آمده است) يا به احتمال سوم عمر بن سمينه، در كتاب هاى مشهور رجال زندگينامه اى ندارد.

اما با اين احتمال كه عمر بن سفينه باشد، ذهبى در ميزان الاعتدال درباره اش گفته است:

«شناخته شده نيست … و بخارى گفته است كه نسبت دادن به او مجهول است.»[4] بنابر اين احتمال كه وى عمر بن شيبه بوده باشد نيز ذهبى درباره اش در ميزان الاعتدال گفته است كه او «مجهول است».[5]

اما از جهت محتوا، اين روايت نيز ما را بى نياز مى كند كه در تكذيبش نوع سند آن را پى جويى كنيم. زيرا بر فرض اين كه يزيد واقعاً به حج رفته باشد، سفر او در سال هاى پايانى عمر پدرش، معاويه، بوده است و به احتمال زياد پدرش پس از تلاش هايى كه براى ولايتعهديش كرد او را به حج فرستاد و با نيرنگ مى خواست كارى كند كه مردم درباره ايمان و صلاح و تقواى او سخن بگويند. و دلايل اين حقيقت فراوان است، از جمله اين كه معاويه پس از آهنگ گرفتن بيعت مردم براى يزيد، از زياد خواست كه از مسلمانان بصره بيعت بگيرد، و زياد در پاسخش چنين نوشت: وقتى مردم را براى بيعت با يزيد فرا بخوانيم چه خواهند گفت، در حالى كه وى با سگ ها و بوزينه ها بازى مى كند، لباس رنگى مى پوشد، دايم الخمر است و به مجلس طرب و دف نوازى مى رود؛ و اين در شرايطى است كه كسانى چون حسين بن على، عبدالله بن عباس، عبدالله بن زبير، و عبدالله بن عمر در ميان مردم حضور دارند.ولى تو به او دستور بده تا مدت يك يا دو سال خود را به اخلاق اينان بيارايد، شايد بتوانيم كارهاى بد او را بر مردم بپوشانيم.[6]

اين نشان آن است كه آراسته شدن يزيد به مظاهر ديانت در زندگى يك نيرنگ و به منظور فراهم ساختن مقدمات گرفتن بيعت ولايتعهدى وى بوده است؛ و اين نبوده است مگر پس از وفات امام حسن يعنى در فصل پايانى زندگانى معاويه.

يعقوبى در تاريخش تصريح مى كند كه يزيد در سال 51 هجرى حجّ را سرپرستى كرد.[7] ابن اثير[8]  و طبرى [9]  نيز هر دو در تاريخ هايشان اين موضوع را آورده اند.

در اين دوران فسق و فجور يزيد، به دليل همين متن پاسخ زياد به معاويه، آشكارتر از آن بود كه از ديد بسيارى از مردم پنهان بماند، پس چگونه بر حسين بن على مى تواند پوشيده بماند؟!

در همين دوران امام حسين عليه السلام معاويه را به خاطر يزيد مورد خطاب قرار داد و فرمود: آنچه را كه درباره كامل شدن يزيد و سياستمدارى او براى امّت محمّد نوشته بودى دانستم، تو قصد دارى كه مردم را درباره يزيد به اشتباه بيندازى، گويى كه پرده نشين يا غايبى را توصيف و تمجيد مى كنى يا از كسى سخن مى گويى كه تنها خودت از او خبر دارى. يزيد، خود آينه انديشه خويش است. او را از اين كه سگ ها را به جان هم بيندازد و كبوتران را پرواز دهد و با زن هاى خواننده خوش بگذراند، باز دار تا او را ياور خويش ببينى و دست از اين كوشش ها بردار …[10]

اگر چنين است، چگونه مى توان باور كرد كه امام حسين در مدينه از يزيد اجازه ورود خواسته باشد، در حالى كه نسبت به فسق و فجور او آگاهى كامل داشته است.

آيا رفتن نزد يزيد و همنشينى با او به معناى تاييد و پشتيبانى او نيست؟ و چگونه اين امر با مخالفت شديد امام عليه السلام با معاويه در مسأله بيعت با يزيد سازگار است؟!

اين كارى است كه يك مؤمن عادى هم آن را انجام نمى دهد و پيامدهاى سياسى و اجتماعى آن را درك مى كند، تا چه رسد به امام حسين عليه السلام، كه به معنادار بودن همه حركات و سكناتش براى امّت واقف است.

از اين گذشته، چگونه يزيد در حضور امام حسين عليه السلام جرأت چنين كارى را كرده است- به فرض اين كه واقعاً با هم جمع شده باشند- به ويژه آن كه سفر يزيد به مكّه و مدينه براى اظهار ديانت صلاح و ابراز لياقت براى خلافت بود؟

مورخ مصرى، شيخ عبدالوهاب النجار در حاشيه «الكامل فى التاريخ» درباره اين روايت نوشته است: من معتقدم كه اين ابيات ساختگى و بى پايه است؛ و يزيد آن اندازه ابله نبود كه چنين كارى را نزد امام حسين عليه السلام انجام دهد و آن را توجيه نيز بكند. از جهت ديگر كه بنگريم، معاويه از آن رو پسرش را به سرپرستى حج فرستاد تا آوازه اى نيك از او شايع شود و او را به دين و تقوا وصف كنند. بنابر اين شك نداريم كه يزيد در حج خويش وقار به خرج مى داده و به شعاير دينى اظهار پايبندى مى كرده و اين با روايت ياد شده مخالف است. بهترين كار را ابن جرير (طبرى) كرده است كه از نقل آن چشم پوشيده است. شايد هم اين روايت در روزگار پس از او جعل شده باشد.[11]

روايت سوم:

خبر داد ما را محمد بن ابى الازهر، گفت: حديث كرد ما را زبير، گفت: حديث كرد ما را ابوزيد عمر بن شُبّه، گفت: حديث كرد ما را سعيد بن عامر صبعى، از جويرية بن اسماء گفت: هنگامى كه معاويه آهنگ گرفتن بيعت براى پسرش، يزيد را كرد، به مروان، عاملش بر مدينه، نوشت؛ و او پس از خواندن نامه معاويه گفت: اميرالمؤمنين پير و فرتوت شده است و بيم آن دارد كه مرگش فرا برسد و مردم را مانند گله بدون چوپان بگذارد. از اين رو دوست دارد كه كسى را معرفى و پيشوايى تعيين كند.

گفتند: خداوند اميرالمؤمنين را موفّق و استوار بدارد. بايد چنين كند! مروان به معاويه نوشت و او پاسخ داد كه از يزيد نام ببرد!

گويد مروان نامه را براى مردم خواند و از يزيد نام برد. در اين هنگام عبدالرحمن ابى بكر برخاست و گفت: دروغ گفتى اى مروان و معاويه هم با تو دروغ گفت. چنين چيزى نمى شود سنّت روميان را در ميان ما مگذاريد كه هرگاه هِرَقْلى بميرد، هِرَقْلى به جاى او مى نشيند!

مروان گفت: اين كسى است كه به پدر و مادرش گفت: «اف بر شما آيا به من وعده مى دهيد كه از گورم برخيزانند.»

گويد: چون عايشه اين را شنيد گفت: اين حرف را پسر صدّيق مى گويد؟ مرا بپوشانيد.

چون او را پوشاندند، گفت: اى مروان به خدا سوگند. دروغ گفتى. اين مردى است كه نسب او شناخته شده است.

گويد: مروان اين را براى معاويه نوشت و او به راه افتاد، چون به مدينه نزديك شد مردم به استقبالش رفتند، در حالى كه عبدالله بن عمر، عبدالله بن زبير، حسين بن على و عبدالرحمن بن ابى بكر- رضوان الله عليهم- در ميانشان بودند.

معاويه رو به عبدالرحمن بن ابوبكر كرد و او را دشنام داد و گفت: خوش نيامدى!

حسين بن على عليه السلام كه داخل شد، معاويه گفت: خوش نيامدى، شترى قربانى كه خون رنگين او را خداوند مى ريزد!

چون ابن زبير وارد شد، گفت: خوش نيامدى، اى سوسمارى كه آهسته در لانه ات مى خزى و سرت را زير دمت مى گذارى!

چون عبدالله بن عمر درآمد گفت: خوش نيامدى؛ و او را دشنام داد. او گفت من سزاوار چنين سخنانى نيستم. گفت: هستى؛ و سزاوار بدتر از آنى!

