در متن ذیل به بررسی بازتاب هایی که از گزارشات كوفه بعد از ورود جناب مسلم در این شهر و قبل از حرکت امام حسین از مکه به وسيله اموى هايى چون عمارة بن عقبه و مزدورانى چون عمر بن سعد بن ابى وقاص و جاسوسانى چون عبدالله بن مسلم بن سعيد حضرمى براى يزيد فرستاده می شد، در دمشق پرداخته شده است.

همچنین نقش مشاوران کاخ یزید برای تعیین استراتژی های حکومت اموی برای ادامه ی حیات خود و مقابله با جریان و حرکت قیام حسینی مورد واکاوی قرار گرفته است.

طبرى در ادامه نقل داستان مى گويد: چون نامه ها به يزيد رسيد، ميان نامه هاشان بيش از دو روز فاصله نبود. وى سرجون، [1]غلام معاويه را فراخواند و گفت: چه نظر دارى،حسين رهسپار كوفه شده است و مسلم بن عقيل در آن شهر برايش از مردم بيعت مى گيرد. از نعمان بن بشير سستى در كار و سخنان ناروا شنيده ام- و نامه ها را داد تا بخواند- چه بايد كرد؟ چه كسى را بر كوفه بگمارم؟ اين در حالى بود كه يزيد از عبيدالله دل خوشى نداشت و به او بد مى گفت.

سرجون گفت: آيا اگر معاويه زنده بود نظرش را مى پذيرفتى؟

گفت: آرى.

گفت: پس فرمان ولايتدارى كوفه را براى عبيدالله زياد بنويس؛ و در ادامه پيمان معاويه را [از لباس خود] بيرون كشيد و گفت: اين نظر معاويه است كه در هنگام مرگ به نوشتن چنين نامه اى فرمان داد. يزيد نيز نظر او را پذيرفت و شهرهاى بصره و كوفه را به عبيدالله داد؛ و فرمان ولايت كوفه را براى او ارسال داشت. [2]

آنگاه طبرى در ادامه روايت مى نويسد: سپس مسلم بن عمرو باهلى[3]   را كه در نزدش بود طلبيد و او را همراه فرمان خويش به بصره نزد عبيدالله فرستاد و به او چنين نوشت:

اما بعد، طرفدارانم از كوفه گزارش داده اند كه پسر عقيل در كوفه سرگرم جمع آورى مردم براى ايجاد تفرقه ميان مسلمانان است. همين كه نامه ام را خواندى، به سوى او رهسپار شو تا نزد كوفيان برسى؛ آنگاه چنان كه دانه هاى تسبيح را از درون خاك مى جويند او را بجوى و دستگير كن و سپس زندانى ساز يا بكش يا تبعيد كن، والسلام.

مسلم بن عمرو رفت تا در بصره نزد عبيدالله رسيد. وى فرمان آماده باش صادر كرد و فرداى آن روز رهسپار كوفه شد.[4]

موسوى كركى نيز در كتاب «تسلية المجالس» خويش، نامه يزيد به ابن زياد را نقل كرده است كه با روايت طبرى بسيار تفاوت دارد؛ و متن آن چنين است:

سلام عليك، اما بعد: آن كه ستايش مى شود روزى دشنام مى شنود؛ و آن كه دشنام مى شنود روزى ستايش مى گردد. سود و زيان تو از آن خودت، تو به همه منصب هاى دلخواه خويش رسيده اى چنان كه پيشينيان گفته اند:

رُفِعْتَ فَجاوزْتَ السحاب برفعة

 

فما لك الامقعد الشمس مقعد

     

 

[بالا رفتى و از ابرها گذشتى، سزاوار كسى چون تو جز جايگاه خورشيد نيست ]

روزگار تو از ميان روزگاران و سرزمين تو از ميان سرزمين ها، به وسيله حسين گرفتار آزمايش شدند. طرفدارانم در كوفه گزارش داده اند كه مسلم بن عقيل در آن شهر سرگرم جمع آورى مردم براى ايجاد تفرقه ميان مسلمانان است و شمار زيادى از شيعيان ابوتراب بر او گرد آمده اند. همين كه نامه ام به تو رسيد و آن را خواندى به كوفه برو و مرا از كارش آسوده خاطر ساز كه من آن شهر را به تو دادم و بر قلمرو تو افزودم. پس مسلم بن عقيل را همانند دانه تسبيح بجوى [از زير خاك ] و چون بر او دست يافتى از او بيعت بگير و اگر بيعت نكرد وى را بكش؛ و بدان، در انجام مأموريتى كه به تو داده ام هيچ بهانه اى پذيرفته نيست. پس، عجله، عجله، شتاب، شتاب، والسلام.»[5]

پدرم در كتاب «مقتل الامام الحسين» خويش از كتاب ناسخ التواريخ نقل مى كند كه يزيد در نامه اش خطاب به ابن زياد چنين نوشت: شنيده ام كه كوفيان براى بيعت با حسين گرد آمده اند. نامه اى برايت نوشته ام تا به كار او بپردازى، زيرا من تيرى بى باك تر از تو براى پرتاب به سوى دشمنانم نمى يابم. چون اين نامه را خواندى بى درنگ و بدون هر گونه كندى و سستى رهسپار و دست به كار شو و از نسل على بن ابى طالب يك تن را باقى مگذار. مسلم بن عقيل را بجوى و سرش را نزد من بفرست.[6]

درنگ و نگرش

1- سرجون مسيحى … و پيشنهاد مورد انتظار:

شاخه منافقان اهل كتاب- پس از وفات رسول خدا صلى الله عليه و آله- در چارچوب جريان نفاق دريافتند كه علت وجودى و سبب تأسيس شان، پشتيبانى كردن از خط انحراف در مقابل اهل بيت عليهم السلام است. نظرى گذرا بر روش كسانى چون كعب الاحبار؛ تميم دارى؛ وهب بن منبه؛ نافع بن سرجس، غلام عبدالله بن عمر؛ سرجون، مشاور معاويه و يزيد؛ و ابى زبيد مشاور وليد بن عقبه، دليلى روشن بر روش خصومت آميز اين شاخه در رفتار و برخورد با اهل بيت عليهم السلام است.

با توجه به پيشينه عبيدالله و آگاهى سرجون از روحيات وى، بسيار مورد انتظار بود كه سرجون براى آرام ساختن كوفه، او را به عنوان فرماندار آن شهر به جاى نعمان بن بشير به يزيد پيشنهاد كند. وى از كينه و دشمنى شديد عبيدالله زياد نسبت به اهل بيت آگاه بود؛ و اين بزرگ ترين مزيت عبيدالله در نظر سرجون به شمار مى رفت. او همچنين مى دانست كه عبيدالله مردى است بيدادگر كه دست از هيچ ظلم و قتلى باز نمى دارد و مديريت او بر پايه فريب و نيرنگ استوار است؛ و در آن شرايط پيچيده و استثنايى، از هر كس ديگرى براى اداره امور كوفه سزاوارتر است.

ولى سرجون اين را نيز مى دانست كه ممكن است يزيد به دليل دشمنى شديد [7] يا خشمگينى [8]  نسبت به عبيدالله اين پيشنهاد را نپذيرد. از اين رو به منظور تقويت اين پيشنهاد از نامه اى كه معاويه اندكى پيش از مرگ دستور نوشتن آن را داده بود- مبنى بر گماردن عبيدالله بن زياد بر كوفه- كمك گرفت؛ و تأكيد كرد كه نظر او در اين مسأله بر نظر معاويه منطبق است (يا بر عكس).

سرجون، نماينده شاخه منافقان اهل كتاب در دربار اموى بود و در اين مسأله بدون نظر نبود. بلكه- به طور غير مستقيم- پيشنهاد خود را در چارچوب نظر معاويه ارائه داد.

چه مى دانيم، شايد اصل پيشنهاد نوشتن آن نامه به معاويه را هم او داد و مورد پذيرش قرار گرفت، سپس در هنگام مناسب به عنوان اين كه نظر پدر يزيد است به وى ارائه داد؛ خداوند بهتر مى داند!

2- چرا معاويه عبيدالله را بر كوفه گماشت؟

معاويه اندكى پيش از مرگ احساس كرد كوفيان عليه بنى اميه آماده شورش اند. زيرا عموم اهل عراق به گونه اى خاص، بر اثر بيداد فراوانى كه از سوى امويان بر آنان رفته بود كينه بنى اميه و دوستى اهل بيت عليهم السلام را به منزله دين خويش قرار داده بودند.[9]

بنابر اين لازم بود زمام امور كوفه به دست مديرى توانا باشد: چيزى كه نعمان بن بشير، والى وقت، موفق به انجامش نگشت. معاويه از رويدادها پيشى گرفت و واليگرى كوفه را به عبيدالله زياد سپرد تا سررشته كارها را به دست گيرد، اما پيش از به اجرا درآوردن اين تصميم از دنيا رفت و نامه در دست مشاورش، سرجون، كه شايد خود او معاويه را بر گرفتن چنين تصميمى وادار كرده بود، باقى ماند.

يك نظريه ديگر مى گويد كه تصميم معاويه- با مشورت سرجون- مبنى بر تعيين عبيدالله زياد به واليگرى كوفه، نخستين گام عملى در راستاى كشتن امام حسين عليه السلام به شمار مى آيد؛ زيرا معاويه مى دانست كه امام عليه السلام- پس از مرگ او- هرگز با يزيد بيعت نمى كند؛ و به ناچار قيام مى كند و مردم كوفه ناگزير او را تأييد و از او دعوت مى كنند. بنابر اين رويارويى آشكار با امام عليه السلام اجتناب ناپذير است.

معاويه مى دانست كه يزيد و عبيدالله زياد به دليل كينه شديد نسبت به اهل بيت و روش بيدادگرانه اى كه در پيشبرد امور دارند و نيز به دليل نابخردى و نداشتن هوش و شكيبايى كافى، به زودى اقدام به قتل امام حسين عليه السلام خواهند كرد. حتى او در يكى از نامه هايش به امام اين موضوع را گوشزد كرده بود. [10]

بنابر اين معاويه از متهمان اصلى و فعال شهادت امام حسين عليه السلام است.

نگاهى به حوادث بعدى نيز اين موضوع را تأييد مى كند. معاويه در دوران زندگى خود به اين موضوع پى برده بود، از اين رو براى گرفتن بيعت ولايتعهدى براى يزيد پاى فشرد و روشن است كه گماردن وى بر سرزمين هاى اسلام، از گماردن عبيدالله بر كوفه مهم تر است. معاويه مى دانست كه يزيد- جنايتى را كه خود از انجام آن پرهيز كرد- به زودى پس از وى مرتكب خواهد شد. او مى دانست كه كشتن امام عليه السلام در يك رويارويى آشكار، به زودى به حكومت امويان و همه تلاش هاى جريان نفاق از هنگام وفات رسول خدا صلى الله عليه و آله تا مرگ معاويه پايان خواهد بخشيد. از اين رو هنگام انديشه به پايان كار خويش بر ناتوانى خود در برابر احساس و تمايل خود نسبت به يزيد حسرت مى خورد و مى گفت: «اگر تمايل به يزيد نبود، هدايت خويش را در مى يافتم و هدف خويش را مى شناختم …»[11]

معاويه پيش از مرگ احتياط لازم را به عمل آورد تا از حماقت يزيد براى كشتن امام حسين عليه السلام در يك رويارويى آشكار جلوگيرى كند؛ و سفارش هاى لازم را نيز به او كرد.[12]

ولى با آن كه از چندين راه اين موضوع را مورد تأييد قرار داد، تلاش او سودى نبخشيد!

3- يزيد در ترور دينى سلاح پدرش را به كار مى گيرد!

معاويه در راستاى تثبيت حكومتش و نيز براى ترسانيدن مردم و برحذر داشتن و سست كردن آنان در قيام عليه خود احاديث فراوانى را از زبان رسول خدا صلى الله عليه و آله به نفع خودش جعل كرد. مزدورانى كه وى را در اين راه يارى دادند، صحابه و تابعانى بودند كه به نفاق مشهور بودند و دينشان را به دنياى او فروخته بودند؛ مانند ابوهريره، عمرو بن عاص، عبدالله بن عمر، مغيرة بن شعبه، سمرة بن جندب و ديگر سودجويانى كه با دروغ هاى گوناگون، امت اسلامى را به شكيبايى در برابر ستم حاكم و فرمانبردارى از او و نيز پرهيز از قيام عليه او فرا مى خواندند. براى نمونه پسر عمر از زبان پيامبر صلى الله عليه و آله چنين روايت مى كند:

«هر كس قصد تفرقه افكنى ميان اين امت متحد را داشته باشد، او را با شمشير بزنيد، هر چه بادا باد!» و مى گويد: «هر كس از امير خويش امرى ناخوشايند ببيند بايد بر آن شكيبايى ورزد، پس، هر كس به اندازه وجبى از جماعت فاصله بگيرد و بميرد، به مرگ جاهليت مرده است!» و «حق حكمرانان را به آنها بپردازيد و حق خود را از خداوند بطلبيد.»[13] و امثال آن.

يزيد هنگام ارسال نامه به عبيد الله همين نغمه را ساز مى كند و مى گويد: «طرفداران من در كوفه گزارش داده اند كه مسلم بن عقيل مردم را گرد مى آورد تا ميان امت تفرقه بيفكند.» گويى يزيد مى خواهد به ابن زياد يادآور شود كه در مبارزه تبليغاتى با مسلم، تهمت «تفرقه افكنى ميان مسلمانان» را به كار گيرد؛ و به او بفهماند كه كيفر تفرقه افكنى مرگ است و روشن است هر اتهامى كه ازسوى امويان بر مسلم وارد آيد، ناگزير بر سرورش، حسين عليه السلام، نيز وارد است. هنگامى هم كه قصد داشتند امام عليه السلام را از بيرون آمدن از مكه باز دارند و آن حضرت نپذيرفت نيز، همين اتهام را بر او وارد ساختند و گفتند: «اى حسين، از خدا پروا نمى كنى؟ از جماعت بيرون مى روى و ميان مسلمانان تفرقه مى اندازى؟!»[14]

ابن زياد براى تبليغ عليه مسلم بن عقيل و انقلابيون كوفه و براى آن كه مردم را از گردشان پراكنده سازد، از اين تهمت فراوان استفاده كرد؛ و بلافاصله پس از دستگيرى مسلم و آوردن او به كاخ خطاب به وى گفت: اى نافرمان، اى تفرقه افكن، تو بر پيشواى خود شوريدى و ميان مسلمانان تفرقه افكندى و بذر فتنه افشاندى!» ولى مسلم بن عقيل آن مرد شجاع و قهرمان در پاسخش گفت: اى پسر زياد، دروغ گفتى. آنهاكه ميان مسلمانان تفرقه افكندند، معاويه و پسرش، يزيد، بودند و بذر فتنه را هم تو و پدرت، زياد، افشانديد …»[15]

4- عبيد الله بن زياد كيست؟

زياد بن ابيه، پيش از آن كه معاويه وى را به خود منسوب كند و مدعى شود كه برادر پدرى اش مى باشد، خود را از موالى مى دانست، چرا كه در فراش عبيد رومى [16]  زاده شده بود. زياد نسبت به موالى دلسوزى و از آنها دفاع مى كرد و در زايل ساختن بدبختى هايشان كوشا بود؛ چنان كه عمر بن خطاب را از اجراى فرمانش مبنى بر كشتن موالى و عجمان منصرف كرد.[17]

شايد قوى ترين عامل انتساب ابن زياد به جناح اميرالمؤمنين، على عليه السلام، و فعاليت در زير پرچم آن حضرت، همين عامل روانى بود.

معاويه خباثت خود و نيز شناختى كه از روحيات زياد داشت، به اين عامل روانى بسيار مؤثر در نوع انتساب فكرى و سياسى زياد پى برد؛ و به آن ادعاى ساختگى يعنى برادرخواندگى مبادرت ورزيد. مقصودش اين بود كه ارتباط او را با موالى قطع كند و به خودش يعنى يكى از خاندان هاى مشهور قريش منتسب گرداند. او با اين كار- با توجه به شناختى كه از زياد داشت- پيوستن وى به جبهه باطل خودش را تضمين كرد.

زياد نيز پس از پيوستن به جناح باطل معاويه و خروج از جرگه موالى، سخت ترين حمله ها را عليه آنها، كه بيشترشان شيعه بودند صورت داد. شناخت پيشين وى از افراد، بزرگان و جايگاه هايشان نيز در اين راستا مؤثر بود.

در نامه احتجاج آميز و همه جانبه اى كه امام حسين عليه السلام براى معاويه فرستاد، علاوه بر مخالفت اين برادرخواندگى با شريعت اسلامى، بعد روانى مورد نظر معاويه از اين كار را مورد اشاره قرار داد و فرمود:

آيا تو نبودى كه زياد بن سميه، زاده شده در فراش عبيد ثقيف، را برادر خويش خواندى و پنداشتى كه وى از پدر توست؟؛ و حال آن كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرموده است:

«فرزند ازآن شوهر است و زناكار بايد سنگسار شود». تو از روى عمد سنت رسول خدا صلى الله عليه و آله را ترك گفتى و بى آن كه از سوى خداوند هدايت يافته باشى، از هواى نفس خويش پيروى كردى. سپس او را بر دو عراق چيره ساختى؛ و او دست و پاى مسلمانان را مى بريد و چشمانشان را ميل مى كشيد و آنان را بر شاخه هاى نخل مى آويخت. گويى كه نه تو از مسلمانان هستى و نه آنها از تواند …![18]

عبيدالله زياد درسايه افتخاربه نسب سفيانى نشو و نما يافت و بدان مباهات مى كرد.[19]

اين انتساب آتش كينه وى را نسبت به شيعيان و به ويژه اهل بيت عليهم السلام شعله ور ساخت. در نتيجه تاريخ از وى چنان پرونده سياهى ثبت كرد كه الى الابد سياهى آن باقى خواهد ماند.

نقل شده است كه عبيدالله زياد در سال بيستم هجرى [20] از مرجانه مجوسى كه به بدكارى مشهور بود زاده شد. زياد از آن زن جدا شد و شيرويه اسوارى [21]  او را به زنى گرفت. زياد عبيدالله را به مرجانه داد و او در خانه شيرويه (غير مسلمان) نشو و نما يافت. او لكنت زبان داشت و واژه هاى عربى را نمى توانست درست ادا كند. براى مثال به «حَرورى» مى گفت «هَرورى» و شنوندگان را به خنده مى انداخت.[22]

زياد، پدر عبيدالله، در سال 53 هجری قمری به هلاكت رسيد و او نزد معاويه رفت؛ كه در سال 54 هجری قمری [23]  وى را واليگرى خراسان داد و در سال 55 والى بصره ساخت. عبيدالله، اسلم بن زرعه كلابى را در خراسان به جاى خويش گماشت و به بصره بازگشت [24] ؛ و تا مرگ معاويه همچنان والى آن شهر بود.

با آن كه كينه عبيدالله بن زياد نسبت به اهل بيت عليهم السلام براى واداشتن وى بر ارتكاب جنايت قتل امام حسين عليه السلام كافى بود، ولى بيم از خشم يزيد و كينه اى كه از او به دل داشت و تمايل عبيدالله براى جلب رضايت و دوستى يزيد، عزم وى را بر كشتن امام عليه السلام به منظور اظهار ارادت به او چند برابر مى ساخت.[25]

يزيد هنگام ترغيب عبيدالله در اجراى فرمان كشتن امام حسين عليه السلام، از همان سلاحى كه پدرش عليه زياد به كار گرفت استفاده و تهديد كرد كه چنانچه از اجراى آن سرباز زند، نسب دروغين اموى را از دست داده در شمار غلامان ثقيف درخواهد آمد! «خبر يافته ام كه حسين رهسپار كوفه شده است. دوران تو در ميان دوران ها و سرزمين تو از ميان سرزمين ها به او مبتلا گشته است و از ميان كارگزاران، تو در معرض آزمون قرار گرفته اى؛ و در اين آزمون يا آزاد مى گردى و يا آن كه به جرگه بندگان مى پيوندى.» عبيدالله نيز حسين عليه السلام را كشت و سر مبارك او را همراه زن و فرزند و بار وبنه اش براى يزيد فرستاد.[26]

عبيدالله مردى بدنهاد، ستم پيشه و بيدادگر بود. هنگام ناتوانى، ترسو و هنگام توانايى ستمگر بود. حسن بصرى گفته است: عبيدالله نزد ما آمد و معاويه اين جوان نابخرد را امارت بخشيد. او خونريزى بسيار شديدى به راه انداخت … عبيدالله ترسو بود.[27]

حسن بصرى او را جوانى عياش و فاسق خوانده و درباره اش گفته است: بدتر از ابن زياد نديده ايم.[28]

يكى از بزرگان عرب را نزد وى آوردند. عبيدالله او را به خود نزديك ساخت و با چوبدستى آن قدر به صورتش زد كه بينى او شكست و گونه هايش شكافت و گوشت گونه اش پخش شد و چوبدستى بر سر و روى او شكست.[29]

او بر مردى كه به آيه قرآن تمثل جست خشم گرفت و فرمان داد تا يكى از ستون هاى كاخ را بر روى او بنا كردند![30]

او زنان را در مجلس خويش سر مى بريد و از قطعه قطعه كردن اعضاى آنان لذت مى برد.[31]

او در حالى زيست كه عراقيان از وى ناخشنود بودند[32]  و اهل حجاز او را خوار مى شمردند.[33]

پس از مرگ يزيد، گروهى از بصريان را فريفت كه با وى بيعت كنند. سپس از بيم  درگيرى با مردم پنهان شد و آنگاه به شام گريخت … عبيدالله پرخور بود. روزانه بزغاله اى را برايش مى آوردند و او مى خورد! يك بار ده غاز و يك زنبيل انگور را خورد. سپس برگشت و ده غاز و زنبيلى انگور و يك بزغاله نر ديگر را خورد. [34]

تنوخى گفته است: هنگامى كه عبيدالله زياد، پس از قتل حسين عليه السلام، كاخ سفيدش را در بصره ساخت، روى درب آن تصوير سرهاى بريده را حك كرد و در راهروى آن صورت يك شير و يك قوچ و يك سگ را كشيد و گفت: شيرى عبوس، قوچى شاخ زن و سگى پارس كننده!عربى كه از آنجا مى گذشت با ديدن اين منظره گفت: صاحب اين كاخ جز يك شب ناتمام در آن نخواهد زيست.چون خبر به ابن زياد رسيد. فرمان داد تا آن اعرابى را زدند و به زندان افكندند. هنوز شب را به صبح نبرده بود كه پيك پسر زبير براى گرفتن بيعت نزد قيس بن سكون و ديگر بزرگان بصره آمد و مردم را به فرمانبردارى از او فراخواند؛ و آنان پذيرفتند همان شب برخى از مردم درباره حمله به ابن زياد باهم به مشورت پرداختند. گروهى كه كارى را از وى به دست داشتند او را هشدار دادند و او در همان شب از خانه اش گريخت و به قبيله ازْد پناهنده شد پس از پناه دادن به او جنگ مشهور آنان و بنى تميم به خاطر وى برپا گشت. سرانجام او را بيرون رانده به شام فرستادند. به دنبال آن زندان شكسته شد و اعرابى بيرون آمد، ابن زياد هم به خانه باز نگشت تا آن كه در جنگ خازر به قتل رسيد.[35]

هنگامى كه ابن زياد- پس از فاجعه كربلا- ديد كه جز غضب خداوند و خشم مردم عليه خودش چيزى فرا چنگ نياورده است،[36] كوشيد تا از مسؤوليت قتل امام عليه السلام طفره برود. او ادعا مى كرد و مى گفت:

«دليل كشته شدن حسين به دست من اين بود كه يزيد پيشنهاد كرد كه يا او را بكشم و يا خودم كشته شوم و من قتل او را برگزيدم!».[37]

پس از رسيدن خبر مرگ يزيد، عبيد الله كه در آستان اسارت بود، گريخت و از راه خشكى به شام رفت. در آنجا به مروان پيوست و همراهش جنگيد. مروان پس از پيروزى، وى را به عراق بازگرداند. چون به سرزمين عراق رسيد، مختار، ابراهيم، پسر مالك اشتر، را به جنگ وى فرستاد. دو گروه در نزديكى زاب با يكديگر درگير شدند و ابراهيم اشتر با نواختن يك ضربت جانانه بر عبيد الله او را دو نيم كرد؛ و اين در روز عاشوراى سال 67 هجری قمری بود.[38]

سر عبيدالله را همراه سرهاى ديگر فرماندهانش نزد مختار فرستادند؛ و در حياط كاخ انداختند. در اين هنگام مارى باريك آمد و از همه سرها گذشت تا آن كه وارد دهان عبيدالله زياد شد و از سوراخ بينى او بيرون آمد. بار ديگر از بينى او وارد و از دهانش خارج گشت و اين كار را چندين بار تكرار كرد. اين روايت را ترمذى در «جامع» خويش نقل كرده است.[39]

[در نقلى است كه ] سرش را بريدند و سپس جنازه اش را آتش زدند.[40]

اين طاغوت در هنگام مرگ، نسلى از خود باقى نگذاشت.[41]

چرا كه خداوند متعال در قرآن كريم فسادكنندگان در زمين و قطع رحم كنندگان را نفرين كرده و فرموده است:

«فَهَلْ عَسَيْتُمْ إِنْ تَوَلَّيْتُمْ أَنْ تُفْسِدُوا فِي الْأَرْضِ وَ تُقَطِّعُوا أَرْحامَكُمْ* أُولئِكَ الَّذِينَ لَعَنَهُمُ اللَّهُ فَأَصَمَّهُمْ وَ أَعْمى  أَبْصارَهُمْ»[42]

آيا اگر به حكومت رسيديد، مى خواهيد در زمين فسادكنيد و پيوند خويشاونديتان را ببريد.

گمان نمى كنيم كه هيچ مسلمان دانا و آگاهى در اين كه يزيد و عبيدالله زياد و امثال آنان از مصاديق بارز مفهوم مفسد فى الارض و قطع كنندگان رحم بوده اند، ترديد داشته باشد و حال آن كه اينان دسته گل پيامبر صلى الله عليه و آله و ياران و خاندانش را به بدترين شكل به شهادت رساندند و حرم رسول خدا را به بدترين شكل و در حالى كه دشمن به چهره هاى آنان نگاه مى كرد از كربلا به شام بردند. آيا در نزد خداوند و مؤمنان خويشاوندى عزيزتر و شايسته تر به پيوند، از رحم رسول خدا صلى الله عليه و آله وجود دارد؟ آيا فسادى بيشتر، بزرگ تر و زشت تر از آنچه يزيد و عبيدالله و امثالشان مرتكب شدند وجود دارد؟

با اين همه، ذهبى، با تظاهر به شدّت پارسايى و تقوا مى گويد: «شيعيان جز به لعن او و ديگران خشنود نمى شوند؛ و ما به خاطر خداوند با آنان دشمنى مى ورزيم! از آنان بيزارى مى جوييم، ولى لعنتشان نمى كنيم و سر و كارشان با خداوند است!»[43] بايد گفت: «اين خلق و خويى است كه از اخزم مى شناسم»[44]

 

آيا حكومت مركزى اموى والى مكّه را تغيير داد؟

برخى از مورخان بر اين باورند كه هنگام مرگ معاويه، وليد بن عتبة بن ابى سفيان والى مدينه، يحيى بن حكيم بن صفوان بن اميه [45] والى مكه، نعمان بن بشير انصارى والى كوفه و عبيدالله بن زياد والى بصره بود. [46]

مفهوم اين سخن اين است كه حكومت مركزى در دمشق، ضمن اتخاذ تصميم هاى تازه پس از ورود امام حسين عليه السلام به مكه مكرمه يحيى بن حكيم را از واليگرى آن شهر بركنار كرد و عمرو بن سعيد بن اشدق را به جاى او گمارد.

ولى شمار ديگرى از مورخان نقل كرده اند كه والى مكه در هنگام مرگ معاويه [47] ، خود عمرو بن سعيد بن عاص اشدق بود؛ كه يزيد به دنبال عزل وليد بن عتبه از منصب واليگرى مدينه، واليگرى مكه و مدينه را يكجا به او سپرد.

مؤيد اين ديدگاه روايتى است كه مى گويد: هنگام ورود امام حسين عليه السلام به مكه عمرو بن سعيد به وى گفت: تصميم شما چيست؟ فرمود: به خدا و اين خانه پناه آورده ام.[48] دقت كنيد!

بركنارى وليد بن عتبه  از واليگرى مدينه

وليد بن عتبه از امويانى بود كه با اخلاص و آگاهى كامل در خدمت حكومت آنان  بود؛ ولى با آن كه به بنى اميه منسوب بود و با تمام وجود در راه برترى بخشيدن بنى اميه بر ديگران مى كوشيد، در عين حال آرزو مى كرد كه با بنى هاشم و به ويژه اهل بيت عليهم السلام برخورد نداشته باشد، و اميد به سلامت رهيدن از چنين كارى را داشت.

نظر وليد، به ويژه در موضع گيرى نسبت به امام حسين عليه السلام، درست همان نظر معاويه بود كه اعتقاد داشت، رويارويى آشكار با امام حسين عليه السلام به سود حكومت اموى نيست؛ هر چند نقل مى شود كه وى قايل به حرمت و منزلت اهل بيت عليهم السلام در نزد خداوند بوده است! و به همين دليل در مقابل امام حسين عليه السلام موضعى مسامحه آميز و نرم گرفت. اين كار خشم دولت مركزى اموى دمشق را عليه وليد برانگيخت؛ و در نتيجه در رمضان همان سال [49]  يزيد او را از واليگرى مدينه بركنار كرد؛ و ولايت آن شهر را نيز بر قلمرو عمرو بن  سعيد اشدق، والى مكه مكرمه، افزود.

نامه يزيد به عبدالله بن عبّاس

از جمله تصميم هايى، كه پس از رسيدن امام حسين عليه السلام به مكه مكرمه به وسيله حكومت مركزى بنى اميه در شام گرفته شد، فرستادن نامه براى كسانى از بزرگان امت اسلامى، به ويژه بنى هاشم، بود كه احتمال مى رفت بتوانند در تصميم گيرى امام حسين عليه السلام تأثيرگذار باشند.[50] در اين چارچوب، تاريخ داستان نامه اى را نقل كرده است كه يزيد به عبدالله بن عباس فرستاد و طى آن از وى خواست امام عليه السلام را از قيام عليه نظام اموى منصرف كند و از پيامدهاى اين كار برحذر دارد و به دريافت جايزه هاى فراوان و دادن امان و يافتن منزلتى ويژه در نزد حاكم اموى اميدوار سازد!

واقدى گويد: هنگامى كه حسين در مكه فرود آمد، يزيد بن معاويه خطاب به ابن عباس چنين نوشت: اما بعد، پسرعمويت حسين و پسر زبير خدانشناس، از بيعت من سرباز زده به مكه رفته اند و در صدد فتنه انگيزى برآمده جان خود را در معرض هلاكت نهاده اند.

پسر زبير در معرض نابودى است و فردا به شمشير كشته خواهد شد، ولى درباره حسين، دوست دارم كه كار حسين را به شما گفته باشم: شنيده ام كه با شمارى از مردان كوفه مكاتبه دارد. آنان وى را به طمع خلافت افكنده اند و او نيز به آنها وعده فرمانروايى داده است. شما از وجود پيوند و بزرگى حرمت و حاصل رحم هايى كه ميان ما و شماست به خوبى آگاهيد، ولى حسين اينها را گسسته و بريده است. تو كه امروز پيشواى خاندان و سرور اهل سرزمين خودى، با او ديدار كن و از تلاش براى تفرقه افكنى باز بدار و اين امت را از افتادن در فتنه بازگردان. چنانچه از تو پذيرفت و به فرمان تو گردن نهاد، نزد من امنيت و بخششى گسترده دارد و هر آنچه را پدرم براى برادرش مقرر داشته بود، براى او مقرر مى كنم؛ و اگر زيادتر از آن خواست، هر چه خدا به نظرت رساند براى او ضمانت كن كه من ضمانت تو را اجرا مى كنم و به او مى پردازم و با او سخت سوگند مى خورم و قول محكم مى دهم كه خاطرش مطمئن باشد و در همه پيشامدها بدان استناد كند.

پاسخ نامه ام را هر چه سريع تر بنويس و هر نيازى دارى از من بخواه، والسلام.[51]

صاحب تذكرة الخواص در ادامه به نقل از هشام بن محمد گويد: يزيد در پايان نامه شعر زير را نوشت:

يا أيها الرّاكب الغادى لمطيته [52]

 

على عذافرة فى سيرها قحمُ

أبلغ قريشا على نأى المزاربها

 

بينى وبين الحسين اللّه والرحم

وموقف بفناء البيت أنشده

 

عهد الا له غداً يوفى به الذممُ

هنيتُم قومكم فخراً بأمِّكُمُ

 

أُمٌّ لعمرى حسانٌ عفّة كرمُ

هى الّتى لا يُدانى فضلها احد

 

بنت الرسول وخير الناس قدعلموا

إنّى لأعلم أو ظنّاً لِعالِمِهِ

 

والظنُّ يصدقُ أحيانا فينتَظِمُ

أنْ سَوفَ يَتْرككم ماتدعون به

 

قتلى تهاداكم العقبان والرخمُ

يا قومنا لا تَشُبُّواالحرب اذ سكنت

 

وامسكوا بحبال السلم واعتصموا

قد غَرَّت الحرب من كان قبلكم،

 

من القرون وقد بادت بها الاممُ

فأنصفوا قومكم لا تهلكوا بذخا

 

فَرُبَّ ذى بذخ زلّت به القدمُ»[53]

     

 

ملاحظاتى چند پيرامون اين نامه

1- ميان متن نامه و اشعارى كه به گفته هشام بن محمد، يزيد با نامه همراه ساخت، مشابهت هاى چندى وجود دارد كه مهم ترينش اينهاست: هر دو در بردارنده بيم و اميد است؛ يزيد از طريق ابن عباس، كه در شعر از او به قريش تعبير مى كند، گفت و گو مى كند؛ يزيد مى كوشد تا در اين نامه از ابراز خشم و كينه جلوگيرى كند؛ و حال آن كه او از ناصبيان خشن و سبك مغزى است كه دست به هر كار زشتى مى زند.[54] آنچه اين خويشتندارى را بر يزيدى كه خوى او بر بى باكى سرشته است تحميل مى كند ضرورت هاى سياسى است. بعيد نيست كه اين توازن ميان بيم و اميد زير تأثير و ديكته سرجون، مستشار آزاد شده مسيحى بوده باشد؛ كه در جنگ روانى و حل بحران هاى سياسى از روزگار معاويه مهارت داشت.

2- در اين نامه، يك بار ديگر در برابر همان نغمه اى كه امويان پيوسته در برابر مخالفان خود ساز مى كنند قرار مى گيريم؛ البته شعار پرهيز دادن از ايجاد تفرقه و جدايى ميان مسلمانان و كشانيدن پاى آنان به آشوب و امثال آن.

اين سلاح ابتكارى معاويه، كه پس از ترويج روايت هاى دروغين از زبان رسول خدا صلى الله عليه و آله در اين باره، آن را عليه مخالفان به كار مى گرفت، امت اسلامى را به پذيرش حكمرانان ظالم وشكيبايى بر ستم آنان فرامى خواند و از آنها مى خواست هر كسى را كه عليه حاكمان جور قيام كند به اتهام ايجاد تفرقه و از ميان بردن وحدت كلمه امت به قتل رسانند.

بنابر اين جاى شگفتى نيست اگر كه يزيد اين موضوع را به ابن عباس نيز يادآور شود و بگويد: «با او ديدار كن و از تلاش براى تفرقه افكنى باز بدار و اين امت را از افتادن به گرداب فتنه بازگردان»؛ و شگفت نيست اگر كه ابن زياد خطاب به مسلم بن عقيل بگويد «تو نزد مردمى آمدى كه باهم متحد بودند؛ و ميانشان تفرقه افكندى و آنان را رو در روى يكديگر قرار دادى!»[55]

پيش از آن، معاويه نيز همين اتهام ها را به امام حسين عليه السلام وارد ساخته؛ در خلال برحذر داشتن وى از ايجاد فتنه در ميان امت و كشاندنشان به آشوب همين نغمه را ساز كرده بود؛ كه امام عليه السلام در پاسخ او فرموده بود: من فتنه اى بالاتر از اين كه تو حكمران مردم باشى نمى شناسم؛ و براى خودم و امت جدم، كارى را بالاتر از جهاد با تو نمى دانم: چنانچه با تو جهاد كردم به خداى عزوجل نزديك شده ام و اگر آن را وانهادم از گناه خويش به درگاه خداوند طلب بخشايش مى كنم و از او مى خواهم كه مرا در كارم راهنما باشد.[56]

3- يزيد در اين نامه كوشيد تا امام را متهم كند كه هدفش از قيام، رسيدن به حكومت و دنياطلبى است. از اين رو از ابن عباس خواست كه امام عليه السلام را اميدوار سازد- كه درصورت دست كشيدن از قيام- امنيت و كرامت فراوان خواهد يافت؛ و از آنچه معاويه براى برادرش مقرر ساخته است، او نيز بهره مند خواهد شد؛ و آنچه را هم كه ابن عباس مصلحت ببيند بر آن بيفزايد!

يزيد به خوبى مى دانست كه قيام امام حسين عليه السلام نه براى دنيا، بلكه براى از ميان بردن حكومت اموى بود كه ساليانى چند امت اسلامى را گرفتار بدبختى كرده بود. اما اين عادت هميشگى سركشان و گمراهان در برابر انقلابيون و هدايت يافتگان است كه آنان را متهم سازند. پيش از آن ابوسفيان، جدّ يزيد، و بزرگان قريش در دوران جاهليت، كوشيدند تا پيامبر صلى الله عليه و آله را به حكومت خواهى و دنياطلبى متهم سازند؛ و با ابوطالب عهد كردند كه  همه خواسته هاى آن حضرت را، به شرط دست كشيدن از دعوت، برآورده سازند. اما پاسخ پيامبر صلى الله عليه و آله در برابر اين فريب و تهمت چنان قاطع بود كه براى هميشه روزگار جاودان خواهد ماند: «اى عمو، به خدا سوگند اگر خورشيد را در دست راست و ماه را در دست چپم بگذارند كه از اين كار دست بدارم، چنين نخواهم كرد تا آن كه خداوند دينش را چيره گرداند يا خود در اين راه هلاك گردم.»[57]

4- با عنايت به محتواى نامه، شايان توجه است كه عالمان رجال درباره واقدى، ناقل اين نامه، با ترديد مى نگرند و حتى او را به دروغ گويى متهم مى سازند. ذهبى گفته است:

«بخارى گويد: درباره اش سكوت اختيار كرده اند؛ احمد و ابن نمير او را وانهاده اند. اسلم و ديگران گفته اند: حديث هايش متروك است. نسائى گفته است: ثقه نيست. شافعى گفته است: كتاب هاى واقدى دروغ است. ابن معين گفته است: واقدى كسى نيست. جاى ديگر گفته است: حديث او را نبايد نوشت. احمد بن حنبل گفته است: واقدى دروغگوست. اسحاق گفته است: از نظر من او حديث جعل مى كند. نسائى گفته است: چهارتن به جعل حديث از زبان پيامبر مشهورند … و واقدى در بغداد. ابوزرعه گفته است: مردم حديث واقدى را وانهاده اند. عبدالله بن على مدينى به نقل از پدرش گويد: نزد واقدى بيست هزار حديث است كه من نشنيده ام؛ و آنگاه ضمن تضعيف او گويد: از او نبايد روايت كرد.»[58]

اينها ديدگاه هاى رجاليون اهل تسنن بود؛ ولى رجاليون شيعه نه او را ستوده و نه نكوهش كرده اند.[59] هر چند مامقانى كوشيده است تا وى را در زمره «حَسَن» ها به شمار آورد؛[60]

از اين گذشته، خود روايت مُرْسَل است. زيرا راوى نامه يعنى واقدى پس از سال 120 هجرى زاده شده است؛ و حال آن كه نامه در سال شصتم هجرى نوشته شده است.

به نظر مى رسد، نخستين كسى كه گفته اين نامه براى ابن عباس فرستاده شده است، ابن عساكر (در گذشته به سال 571 ه) باشد.[61] پس از او سبط بن جوزى (درگذشته به سال 654 ه) و سپس مزّى (در گذشته به سال 742 ه) است. اما در كتاب هاى تاريخى كهن تر از اينها، مثل الفتوح و تاريخ طبرى نشانى از اين نامه ديده نمى شود. اشعار نقل شده به وسيله ابن جوزى در ذيل اين نامه را صاحب الفتوح نيز آورده است، با اين تفاوت كه در نقل وى مخاطب نامه مردم مدينه هستند- كه ذكرش خواهد آمد-. اين موضوع برانگيزاننده اين شبهه است كه چه بسا اين نامه از ساخته هاى جيره خواران تاريخ باشد كه در خدمت شجره ملعونه قرار دارند؛ و آن را با اين پندار جعل كرده اند كه به اين وسيله يزيد را تبرئه كنند و بگويند: او به ابن عباس (و بنى هاشم) نامه نوشت و از طريق آنها با حسين عليه السلام سخن گفت؛ و آن كه هشدار مى دهد معذور است!

نامه يزيد به قريشى هاى مدينه

همچنين در تاريخ آمده است كه يزيد نامه اى براى مردم مدينه نوشت كه چند بيت شعر نيز پيوست داشت- همان اشعارى كه ذكر شد-. او در اين نامه مردم را تهديد كرد كه بايد از هرگونه تحركى برخلاف مصالح حكومت اموى برحذر باشند. ابن اعثم كوفى گويد: نامه يزيد خطاب به قريش و ديگر بنى هاشم به وسيله پيك رسيد و اين ابيات را دربرداشت …

گويد: آنگاه مردم مدينه به اين ابيات نظر كردند و سپس آن را همراه نامه براى حسين بن على- رضى الله عنهما- فرستادند. چون حسين عليه السلام به نامه نگريست دانست كه از يزيد بن معاويه است و در پاسخ چنين نوشت:

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ*

«وَ إِنْ كَذَّبُوكَ فَقُلْ لِي عَمَلِي وَ لَكُمْ عَمَلُكُمْ، أَنْتُمْ بَرِيئُونَ مِمَّا أَعْمَلُ وَ أَنَا بَرِي ءٌ مِمَّا تَعْمَلُونَ».[62]  والسلام [63]

و اگر تو را تكذيب كردند، بگو: عمل من به من اختصاص دارد، و عمل شما به شما اختصاص دارد. شما از آنچه من انجام مى دهم بيزاريد و من از آنچه شما انجام مى دهيد بيزارم والسلام.

از گفتار مزّى چنين برمى آيد كه يزيد اين ابيات را براى ابن عباس و ديگر قريش ساكن مكه و مدينه نوشته است؛ آنجا كه مى گويد: «اين ابيات را براى او و ديگر قريش ساكن مكه و مدينه نوشت».[64]

نكته شايان توجه اين است كه پاسخ امام عليه السلام، كاشف از تنفر كامل نسبت به يزيد است. چرا كه نه از وى نام مى برد و نه به او لقبى مى دهد و نه بر او سلام مى كند؛ و اين خود نشان آن است كه يزيد ملعون مصداق بارز تكذيب كنندگان دين و پيامبران و ائمه عليهم السلام است.

نقشه كشتن يا دستگيرى امام عليه السلام در مكه

پس از آن كه تلاش هاى حكومت بنى اميه براى دستگيرى يا قتل امام عليه السلام در مدينه منوره با ناكامى رو به رو شد،  تصميم گرفت تدابير لازم را براى ناگهان كشتن يا دستگيرى آن حضرت در مكه مكرمه بينديشد.

نقشه امويان براى قتل يا دستگيرى امام در مكه مكرمه از مسلمات تاريخى است و همه مورخان بر آن متفقند. در تأييد اين مطلب همين بس كه امام حسين عليه السلام به برادرش محمد حنفيه فرمود:

«برادرم، بيم آن دارم كه يزيد بن معاويه مرا ناگهانى در حرم بكشد؛ و من كسى باشم كه به وسيله او حرمت اين خانه شكسته شود!»[65]

و به فرزدق فرمود: «اگر شتاب نمى ورزيدم دستگير مى شدم»[66]

برخى منابع تاريخى نوشته اند كه يزيد، عمرو بن سعيد بن عاص را با يك لشكر گسيل داشت و امارت حج و مسؤوليت برگزارى مراسم حج را بدو سپرد و سفارش كرد، كه حسين را هر كجا يافت بكشد … [67]

يك مأخذ ديگر مى گويد: «سى تن از بنى اميه را همراه يك گروه فرستاد و فرمان داد كه حسين را بكشند».[68]

ديگرى مى نويسد: «آنان به جدّ كوشيدند تا امام را دستگير كنند و ناگهان بكشند، گرچه او را به پرده هاى كعبه آويخته ببينند».[69]

از جمله اسناد تاريخى كاشف از اين حقيقت، نامه ابن عباس به يزيد است كه در آن آمده است: «… من هر چيزى را فراموش كنم، اين را از ياد نمى برم كه حسين بن على را از حرم رسول خدا به سوى حرم خداوند راندى و كسانى را گماشتى تا او را بكشند و بالاتر از آن كسانى را وادار ساختى تا در حرم با او بجنگند …»[70]

براى نشان دادن اين كه امويان قصد داشتند، امام عليه السلام را در مكه مكرمه دستگير كنند و يا بكشد، نقل همين اندازه از متون تاريخى بس است.

منبع:کتاب با کاروان حسینی، مقاله «  تلاش حکومت اموی در روز های مکی نهضت حسینی»

تهیه و تنظیم :علی اکبر اسدی


[1] سرجون بن منصور رومى (مسيحى): وى دبير و رازدار معاويه بود كه پس از مرگ او، به دبيرى ورازدارى يزيد رسيد (ر. ك. تاريخ طبرى، ج 3، ص 275، 280 و 524؛ الكامل فى التاريخ، ج 2، ص 535؛ العقد الفريد، ج 4، ص 168). ابن كثير گويد: او دبير و كاردار معاويه بود (البدايه والنهايه، ج 8، ص 22 و 148). سرجون هنگام شرابخوارى يزيد، نديم او بود (الأغانى، ج 16، ص 68).

بنابر اين او در گناه نيز مستشار و رازدار و كاردار و نديم يزيد بود؛ و همه رجال سرشناس شاخه منافقان اهل كتاب به همين منوال در خدمت اهداف جريان نفاق بودند؛ و به عنوان مستشار و نديم در سايه ديگر شاخه  هاى نفاق مثل شاخه حزب سلطه و شاخه حزب اموى فعاليت مى  كردند.

ابن عبدربه گويد: سرجون براى معاويه و پسرش يزيد و مروان حكم و عبدالملك مروان دبيرى كرد؛ تا آن كه عبدالملك كارى را بدو سپرد و او در آن كار سهل  انگارى كرد. عبدالملك پس از مشاهده سستى وى، به سليمان بن سعد دبير رو كرد و گفت: سرجون توانش را به رخ ما مى  كشد و گمان دارم كه وى نياز ما به خودش را در محاسباتش مى  گنجاند، آيا مى  توانى براى كارش چاره  اى بينديشى؟ گفت: آرى، اگر بخواهى، حساب را از رومى به عربى باز گردانم. گفت: چنين كن. گفت: مرا مهلت ده تا به اين كار بپردازم. گفت: هر چه بخواهى مهلت دارى. سپس او ديوان را تغيير داد و عبدالملك همه امور ديوان را به وى سپرد. (العقد الفريد، ج 4، زير عنوان: من نبل بالكتابة وكان خاملا).

 

[2] تاريخ طبرى، ج 3، ص 28؛ ارشاد، ص 206 با اندكى تفاوت.

[3] مسلم بن عمرو باهلى: وى همراه زياد بن ابيه در بصره بود. از بزرگان قبيله باهله به شمار مى  رفت و دردوران زمامدارى زياد در سال 46 ه رياست آنان را عهده  دار بود (ر. ك. تاريخ طبرى، ج 5، ص 228). سپس در شام سكونت گزيد، در نتيجه بصرى و شامى شد. او نامه يزيد به ابن زياد را از شام به بصره آورد و سپس همراه وى به كوفه رفت؛ و هنگامى كه هانى بن عروه را نزد ابن زياد آوردند تا به تسليم مسلم رضايت دهد با او سخن گفت. وى كسى است كه چون مسلم را بر در كاخ آوردند و آب طلبيد به وى دشنام داد. سپس با سالوسى به خدمت مصعب بن زبير درآمد و براى او حكم وزير را داشت. او بسيار مال دوست بود. مصعب او را به جنگ پسر حر فرستاد كه شكست خورد. (ر. ك. وقعة الطف، ص 103، پانوشت).

[4] تاريخ طبرى، ج 3، ص 280.

[5] تسلية المجالس، ج 2، ص 180.

[6] مقتل الامام الحسين، شيخ محمدرضا طبسى، (نسخه خطى)، ص 137.

[7] ر. ك. تذكرة الخواص، ص 218.

[8] ر. ك. تاريخ طبرى، ج 2، ص 28.

[9] ر. ك. الفتنة الكبرى، ص 295.

[10] الفتوح، ج 4، ص 344؛ البدايه والنهايه، ج 8، ص 126.

[11] ر. ك. شرح نهج البلاغه، ج 18، ص 409.

[12] اين وصيت در منابع شيعه و سنى با تفاوتى در الفاظ نقل شده است. براى مثال ر. ك. تاريخ طبرى، ج 3، ص 260؛ الكامل فى التاريخ، ج 2، ص 523؛ و امالى صدوق، ص 129، مجلس 30، حديث شماره 1.

[13] ر. ك. ثورة الحسين عليه السلام، ظروفها الاجتماعيه وآثارها الانسانيه: ص 105- 114.

[14] تاريخ طبرى، ج 3، ص 296.

[15] اللهوف، ص 121.

[16] و گفته شده است: وى ابوعبيد، غلام بنى  علاج از ثقيف بود (نهج الحق و كشف الصدق، ص 307).

[17] براى تفصيل داستان ر. ك. كتاب سليم بن قيس، ص 174- 179.

[18] اختيار معرفة الرجال، ج 1، ص 252- 259، شماره 99.

[19] براى مثال به اهل بصره گفته است: «… عثمان بن زياد بن ابى  سفيان را جانشين خود ميان شما قرار دادم» (تاريخ طبرى، ج 3، ص 281).

[20] ر. ك. تاريخ طبرى، ج 3، ص 246.

[21] اسوار: يكى از اقوام ايرانى ساكن بصره كه از روزگاران قديم در آن سكونت گزيده بودند … و به سواركار جنگجوى  شان اسوار يا اسوار (ج: اساوره) گفته مى  شود … (ر. ك. لسان  العرب، 4/ 388).

[22] ر. ك. سير اعلام النبلاء، ج 3، ص 545؛ العقد الفريد، ج 2، ص 477؛ الملحمة الحسينيه، ج 3، ص 140.

[23] ر. ك. تاريخ طبرى، ج 3، ص 242 و 246.

[24] همان.

[25] شايد كينه يزيد نسبت به عبيدالله (چنان كه در تذكرة الخواص، ص 218 آمده است) و يا خشم او نسبت به وى (آن طور كه در تاريخ طبرى، ج 3، ص 280 آمده است) نتيجه كينه يزيد نسبت به زياد، پدر عبيدالله، بود. زيرا كه زياد، يزيد را به خاطر فسق و فجورش شايسته خلافت نمى  دانست. او، معاويه را از گرفتن بيعت براى يزيد منع مى  كرد و نسبت به پيامدهاى اين كار هشدار مى  داد.

[26] عقد الفريد، ج 4، ص 382.

[27] ر. ك. سير اعلام النبلاء، ج 3، ص 549.

[28] انساب الاشراف، ج 5، ص 83.

[29] مروج الذهب، ج 2، ص 44؛ شايد اين شخص بزرگوار هانى بن عروه بوده است.

[30] المحاسن والمساوى  ء، ج 2، ص 165.

[31] بلاغات النساء، ص 134؛ انساب الاشراف، ج 5، ص 289.

[32] الامامة والسياسه، ج 2، ص 16.

[33] الأغانى، ج 18، ص 272.

[34] انساب الاشراف، ج 5، ص 86.

[35] ر. ك. الفرج بعد الشدة، ج 2، ص 101.

[36] ابن زياد در بيمارى عبدالله مغفل صحابى به ديدارش رفت و گفت: آيا وصيتى دارى؟ گفت: بر من نمازمخوان و بر گور من ميا. (سير اعلام النبلاء، ج 3، ص 549). مادرش، مرجانه، به او گفت: اى پليد، فرزند رسول خدا صلى الله عليه و آله را كشتى، هرگز روى بهشت را نبينى! (الكامل فى التاريخ، ج 3، ص 8).

برادرش عثمان، در حالى كه او مى  شنيد گفت: دوست داشتم كه بر بينى همه فرزندان زياد تا روز قيامت حلقه  اى مى  بود و حسين كشته نمى  شد. (تاريخ طبرى، ج 3، ص 342؛ الكامل فى التاريخ، ج 2، ص 582).

[37] الكامل فى التاريخ، ج 2، ص 612.

[38] ر. ك. المعارف، ص 347؛ سير اعلام النبلاء، ج 3، ص 549.

[39] الكامل فى التاريخ، ج 3، ص 8؛ ترمذى در باب «المناقب» سنن خويش آن را نقل كرده است (ج 5، ص 660، شماره 2780) و گفته است: حسن و صحيح است. همان طور كه ذهبى در سير اعلام النبلاء (ج 3، ص 549) آن را نقل كرده و صحيح دانسته است.

[40] الكامل فى التاريخ، ج 3، ص 8.

[41] ر. ك. المعارف، ص 347.

[42] محمد صلى الله عليه و آله (47)، آيه 22 و 23.

[43] سير اعلام النبلاء، ج 3، ص 549.

[44] مصرع يك بيت قديمى است كه ضرب المثل شده و اصل داستانش مشهور است.

[45] يحيى بن حكيم بن صفوان بن اميه؛ وى از قبيله بنى جُمَح بود كه در جنگ جمل با عايشه همراه بودند. دو تن از آنها به قتل رسيدند و باقى گريختند. يحيى در زمره فراريانى بود كه جانش را نجات داد. نقل شده است كه اميرالمؤمنين عليه السلام هنگام گذشتن بر كشتگان جنگ جمل در پايان فرمود: «خوش نمى  داشتم كه در زير آسمان پر ستاره كسى از قريش كشته گردد! انتقام خويش را از بنى  عبدمناف ديدم و حزان بنى جمح از دستم گريختند …» (شرح نهج البلاغه، ج 11، ص 123). ابن ابى الحديد نقل مى  كند كه اين يحيى زنده بود تا آن كه عمرو بن سعيد اشدق، پس از گماشته شدن از سوى يزيد به واليگرى مكه و مدينه، وى را والى مكّه ساخت. پس از آن عمرو در مدينه و يحيى در مكه اقامت داشت. (ر. ك. ج 11، ص 125).

[46] الاخبار الطوال، ص 227.

[47] ر. ك. تاريخ طبرى، ج 3، ص 272؛ الكامل فى التاريخ، ج 2، ص 529.

[48] تذكرة الخواص، ص 214.

[49] ر. ك. تاريخ طبرى، ج 3، ص 272؛ البدايه والنهايه، ج 8، ص 151؛ تاريخ الخلفاء، ص 142.

[50] به گمان بسيار قوى، كه دلايل تاريخى نيز آن را تأييد مى  كند، شوق عبدالله بن عمر در تلاش براى  جلوگيرى از قيام امام عليه السلام و نهى آن حضرت از رفتن به سوى عراق، به توصيه حكومت بنى  اميه بود. ولى به سندى تاريخى كه اين گمان را به سطح يقين برساند دست نيافته  ايم. در اينجا اين نكته را يادآور مى  شويم كه معاويه در وصيت به يزيد مى  گويد: «اما عبدالله عمر با توست، ملازم او باش و رهايش مكن …» (امالى صدوق، ص 129، مجلس 30، حديث شماره يك).

[51] تذكرة الخواص، ص 215.

[52] در متن چنين است، و درست آن همان طور كه در نقل الفتوح، ج 5، ص 76 آمده است «لطيَّتِهِ» مى  باشد.

[53] اى سوارى كه بامدادان حركت مى  كنى، بر شترى نيرومند كه عنان از دست صاحبش گرفته است؛

چون به قريش رسيدى به آنان بگو كه ميان من و حسين خداوند و رحم (خويشاوندى) است؛

و جايگاهى در پيرامون خانه خداوند كه او را به پيمان الهى و پيمان  هاى وفا شده سوگند مى  دهد؛

شما را افتخار وجود مادرتان نسبت به قومتان بس است، مادرى كه به جانم سوگند نجيب و نيكوكار و بزرگوار است؛

او كسى است كه هيچ كس به پاى فضيلتش نمى  رسد و مردم مى  دانند كه او دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله و بهترين مردم است؛

اينكه به زودى آنچه ادعا مى  كنيد شما را ترك مى  كند، كشتگانى كه عقابان و كركسان به شما هديه مى  كنند؛

اى قوم ما، جنگ آرام شده را دوباره آغاز مكنيد و به ريسمان خير و نيكى چنگ بزنيد؛

جنگ ملت  هاى پيش از شما را فريفت و امت  هاى بسيارى را نابود ساخت با مردم خويش انصاف دهيد و با تكبر خويشتن را هلاك مكنيد، چه بسا متكبرى كه پايش لغزيده است!

(تذكرة الخواص، ص 215- 216).

 

[54] ذهبى درباره يزيد گويد: «او فردى ناصبى، خشن و سنگدل بود كه شراب مى  نوشيد و كارهاى زشت  انجام مى  داد … و پيامبر صلى الله عليه و آله درباره او فرموده است: كار امت من ادامه مى  يابد تا آن كه مردى از بنى  اميه به نام يزيد ميانشان شكاف مى  اندازد …» (سير اعلام النبلاء، ج 3، ص 37).

[55] ارشاد، ص 216؛ بحار، ج 44، ص 357 (به نقل از ارشاد).

[56] احتجاج، ج 1، ص 21.

[57] سيرة النبويه، ج 1، ص 285.

[58] سير اعلام النبلاء، ج 9، ص 462.

[59] معجم رجال الحديث، ج 17، ص 72.

[60] تنقيح المقال، ج 3، ص 166.

[61] معجم المؤلفين، ج 7، ص 69.

[62] يونس (10)، آيه 41.

[63] الفتوح، ج 5، ص 77.

[64] تهذيب الكمال، ج 4، ص 493؛ البدايه والنهايه، ج 8، ص 168.

[65] اللهوف، ص 128.

[66] ارشاد، ص 201.

[67] مقتل الحسين، مقرم، ص 165.

[68] تذكرة الشهداء، ص 69.

[69] الخصائص الحسينيه، ص 32.

[70] تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 248- 249؛ بحار، ج 45، ص 323- 324؛ و در تذكرة الخواص (ص 248) آمده است: «آيا فراموش كرده  اى كه طرفدارانت را فرستادى تا حسين را در خانه خدا بكشند».

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *