اواخر سال 1361 به عنوان مسئول تعاون وارد جهد شدم و همان سال از طرف جهاد به بستان رفتم. همان اوایل خدمت با میرزا ابراهیمی آشنا شدم. او کاملاً ناشنوا بود، امّا رانندهی خوبی محسوب میشد و خیلی هم بیباک بود. در عملیّات حلبچه و خرمال، چند ترکش به شکمش خورده و مجروح شده بود. وقتی بچّهها خواستند او را به عقب اعزام کنند، قبول نکرد. گوشهای نشست و با دست ترکشها را از شکمش بیرون کشید و مجدداً به خط برگشت. آقای ابراهیمی همان روز شهید شد، امّا درس بزرگی به همرزمان خود داد.
منبع: کتاب رسم خوبان 4 ـ صبر و استقامت ـ صفحهی 39/ خاکریز و خاطره، ص 110.