گويد: پس از آن معاويه وارد مدينه شد و در آن جا ماند. اين چهار تن به عمره رفتند.

چون موسم حج فرا رسيد، معاويه عازم گزاردن حج شد.

آن چهار تن با يكديگر گفتند: شايد پشيمان شده باشد؛ و به استقبالش رفتند. گويد:

چون پسر عمر وارد شد معاويه گفت: اى پسر فاروق، خوش آمدى، براى ابوعبدالرحمن مركبى بياوريد! و به پسر زبير گفت: اى پسر حوارى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم خوش آمدى، برايش مركبى بياوريد؛ و به حسين گفت: اى پسر رسول خدا، خوش آمدى، برايش مركبى بياوريد!معاويه پيوسته در مقابل چشم مردم با آنان مهربانى مى كرد و اجازه و شفاعتشان را نيكو مى داشت.

گويد: آن گاه در پى آنان فرستاد؛ و آنان به يكديگر گفتند: چه كسى با او صحبت مى كند. رو به حسين كردند و او نپذيرفت. پس به پسر زبير گفتند: بيا و تو رئيس ما باش.

گفت: به شرط آن كه به من پيمان الهى بدهيد كه هر چه گفتم از من پيروى كنيد!

گويد: پس يك يك از آنان پيمان گرفت و از پسر عمر به پيمانى كم تر از دو دوستش رضايت داد. آن گاه نزد معاويه رفتند. وى آنان را بر بيعت با يزيد فرا خواند و آنان سكوت كردند.

گفت: پاسخم را بدهيد، باز سكوت كردند.

گفت: پاسخم را بدهيد، باز سكوت كردند.

آن گاه به پسر زبير گفت: تو كه رئيس آن هايى پاسخى بگو!

گفت: يكى از اين سه پيشنهاد ما را بپذير!

-: به ارى چاره در سه راه است.

-: يا چنان كن كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم كرد!

-: چه كرد؟

-: هيچ كس را به جانشينى برنگزيد!

-: و ديگر؟

-: يا چنان كن كه ابوبكر كرد.

-: چه كرد؟!

-: او مردى از قريش برگزيد و ولايت را به او سپرد.

-: و ديگر؟

-: يا چنان كن كه عمر بن خطاب كرد.

-: چه كرد؟

-: آن را ميان شش تن از قريش به شور گذاشت.

-: آيا گوش مى دهيد!؟ من شما را نسبت به خودم چنان عادتى داده ام كه دوست ندارم پيش از آن كه بگويم شما را از آن منع كنم. اگر تا كنون هرگاه سخنى گفته ام و شما بر من اعتراض كرده پاسخم را داده ايد اينك من برمى خيزم و گفتارى ايراد مى كنم و از شما مى خواهم كه تا پايان گفتارم بر من اعتراض نكنيد. اگر راست گفتم، راستى ام بر عهده من است و اگر دروغ گفتم، دروغم بر عهده من است. به خدا سوگند هر كدامتان كه ميان سخنم چيزى بگويد گردنش را مى زنم.

سپس بر سر هر كدام، دو تن را گماشت كه سخن نگويد.

آن گاه به خطبه ايستاد و گفت: عبدالله بن عمر، عبدالله بن زبير، حسين بن على و عبدالرحمن بن ابى بكر بيعت كرده اند، شما هم بيعت كنيد. به دنبال آن مردم براى بيعت كردن سوى او هجوم آوردند. همين كه از بيعت فراغت يافت، بر اسب خويش سوار شد و سوى شام تاخت و آنان را ترك گفت. پس از آن مردم به سوى آن چهار تن آمدند؛ و آنها را سرزنش مى كردند!

گفتند: به خدا سوگند ما بيعت نكرده ايم، ولى او آنچه خواست با ما رفتار كرد.[12]

ابن اثير نيز با اندكى تفاوت به طور مرسل در كتاب الكامل فى التاريخ خويش آن را نقل كرده است.[13] در آن جا آمده است كه سرانجام معاويه به ابن زبير گفت: آيا جز اين هم سخنى دارى؟ گفت: نه سپس گفت: و شما. گفتند: سخن ما، سخن اوست!

ابن قتيبه نيز به طور مرسل و با تفاوتى اندك در كتاب الامامة والسياسة آن را نقل كرده است.[14]

در مناقشه سند روايت همين بس كه بگوييم، روايت كننده اى كه سند روايت به او مى رسد، جويرية بن اسماء است كه امام جعفر صادق عليه السلام درباره اش مى فرمايد: «اما جويرية زنديقى است كه هرگز رستگار نمى شود.»[15]

نخستين راوى سند اين روايت، محمد بن ابى الازهر است كه ذهبى در زندگينامه اش گفته است: از زبير بن بكار نقل مى شود كه او ضعيف و ترك شده و متهم است و گفته شده است كه او به دروغ گويى متهم است. خطيب گفته است: او احاديثى را جعل كرده است.[16]

بنابر اين، روايت از نظر سند بى اعتبار است. اما متن روايت در بردارنده چيزى است كه ساحت مقدس امام حسين عليه السلام از آن به دور و منزه است. از قبيل سكوت آن حضرت در برابر اهانتى كه معاويه هنگام ديدار با ايشان در آستانه ورود به مدينه نسبت به آن حضرت روا داشت و آن طور كه اين روايت گمان مى برد، گفت: خوش نيامدى، در حالى كه امام حسين عليه السلام صاحب شعار هيهات منا الذلّه است.

يا از قبيل اين كه كار را به پسر زبير واگذاردند تا سخنگوى بزرگان مخالفان باشد، در حالى كه امام حسين عليه السلام مى دانست كه پسر زبير كيست و انگيزه هاى مخالفتش چيست! و از انحراف اعتقادش خبر داشت! و ديدگاهش را درباره اهل بيت عليهم السلام و درباره قضيه خلافت، كه در اصل پايه احتجاج او با معاويه را تشكيل مى داد، مى دانست.

چگونه ممكن است امام حسين عليه السلام، سخن ابن زبير را مبنى بر اين كه پيامبر خدا از دنيا رفت و هيچ كس را به جانشينى برنگزيد، تأييد كند.

آيا تأييد اين سخن، اقرار همان مغالطه اى كه خلافت بدان وسيله غصب شد و چشم پوشى بر اصل اعتقاد به خلافت منصوص على عليه السلام نيست!؟

از اين گذشته، امام عليه السلام كسى نيست كه جرأت و قدرت و بلاغت سخن گفتن با معاويه را در آنچه حق است، نداشته باشد. همه موضع گيرى هاى امام با معاويه گواه جرأت امام در استوارى بر حق و امر به معروف و نهى از منكر است.

منبع:کتاب با کاروان حسینی، مقاله روش امام حسین علیه السلام در دوران معاویه

تهیه و تنظیم :علی اکبر اسدی


[1] براى مثال، عبدالله العلايلى در كتاب «الامام الحسين عليه السلام» خود با آن كه مدعى است، آن را بسيار محققانه نوشته و گزارش‏هاى پراكنده تاريخى را در قالب تحليلى جامع ارائه داده است و به استنتاج‏هاى منطقى و درست دست يافته نيز به چنين گردابى درافتاده است.

[2] آس: ريحان شامى، مورد، آس.

[3] تاريخ ابن عساكر (زندگينامه امام حسين عليه السلام)، ج 8، حديث شماره 6.

[4] ميزان الاعتدال، ج 3، ص 201.

[5] نفس المصدر، ج 3، ص 205.

[6] تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 220.

[7] تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 239.

[8] الكامل فى التاريخ، ج 3، ص 490.

[9] تاريخ الطبرى، ج 4، ص 213.

[10] الامامة والسياسة، ج 1، ص 187.

[11] الكامل فى التاريخ، ج 3، ص 317 (ادارة الطباعة المنيريه، مصر، چاپ نخست).

[12] كتاب الامالى (النوادر منه)، ابوعلى قالى، دار الكتب العلميه، بيروت، لبنان، ج 3، ص 175- 176.

[13] الكامل فى التاريخ، ج 3، ص 508- 511.

[14] الامامة والسياسة، ج 1، ص 190- 191.

[15] اختيار معرفة الرجال (رجال كشى)، ج 2، ص 700، شماره 742.

[16] ميزان الاعتدال، ج 4، ص 35- دارالفكر.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *