اي سواد عنبرينفامت سويداي زمين!
مغز خاک از نَکهت مشکينلباست، خوشهچين
موجهاي از ريگ صحرايت، «صراط المستقيم»
رشتهاي از تار و پود جامهات، «حبل المتين»
غنچهي پژمردهاي از لالهزارت، شمع طور
قطرهي افسردهاي از زمزمت، درّ ثَمين
در بيابان طلب، يک العطشگوي تو خضر
در حريم قدس، يک پروانهات «روح الامين»
مصرع برجستهاي ديوان موجودات را
از حَجَر اينک نشان انتخابت بر جبين
ميهمانداري به الوانهاي نعمت، خلق را
چون خليل الله داري هر طرف صد خوشهچين
طاق ابروي تو را تا دست قدرت نقش بست
قامت افلاک خم شد، راست شد پشت زمين
مردم چشم جهانبين سپهر اخضري
جاي حيرت نيست گر باشد لباست عنبرين
شش جهت چون خانهي زنبور، پُرغوغاي توست
کهکشان از نوشخند توست، جوي انگبين
عالم اسباب را از طاق دل افکندهاي
نيست نقش بوريا در خانهات، مسندنشين
تا به کف نگْرفته بود از سايهات رطل گران
در کشاکش بود از خميازه، رگهاي زمين
با صفاي جبههي صاف تو از کممايگي
چون دروغ راستْمانند است صبحِ راستين
آب شوري در قدح داريّ و از جوش سخا
ميکني تکليف خلق اوّلين و آخرين
از ثبات مقدم خود عذرخواهي ميکني
پاي عصيان هر که را لغزيد از اهل زمين
روي عالم را ز برگ لاله داري سرختر
گر چه خود چون داغ ميپوشي لباس عنبرين
بوسه در ياقوت خوبان دارد آتش زير پا
بر اميد آن که خدّام تو را بوسد زمين
گرد فانوس تو گشتن، کار هر پروانه نيست
نقش ديوار است اينجا شهپر «روح الامين»
تا ز دامنگيريات کوته نمانَد هيچ دست
ميکشي چون پرتو خورشيد، دامن بر زمين
هر گنهکاري که زد بر دامن پاک تو دست
گَرد عصيان پاک کردي از رخش با آستين
ساغر لبريز رحمت را تو زمزم کردهاي
چون به رحمت ننْگري در سينههاي آتشين؟
تا به روي خاکِ تردامن نيفتد سايهات
پهن سازد هر سحر، خورشيد، دامن بر زمين
تا شبستان فنا جايي ناستد چون شرر
گر به روي آتش دوزخ، فشاني آستين
انبيا چندين چه ميکوشند در تعمير تو؟
گنج رحمت نيست گر در زير ديوارت، دفين
در هواي حُسنِ شورانگيزِ آبِ زمزمت
جمله از سر رفت ديگِ مغزهاي آتشين
نيستي گر مُهردارِ رحمتِ پروردگار
چون نگين بهر چه داري اين سياهي بر جبين؟
هست اسماعيل، يک قرباني لاغر تو را
کز نم خونش نکردي لالهگون روي زمين
گر زبان ناودانت، چون قلم ميداشت شق
پاک ميشد از غبار معصيت، روي زمين
تا درِ تکليف بر روي جهان واکردهاي
در پسِ در، مانده است از شرم، فردوس برين
در حريم جنّتآساي تو اهل ديد را
در نظر ميآيد از هر شمع، جوي انگبين
ناودان گوهرافشانت ز رحمت، آيهاي است
از حريم لطف، نازل گشته در شأن زمين
گر نهاي روشنگرِ آيينهي دلها، چرا
جامه و دست و رُخت پيوسته باشد عنبرين؟
ايمنند از آتش دوزخ، پرستاران تو
حقگزاري شيوهي توست، اي بهشت هشتمين!
غفلت و نسيان ندارد بر مقيمان تو دست
برنچيند دانهاي بي ذکر، مرغي از زمين
هيچ کس ناخوانده نتْواند به بزمت آمدن
چون در رحمت نداري گر چه دربان در کمين
ميزني يک ماه، دامن بر ميان در عرض سال
ميدهي سامان کار اوّلين و آخرين
هيچ تعريفي تو را زين بِه نميدانم که شد
در تو پيدا، گوهر پاک «اميرالمؤمنين»
بهترينِ خلق، بعد از بهترينِ انبيا
ابن عمّ مصطفي، داماد خيرالمرسلين
تا ابد چون طفل بيمادر به خاک افتاده بود
ذوالفقار او نميبرّيد اگر ناف زمين
خانهي زنبورِ دل، بيشهدِ ايمان مانده بود
گر نميشد باعث تعمير او، يعسوب دين
تا نگرداند نظر حيدر، نگردد آسمان
تا نگويد يا علي، گردون نخيزد از زمين
در زمانِ رحمتِ سرشارِ عصيانسوزِ تو
مدّ آهي ميکشد گاهي «کرام الکاتبين»
نقطهي بسم اللَّهي فرقانِ موجودات را
در سوادِ توست علمِ اوّلين و آخرين
شهپر رحمت بُوَد هر حرفي از نام علي
اين دو شهپر بُرد عيسي را به چرخ چارمين
سرفراز از اوّل نام تو، عرش ذوالجلال
روشن از خورشيد رويت، نرگس عين اليقين
چون لباسِ کعبه بر اندامِ بت، زيبنده نيست
جز تو بر شخص دگر، نام «اميرالمؤمنين»