طریق ششم جریان ولادت در بیان حضرت حکیمه
این روایت در کتاب دلائل الامامه محمدبن جریرطبری شیعی نقل شده است.
وَ أَخْبَرَنِي أَبُو الْحُسَيْنِ مُحَمَّدُ بْنُ هَارُونَ، قَالَ: حَدَّثَنِي أَبِي (رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُ)، قَالَ: حَدَّثَنَا أَبُو عَلِيٍّ مُحَمَّدُ بْنُ هَمَّامٍ، قَالَ: حَدَّثَنَا جَعْفَرُ بْنُ مُحَمَّدٍ، قَالَ: حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ جَعْفَرٍ، عَنْ أَبِي نُعَيْمٍ، عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ الْقَاسِمِ الْعَلَوِيِّ، قَالَ: دَخَلْنَا جَمَاعَةً مِنَ الْعَلَوِيَّةِ عَلَى حَكِيمَةَ بِنْتِ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِيِّ بْنِ مُوسَى : فَقَالَتْ: جِئْتُمْ تَسْأَلُونَنِي عَنْ مِيلَادِ وَلِيِّ اللَّهِ؟ قُلْنَا: بَلَى وَ اللَّهِ قَالَتْ: كَانَ عِنْدِي الْبَارِحَةَ، وَ أَخْبَرَنِي بِذَلِكَ، وَ إِنَّهُ كَانَتْ عِنْدِي صَبِيَّةٌ يُقَالُ لَهَا (نَرْجِسُ) وَ كُنْتُ أُرَبِّيهَا مِنْ بَيْنِ الْجَوَارِي، وَ لَا يَلِي تَرْبِيَتَهَا غَيْرِي، إِذْ دَخَلَ أَبُو مُحَمَّدٍ علیه السلام عَلَيَّ ذَاتَ يَوْمٍ فَبَقِيَ يُلِحُّ النَّظَرَ إِلَيْهَا، فَقُلْتُ: يَا سَيِّدِي، هَلْ لَكَ فِيهَا مِنْ حَاجَةٍ؟ فَقَالَ: إِنَّا مَعْشَرَ الْأَوْصِيَاءِ لَسْنَا نَنْظُرُ نَظَرَ رِيبَةٍ، وَ لَكِنَّا نَنْظُرُ تَعَجُّباً أَنَّ الْمَوْلُودَ الْكَرِيمَ عَلَى اللَّهِ يَكُونُ مِنْهَا
محمد بن قاسم علوی گفت: با جماعتی از علویان، نزد حکیمه دختر محمد بن علی بن موسی علیه السلام رفتیم. پس حکیمه خاتون فرمودند: آمدهاید که دربارهی میلاد ولی خدا بپرسید! عرض کردند: به خدا قسم؛ بله.
حکیمه فرمودند: [ولی خدا] شب گذشته در نزد من بود و او به من از این موضوع [آمدن شما و سوال تان از ولادت امام ] خبر داد.[ در این هنگام حضرت حکیمه جریان ولادت امام را شرح می دهد] همانا دختری پیش من بود که به او نرجس میگفتند و از بین کنیزها، خودم او را تربیت میکردم و تربیتش را غیر من برعهده نداشت، تا اینکه یک روز، ابو محمد امام عسگری علیه السلام آمد، مدتی چشم به او دوخت. پس عرض کردم: ای آقای من، آیا به او نیازی دارید [یعنی قصد ازدواج با او را دارید]. پس حضرت فرمودند: ما ائمه و اوصیا نگاه ریبه نمیکنیم ولیکن از روی تعجب مینگریم، زیرا مولودی که در نزد خدا گرامی است از او متولد میشود.
قَالَتْ: قُلْتُ: يَا سَيِّدِي، فَأَرُوحُ بِهَا إِلَيْكَ؟ قَالَ: اسْتَأْذِنِي أَبِي فِي ذَلِكِ. فَصِرْتُ إِلَى أَخِي فَلَمَّا دَخَلْتُ عَلَيْهِ تَبَسَّمَ ضَاحِكاً وَ قَالَ: يَا حَكِيمَةُ، جِئْتِ تَسْتَأْذِنِينِي فِي أَمْرِ الصَّبِيَّةِ، ابْعَثِي بِهَا إِلَى أَبِي مُحَمَّدٍ، فَإِنَّ اللَّهَ (عَزَّ وَ جَلَّ) يُحِبُّ أَنْ يُشْرِكَكِ فِي هَذَا الْأَمْرِ فَزَيَّنْتُهَا وَ بَعَثْتُ بِهَا إِلَى أَبِي مُحَمَّدٍ علیه السلام فَكُنْتُ بَعْدَ ذَلِكَ إِذَا دَخَلْتُ عَلَيْهَا تَقُومُ فَتُقَبِّلُ جَبْهَتِي فَأُقَبِّلُ رَأْسَهَا، وَ تُقَبِّلُ يَدِي فَأُقَبِّلُ رِجْلَهَا، وَ تَمُدُّ يَدَهَا إِلَى خُفِّي لِتَنْزِعَهُ فَأَمْنَعُهَا مِنْ ذَلِكَ، فَأُقَبِّلُ يَدَهَا إِجْلَالًا وَ إِكْرَاماً لِلْمَحَلِّ الَّذِي أَحَلَّهُ اللَّهُ (تَعَالَى) فِيهَا، فَمَكَثْتُ بَعْدَ ذَلِكَ إِلَى أَنْ مَضَى أَخِي أَبُو الْحَسَنِ علیه السلام فَدَخَلْتُ عَلَى أَبِي مُحَمَّدٍ علیه السلام ذَاتَ يَوْمٍ فَقَالَ: يَا عَمَّتَاهْ، إِنَّ الْمَوْلُودَ الْكَرِيمَ عَلَى اللَّهِ وَ رَسُولِهِ سَيُولَدُ لَيْلَتَنَا هَذِهِ.
حکیمه گفت: به امام عسگری علیه السلام عرض کردم: ای آقای من، پس شب او را به نزدت میفرستم. حضرت فرمودند: از پدرم در این رابطه اجازه بگیر. پس به سوی برادرم رفتم، هنگامی که نزدش رسیدم لبخندی زدند و فرمودند: ای حکیمه، آمدهای تا در مورد آن کنیز، اجازه بگیری، او را به سوی ابیمحمد بفرست، همانا خدا عزوجل دوست دارد که تو را در این کار شریک کند پس کنیز را زینت کردم و نزد ابیمحمد علیه السلام فرستادم. و بعد از آن هروقت که میرفتم پیش آن کنیز، او میایستاد و من سرش را میبوسیدم و او دستم را میبوسید و من پایش را میبوسیدم و او دستش را دراز میکرد که کفشهایم را در آورد و من او را از این کار باز میداشتم و دستش را اکراماً و اجلالاً به خاطر جایگاهی که خداوند او را در آن جایگاه قرار داده میبوسیدم. پس مدتی گذشت که برادرم ابوالحسن امام هادی علیه السلام از دنیا رفتند. پس روزی نزد ابی محمد امام عسگری علیه السلام رفتم، ايشان فرمودند: ای عمه جان، همانا مولود بزرگوار در نزد خدا و رسولش به زودی در همین شب متولد میشود.
فَقُلْتُ: يَا سَيِّدِي، فِي لَيْلَتِنَا هَذِهِ؟ قَالَ: نَعَمْ. فَقُمْتُ إِلَى الْجَارِيَةِ فَقَلَبْتُهَا ظَهْراً لِبَطْنٍ، فَلَمْ أَرَ بِهَا حَمْلًا، فَقُلْتُ: يَا سَيِّدِي، لَيْسَ بِهَا حَمْلٌ. فَتَبَسَّمَ ضَاحِكاً وَ قَالَ: يَا عَمَّتَاهْ، إِنَّا مَعَاشِرَ الْأَوْصِيَاءِ لَيْسَ يُحْمَلُ بِنَا فِي الْبُطُونِ، وَ لَكِنَّا نُحْمَلُ فِي الْجُنُوبِ. فَلَمَّا جَنَّ اللَّيْلُ صِرْتُ إِلَيْهِ، فَأَخَذَ أَبُو مُحَمَّدٍ علیه السلام مِحْرَابَهُ، فَأَخَذَتْ مِحْرَابَهَا فَلَمْ يَزَالا يُحْيِيَانِ اللَّيْلَ، وَ عَجَزْتُ عَنْ ذَلِكَ فَكُنْتُ مَرَّةً أَنَامُ وَ مَرَّةً أُصَلِّي إِلَى آخِرِ اللَّيْلِ، فَسَمِعْتُهَا آخِرَ اللَّيْلِ فِي الْقُنُوتِ، لَمَّا انْفَتَلْتُ مِنَ الْوَتْرِ مُسَلِّمَةً، صَاحَتْ: يَا جَارِيَةُ، الطَّسْتَ. فَجَاءَتْ بِالطَّسْتِ فَقَدَّمْتُهُ إِلَيْهَا فَوَضَعَتْ صَبِيّاً كَأَنَّهُ فِلْقَةُ قَمَرٍ، عَلَى ذِرَاعِهِ الْأَيْمَنِ مَكْتُوبٌ: جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ إِنَّ الْباطِلَ كانَ زَهُوقاً.
عرض کردم: آقای من، در همین شب؟ فرمودند: بله. پس رفتم پیش کنیز و شکمش را نگاه کردم [معاینه اش کردم] ولی اثری از حمل در او ندیدم.پس عرض کردم: ای آقای من، او حامله نیست. حضرت لبخندی زدند و فرمودند: ای عمه جان، ما اوصیا، در شکمها حمل نمیشویم، بلکه در پهلوها حمل میشویم. پس وقت شب شد رفتم پیش امام عسگری علیه السلام امام در محرابشان رفتند و کنیز هم در محرابش پس همینطور در احیای شب بودند و از [نماز] عاجز شدم پس مقداری خوابیدم و مقداری نماز میخواندم تا آخر شب، پس شنیدم که کنیز در آخر شب هنگامی که از سلام نماز وتر فارغ شدند، فریاد زد، ای کنیز، طشت [ بیاورید]، پس کنیز طشتی آورد و آن را پیش نرجس بردم پس او پسری زایید، مثل این که پارهای از ماه بود که بر روی بازوی راستش نوشته شده بود: جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ إِنَّ الْباطِلَ کانَ زَهُوقاً.
وَ نَاغَاهُ سَاعَةً حَتَّى اسْتَهَلَّ، وَ عَطَسَ، وَ ذَكَرَ الْأَوْصِيَاءَ قَبْلَهُ، حَتَّى بَلَغَ إِلَى نَفْسِهِ، وَ دَعَا لِأَوْلِيَائِهِ عَلَى يَدِهِ بِالْفَرَجِ ثُمَّ وَقَعَتْ ظُلْمَةٌ بَيْنِي وَ بَيْنَ أَبِي مُحَمَّدٍ علیه السلام فَلَمْ أَرَهُ، فَقُلْتُ: يَا سَيِّدِي، أَيْنَ الْكَرِيمُ عَلَى اللَّهِ؟ قَالَ: أَخَذَهُ مَنْ هُوَ أَحَقُّ بِهِ مِنْكِ. فَقُمْتُ وَ انْصَرَفْتُ إِلَى مَنْزِلِي، فَلَمْ أَرَهُ.وَ بَعْدَ أَرْبَعِينَ يَوْماً دَخَلْتُ دَارَ أَبِي مُحَمَّدٍ علیه السلام فَإِذَا أَنَا بِصَبِيٍّ يَدْرُجُ فِي الدَّارِ، فَلَمْ أَرَ وَجْهاً أَصْبَحَ مِنْ وَجْهِهِ، وَ لَا لُغَةً أَفْصَحَ مِنْ لُغَتِهِ، وَ لَا نَغْمَةً أَطْيَبَ مِنْ نَغْمَتِهِ، فَقُلْتُ: يَا سَيِّدِي، مَنْ هَذَا الصَّبِيُّ؟ مَا رَأَيْتُ أَصْبَحَ وَجْهاً مِنْهُ، وَ لَا أَفْصَحَ لُغَةً مِنْهُ، وَ لَا أَطْيَبَ نَغْمَةً مِنْهُ. قَالَ: هَذَا الْمَوْلُودُ الْكَرِيمُ عَلَى اللَّهِ.
پس مدتی با او سخن گفت، تا این که صدایش را بلند کرد و عطسه کرد و اوصیای قبل از خودش را نام برد، تا اینکه به نام خودش رسید و دعای گشایش برای دوستانش به وسیله خودش کرد. سپس تاریکی بین من و بین ابیمحمد امام عسگری علیه السلام واقع شد پس او [کودک] را ندیدیم؛ عرض کردم: ای آقای من، مولود گرامی نزد خدا، کجاست؟ فرمودند: او را کسی که سزاوارتر از تو، به اوست، گرفت. پس بلند شدم و به منزل خودم برگشتم و او را ندیدیم و بعد از چهل روز رفتم، منزل ابی محمد امام عسگری علیه السلام پس فرزندی را دیدم که در خانه راه میرود و صورتی زیباتر از صورت او ندیدیم و نه گفتاری فصیحتر از گفتارش و نه آواز و صوتی پاکتر از آوازش. پس گفتم: ای آقای من، این بچه چه کسی هست که صورتی زیباتر و لهجهای فصیحتر و صدایی خوشتر از او ندیدهام. حضرت علیه السلام فرمودند: این مولود، گرامی در نزد خدا است.
قُلْتُ: يَا سَيِّدِي، وَ لَهُ أَرْبَعُونَ يَوْماً، وَ أَنَا أَرَى مِنْ أَمْرِهِ هَذَا قَالَتْ: فَتَبَسَّمَ ضَاحِكاً وَ قَالَ: يَا عَمَّتَاهْ، أَ مَا عَلِمْتَ أَنَّا مَعْشَرَ الْأَوْصِيَاءِ نَنْشَأُ فِي الْيَوْمِ كَمَا يَنْشَأُ غَيْرُنَا فِي الْجُمُعَةِ، وَ نَنْشَأُ فِي الْجُمْعَةِ كَمَا يَنْشَأُ غَيْرُنَا فِي الشَّهْرِ، وَ نَنْشَأُ فِي الشَّهْرِ كَمَا يَنْشَأُ غَيْرُنَا فِي السَّنَةِ! فَقُمْتُ فَقَبَّلْتُ رَأْسَهُ وَ انْصَرَفْتُ إِلَى مَنْزِلِي، ثُمَّ عُدْتُ، فَلَمْ أَرَهُ، فَقُلْتُ: يَا سَيِّدِي، يَا أَبَا مُحَمَّدٍ، لَسْتُ أَرَى الْمَوْلُودَ الْكَرِيمَ عَلَى اللَّهِ. قَالَ: اسْتَوْدَعْنَاهُ مَنِ اسْتَوْدَعَتْهُ أُمُّ مُوسَى مُوسَى. وَ انْصَرَفْتُ وَ مَا كُنْتُ أَرَاهُ إِلَّا كُلِّ أَرْبَعِينَ يَوْماً. [1]
عرض کرد: ای آقای من، برای او چهل روز است و من از امر او این چنین، میبینم.]در شگفتم] حکیمه گفت: حضرت خندیدند و فرمودند: ای عمه جان!… آیا نمیدانی که ما اوصیا در هر ماه به اندازهای که دیگران در طول یکسال رشد میکنند، رشد میکنیم.بلند شدم و سرش را بوسیدم و به منزلم برگشتم. سپس برگشتم و او را ندیدم، عرض کردم: ای آقای من ای ابا محمد علیه السلام مولود گرامی در نزد خدا را، نمیبینم. حضرت فرمودند: او را به کسی سپردیم که مادر موسی [ فرزندش را به او ] سپرد. برگشتم و نمیدیدم او را، مگر هر چهل روز.
– راوی روایت، محمد بن قاسم علوی است. ایشان در دوران غیبت صغری هم، موفق به ملاقات امام زمان عجل الله تعالی فرجه شده است بزرگانی چون شیخ طوسی می فرماید: محمد بن قاسم علوی از کسانی است که موفق به رویت امام زمان، در دوران غیبت صغری شده است.[2] کتاب الغیبه شیخ طوسی و کمال الدین شیخ صدوق جریان مشاهده امام زمان عجل الله تعالی فرجه، توسط محمد بن قاسم علوی، را، نقل کردهاند. ما این جریان را از کتاب شیخ صدوق نقل می کنیم.
طریق هفتم جریان ولادت در بیان حضرت حکیمه
حدیث 14: وَ بِهَذَا الْإِسْنَادِ (یعنی حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ إِبْرَاهِيمَ بْنِ إِسْحَاقَ الطَّالَقَانِيُّ رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُ قَالَ حَدَّثَنَا الْحَسَنُ بْنُ عَلِيِّ بْنِ زَكَرِيَّا بِمَدِينَةِ السَّلَامِ [بغداد] قَالَ حَدَّثَنَا أَبُو عَبْدِ اللَّهِ مُحَمَّدُ بْنُ خَلِيلَانَ قَالَ حَدَّثَنِي أَبِي عَنْ أَبِيهِ عَنْ جَدِّهِ عَنْ غِيَاثِ بْنِ أَسِيدٍ) عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ عُثْمَانَ الْعَمْرِيِّ قَدَّسَ اللَّهُ رُوحَهُ أَنَّهُ قَالَ وُلِدَ السَّيِّدُ مَخْتُوناً وَ سَمِعْتُ حَكِيمَةَ تَقُولُ لَمْ يُرَ بِأُمِّهِ دَمٌ فِي نِفَاسِهَا وَ هَكَذَا سَبِيلُ أُمَّهَاتِ الْأَئِمَّةِ [3]
محمّد بن عثمان عمری گويد: امام زمان عجل الله تعالی فرجه ختنه شده به دنيا آمد و از حكيمه خاتون شنيدم كه مىگفت: خون در زايمان مادرش ديده نشد و مادران ائمّه: همه چنين بودند.
دیگر منابع روایت
- فیض کاشانی در نوادر الاخبار، ص 219، ح 4، نقل از کمال الدین
- بحرانی در حلیه الابرار،ج5 ص، 184
- مرحوم مجلسی در بحارالانوار، ج51،ص 16
طریق هشتم جریان ولادت در بیان حضرت حکیمه
این روایت در کتاب اثبات الوصیه مسعودی( م. 346) آمده است.
و روى جماعة من الشيوخ العلماء؛ منهم علان الكلابي و موسى بن محمد الغازي و أحمد بن جعفر بن محمد بأسانيدهم ان حكيمة بنت أبي جعفر عليه السّلام عمّة أبي محمّد علیه السلام كانت تدخل الى أبي محمّد فتدعو له أن يرزقه اللّه ولدا و انها قالت: دخلت عليه يوما فدعوت له كما كنت أدعو. فقال لي: يا عمّة اما انّه يولد في هذه الليلة- و كانت ليلة النصف من شعبان سنة خمس و خمسين و مائتين- المولود الذي كنّا نتوقعه، فاجعلي افطارك عندنا- و كانت ليلة الجمعة– فقلت له: ممّن يكون هذا المولود يا سيدي؟ فقال: من جاريتك نرجس. قالت: و لم يكن في الجواري أحبّ إليّ منها و لا أخفّ على قلبي و كنت اذا دخلت الدار تتلقاني و تقبّل يدي و تنزع خفي بيدها. فلما دخلت إليها ففعلت بيكما كانت تفعل، فانكببت على يدها فقبلتها و منعتها ممّا تفعله، فخاطبتني بالسيادة، فخاطبتها بمثله، فأنكرت ذلك، فقلت لها: لا تنكري ما فعلته، فان اللّه سيهب لك في ليلتنا هذه غلاما سيّدا في الدّنيا و الآخرة.قالت: فاستحيت.
جماعتى از بزرگان علماء- كه از جمله آنان: علان كلابى، موسى بن محمّد غازى و احمد بن جعفر بن محمّد است- بسندهاى خود روايت كردهاند كه حكيمه دختر امام جواد كه عمّه امام حسن حسن عسگری باشد خدمت امام حسن حسن عسگری علیه السلام مىآمد و دعا ميكرد كه خدا به آن حضرت فرزندى عطا كند. حكيمه ميگويد: يك روز من به حضور امام حسن عسگری علیه السلام رفتم همچنانكه قبلاً براى آن بزرگوار دعا ميكردم نيز در حق آن حضرت دعا كردم. امام حسن عسگری علیه السلام به من فرمود: امشب- كه نيمه ماه شعبان سنه (255) است- آن مولودى كه ما انتظار او را داريم متولد خواهد شد، تو امشب براى افطار نزد ما باش! آن شب شب جمعه بود، من گفتم: اين نوزاد از كه خواهد بود؟ فرمود: از كنيز تو نرجس، حكيمه خاتون، ميگويد: در ميان كنيزها هيچكدام از نرجس خاتون پيش من عزيزتر نبودند. هر وقت من داخل خانه ميشدم نرجس خاتون مرا ملاقات ميكرد، دست مرا مىبوسيد. كفش مرا با دست خود بيرون مىآورد، وقتى كه من پيش نرجس خاتون رفتم او همان اعمالى را كه قبلاً انجام ميداد عملى كرد، من روى دست نرجس خاتون افتادم، او را بوسيدم، او را از اين عمل مانع شدم، او مرا به بزرگى خطاب كرد، من نيز او را به بزرگى خطاب كردم، او شكسته نفسى كرد، من گفتم: شكسته نفسى منماى زيرا خدا در اين شب پسرى به تو مرحمت ميكند كه بزرگ دنيا و آخرت خواهد بود ولى او خجالت كشيد.
قالت حكيمة: فتعجبتُ، و قلت لأبي محمّد: اني لست أرى بها أثر حمل! فتبسّم و قال لي: انّا معاشر الأوصياء لا نحمل في البطون و لكنّا نحمل في الجنوب. و في هذه الليلة مع الفجر يولد المولود المكرّم على اللّه إن شاء اللّه. قالت: فنمت بالقرب من الجارية، و بات أبو محمد علیه السلام في صفة في تلك الدار فلما كان وقت صلاة الليل قمت؛ و الجارية نائمة.. ما بها أثر الولادة، و أخذت في صلاتي ثم أوترت. فبينا أنا في الوتر حتى وقع في نفسي: ان الفجر قد طلع و دخل في قلبي شيء، فصاح أبو محمّد علیه السلام من الصفة: لم يطلع الفجر يا عمّة بعد،
حكيمه خاتون گويد: من تعجب كردم و به امام حسن عسگری علیه السلام گفتم: من اثر حمل به نرجس خاتون نمىبينم؟ امام حسن عسگری لبخندى زد و فرمود: ما گروه اوصياء را (جاى) در شكم نيست بلكه جاى ما در پهلوى مادران است. ان شاء اللّه در اين شب نوزادى كه در نزد خدا گرامى است تا طلوع فجر متولد خواهد شد. حكيمه خاتون ميگويد: من نزديك نرجس خاتون خوابيدم، امام حسن عسگری هم در همان خانه بود. موقعى كه وقت نماز شب فرا رسيد من براى نماز شب بلند شدم، نرجس خاتون خواب بود، اثر وضع حمل در وجود او معلوم نبود، من مشغول نماز شب شدم. موقعى كه به نماز وتر رسيدم به دلم گذشت كه فجر طلوع كرد، راجع (بقول امام حسن عسگرى كه فرموده بود: امشب حضرت قائم متولد ميشود)، شكى در دل من جاى گزين شد، ناگاه امام حسن عسگری علیه السلام صدا زد: عمّه فجر طلوع نكرده است.
فأسرعت الصلاة و تحرّكت الجارية فدنوت منها و ضممتها إليّ و سمّيت عليها ثم قلت لها: هل تحسين شيئا؟قالت: نعم.فوقع عليّ سبات، لم أتمالك معه ان نمت، و وقع على الجارية مثل ذلك، فنامت و هي قاعدة. فلم تنتبه إلّا و هي تحس مولاي و سيدي تحتها و بصوت أبي محمد علیه السلام و هو يقول: يا عمتي هات ابني إليّ. فكشفت عن سيّدي فاذا أنا به ساجدا منقلبا الى الأرض بمساجده و على ذراعه الأيمن مكتوب جاء الحق و زهق الباطل ان الباطل كان زهوقا فضممته إليّ فوجدته مفروغا منه- يعني مطهّر الختانة- و لففته في ثوب و حملته الى أبي محمد علیه السلام فأخذه و أقعده على راحته اليسرى و جعل يده اليمنى على ظهره ثم أدخل لسانه في فيه و أمرّ يده على عينيه و سمعه و مفاصله.
من نماز را به سرعت تمام كردم. نزديك نرجس خاتون رفتم، او را حركت دادم و در بغل گرفتم، بسم اللّه الرحمن الرحيم گفتم، به نرجس خاتون گفتم: آيا احساس درد نميكنى؟ گفت: بله. ناگهان خوابى دچار من شد كه نتوانستم خوددارى كنم، نظير آن خواب هم عارض نرجس خاتون شد كه در حال نشستن بخواب رفت، بيدار نشد تا آن موقعى كه حس كرد امام زمان عجل الله تعالی فرجه متولد شده، ناگاه شنيدم كه امام حسن عسگری به من صدا ميزند: عمّه فرزند مرا نزد من بيار! وقتى كه من متوجه امام زمان شدم ديدم مواضع سجده را (كه پيشانى دو كف دست، سر زانو و سر شصت پاها باشد) روى زمين نهاده (و خدا را) سجده ميكند. بر بازوى راست آن حضرت نوشته بود: جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ إِنَّ الْباطِلَ كانَ زَهُوقاً وقتى كه من آن حضرت را در بغل گرفتم ديدم آن بزرگوار پاك و پاكيزه و ختنه شده است، آن برگزيده خدا را به جامهاى پيچاندم و به حضور امام حسن عسگرى علیه السلام بردم، امام عسگرى او را گرفت و بر كف دست چپ خود نشانيد. دست راست خود را به پشت آن حضرت نهاد، بعد از آن زبان خود را به دهان امام زمان نهاد، دست خود را به چشم و گوش و مفاصل آن حضرت كشيد.
ثم قال: تكلّم يا بني.فقال: «أشهد أن لا إله إلّا اللّه و ان محمّدا رسول اللّه و ان عليّا أمير المؤمنين».ثم لم يزل يعدّ السادة الأوصياء صلّى اللّه عليهم الى أن بلغ الى نفسه فدعا لأوليائه على يديه بالفرج، ثم صمت عليه السّلام عن الكلام.قال أبو محمد علیه السلام اذهبي به الى أمه ليسلّم عليها و رديه إليّ.فمضيت به فسلّم عليها فرددته، فوقع بيني و بينه كالحجاب، فلم أر سيدي فقلت له: يا سيدي اين مولاي؟ فقال: أخذه من هو أحق منك و منّا.فاذا كان في اليوم السابع جئت فسلّمت و جلست فقال علیه السلام هلم ائتني به فجئت بسيدي و هو في ثياب صفر، ففعل كفعاله الأول، و جعل لسانه في فيه ثم قال له تكلّم يا بني. فقال له: «أشهد أن لا إله إلّا اللّه» و ثنى بالصلاة على محمّد و أمير المؤمنين و الأئمة: حتى وقف على أبيه ثم قرأ هذه الآية: «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ وَ نُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَى الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا فِي الْأَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَ نَجْعَلَهُمُ الْوارِثِينَ وَ نُمَكِّنَ لَهُمْ فِي الْأَرْضِ وَ نُرِيَ فِرْعَوْنَ وَ هامانَ وَ جُنُودَهُما مِنْهُمْ ما كانُوا يَحْذَرُونَ».
به امام زمان فرمود: اى فرزند من صحبت كن! آن کودک فرمود: اشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا رسول الله و ان عليا أمير المؤمنين. بعد از آن شروع كرد به شماره كردن امامان علیهم السلام تا به وجود مقدس خودش رسيد و دستهاى خود را بلند كرد در حق دوستان و فَرَج خود دعا كرد و از سخن گفتن ساكت شد. امام حسن عسگری به من فرمود: فرزندم را نزد مادرش ببر تا بر مادر خود سلام كند و او را به من بر گردان! من امام زمان را نزد مادرش آوردم. وقتى كه به مادر خود سلام كرد آن حضرت را به حضور امام حسن عسگری علیه السلام آوردم، ناگاه ديدم پردهاى ما بين من و امام زمان عجل الله تعالی فرجه پيدا شد و من آن بزرگوار را نديدم، به امام حسن عسگری گفتم: پس مولاى من چه شد؟ فرمود: كسى او را برد كه از تو و ما به او اولى و سزاوارتر بود. وقتى كه روز هفتم شد من نزد امام حسن عسگری آمدم، سلام كردم و نشستم، امام حسن عسگری فرمود: فرزند مرا بياور! من امام زمان را كه لباس زردى در بر داشت به حضور امام حسن عسگری آوردم، امام حسن عسگری همان اعمالى را كه قبلاً انجام داده بود نيز انجام داد، زبان خود را در دهان امام زمان نهاد و به فرزند خود فرمود: اى فرزند من صحبت كن! آن بزرگوار گفت: اشهد ان لا اله الا اللّه، صلوات و درود به حضرت محمّد و أمير المؤمنين و جميع امامان علهم السلام فرستاد بعد از آن در حضور پدر خود ايستاد و اين آيه را تلاوت كرد: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ وَ نُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ…
بعد أربعين يوما دخلت دار أبي محمّد علیه السلام فإِذا بمولاي يمشي في الدار فلم أر وجها أحسن من وجهه علیه السلام و لا لغة أفصح من لغته. فقال أبو محمّد عليه السّلام: هذا المولود الكريم على اللّه جلّ و علا. قلت: يا سيدي ترى من أمره ما أرى و له أربعون يوماً. فتبسّم و قال: يا عمتي أو ما علمت انّا معاشر الأوصياء ننشأ في اليوم مثل ما ينشأ غيرنا في الجمعة و ننشأ في الجمعة مثل ما ينشأ غيرها في الشهر و ننشأ في الشهر مثل ما ينشأ غيرنا في السنة. فقمت فقبّلت رأسه و انصرفت.ثم عدت و تفقدته فلم أره فقلت لسيدي أبي محمّد عليه السّلام: ما فعل مولانا؟.فقال: يا عمّة استودعناه الذي استودعت أم موسى. [4]
حكيمه ميگويد: من بعد از چهل روز به خانه امام حسن عسگری علیه السلام رفتم، امام زمان را ديدم كه در ميان خانه راه ميرود، صورتى به نيكوئى صورت آن حضرت نديده بودم، سخنى فصيحتر از سخن آن بزرگوار نشنيده بودم. امام حسن عسگری علیه السلام به من فرمود: اين همان مولودى است كه نزد خدا عزيز و بزرگوار است. من به امام حسن عسگری گفتم: آنچه را كه من از (نمو و ترقى) امام زمان مىبينم شما هم مىبينيد! در صورتى كه بيشتر از چهل روز از سنّ آن حضرت نگذشته؟ امام حسن عسگری علیه السلام لبخندى زد و فرمود: اى عمّه آيا نميدانى كه ما امامان در يك روز بقدر يك هفته ديگران نشو و نما ميكنيم، در يك هفته بقدر يك ماه ديگران نشو و نما ميكنيم، در يك ماه بقدر يك سال ديگران نشو و نما مينمائيم؟! حكيمه خاتون ميگويد: من بلند شدم و سر امام زمان را بوسيدم و برگشتم. بعد از آن نيز خدمت امام حسن عسگری آمدم، جستجوى امام زمان را كردم ولى آن حضرت را نيافتم، به امام حسن عسگری گفتم: مولاى من چه ميكند؟ فرمود: ما او را به آن كسى سپرديم كه مادر موسى، موسى را به او سپرد.
– اثبات الوصیه در صفحه 260، همین روایت را به یک طریق دیگر نقل می کند: و روى علان الكلابي عن محمد بن يحيى عن الحسين بن علي النيسابوري الدقّاق عن إبراهيم بن محمد بن عبد اللّه موسى بن جعفر عن أحمد بن محمد السياري قال: حدّثني نسيم و مارية قالتا: …
منابع روایت
- خصیبی (م.334) در الهدایه الکبری، ص 344 (خود کتاب الهدایه الکبری مشکلی ندارد زیرا بسیاری از مطالب آن، موافق با اعتقادات ما می باشد)
- مسعودی (م. 346) در اثبات الوصیه، ص 257 (این روایت را به 5 طریق نقل می کند)
- شیخ صدوق در کمال الدین، ج2، ص 430
- ابن عبدالوهاب (قرن 5) در عیون المعجزات
- ابن حمزه طوسى (قرن 5) در الثاقب في المناقب
- شیخ طوسی در الغیبه در دو جا، روایت را نقل می کند.
- مرحوم راوندی در دو جا، روایت را نقل می کند.
- اربلی (م. 692) در کشف الغمه در دو جا، روایت را نقل می کند.
- طبرسی (م. 548) در اعلام الوری بأعلام الهدی
- حلى، رضى الدين على بن يوسف بن المطهر( برادر علامه حلى) درالعدد القويّة لدفع المخاوف اليوميه
- عاملى نباطى، (م. 877 ) در الصراط المستقيم إلى مستحقي التقديم
- شيخ حر عاملى، محمد بن حسن( م. 1104 ) درإثبات الهداة بالنصوص و المعجزات
- طبرى آملى صغير، محمد بن جرير بن رستم (م. قرن 5) در نوادر المعجزات في مناقبالأئمة الهداة
- بحرانى، سيد هاشم بن سليمان (م. 1107) درحلية الأبرار في أحوال محمّد و آله الأطهار در دو جا و در تبصره الولی در دو جا و همچنین در مدینه المعاجز
- مرحوم مجلسی در بحارالانوار در 5 جا این روایت را نقل می کند
- معجم الاحادیث المهدی، ج6 ص 230
طریق نهم جریان ولادت در بیان حضرت حکیمه
وَ حَدَّثَنَا أَبُو جَعْفَرٍ مُحَمَّدُ بْنُ عَلِيِّ بْنِ أَحْمَدَ الْبُزُرْجِيُّ قَالَ رَأَيْتُ بِسُرَّمَنْرَأَى رَجُلًا شَابّاً فِي الْمَسْجِدِ الْمَعْرُوفِ بِمَسْجِدِ زُبَيْدَةَ فِي شَارِعِ السُّوقِ وَ ذَكَرَ أَنَّهُ هَاشِمِيٌّ مِنْ وُلْدِ مُوسَى بْنِ عِيسَى[5] لَمْ يَذْكُرْ أَبُو جَعْفَرٍ اسْمَهُ وَ كُنْتُ أُصَلِّي فَلَمَّا سَلَّمْتُ قَالَ لِي أَنْتَ قُمِّيٌّ أَوْ رَازِيٌّ فَقُلْتُ أَنَا قُمِّيٌّ مُجَاوِرٌ بِالْكُوفَةِ فِي مَسْجِدِ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ علیه السلام فَقَالَ لِي أَ تَعْرِفُ دَارَ مُوسَى بْنِ عِيسَى الَّتِي بِالْكُوفَةِ فَقُلْتُ نَعَمْ فَقَالَ أَنَا مِنْ وُلْدِهِ قَالَ كَانَ لِي أَبٌ وَ لَهُ إِخْوَانٌ وَ كَانَ أَكْبَرُ الْأَخَوَيْنِ ذَا مَالٍ وَ لَمْ يَكُنْ لِلصَّغِيرِ مَالٌ فَدَخَلَ عَلَى أَخِيهِ الْكَبِيرِ فَسَرَقَ مِنْهُ سِتَّمِائَةِ دِينَارٍ فَقَالَ الْأَخُ الْكَبِيرُ ادْخُلْ عَلَى الْحَسَنِ بْنِ عَلِيِّ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ الرِّضَا علیه السلام وَ اسْأَلْهُ أَنْ يَلْطُفَ لِلصَّغِيرِ لَعَلَّهُ يَرُدُّ مَالِي فَإِنَّهُ حُلْوُ الْكَلَامِ
ابو جعفر بزرجى گويد: در سامرا مرد جوانى را در مسجد معروف به مسجد زبيده در خيابان معروف به سوق ديدار كردم كه مىگفت هاشمى و از فرزندان موسى ابن عيسى است و ابو جعفر نام وى را ذكر نكرد من نماز مىخواندم و چون سلام نماز را بر زبان جارى كردم گفت: آيا تو قمّى هستى يا رازى [ اهل ری] ؟ گفتم: من قمّى هستم امّا در مسجد امير المؤمنين علیه السلام در كوفه مجاورم، گفت: آيا بيت موسى بن عيسى را در كوفه مىشناسى؟ گفتم: آرى، گفت: من از فرزندان اويم و گفت: من پدرى داشتم كه چند برادر داشت و برادر بزرگتر ثروتمند بود امّا برادر كوچك چيزى نداشت، روزى بر برادر بزرگ وارد شد و ششصد دينار از وى سرقت كرد، برادر بزرگ مىگويد من با خود گفتم: نزد امام حسن بن علىّ بن محمّد بن رضا علیه السلام بروم و از وى درخواست كنم كه به برادر كوچك ملاطفت كند شايد كه مال مرا بازگرداند كه كلام او شيرين است.
فَلَمَّا كَانَ وَقْتُ السَّحَرِ بَدَا لِي فِي الدُّخُولِ عَلَى الْحَسَنِ بْنِ عَلِيِّ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ الرِّضَا علیه السلام قُلْتُ أَدْخُلُ عَلَى أَشْنَاسَ التُّرْكِيِّ صَاحِبِ السُّلْطَانِ فَأَشْكُو إِلَيْهِ قَالَ فَدَخَلْتُ عَلَى أَشْنَاسَ التُّرْكِيِّ وَ بَيْنَ يَدَيْهِ نَرْدٌ يَلْعَبُ بِهِ فَجَلَسْتُ أَنْتَظِرُ فَرَاغَهُ فَجَاءَنِي رَسُولُ الْحَسَنِ بْنِ عَلِيٍ علیه السلام فَقَالَ لِي أَجِبْ فَقُمْتُ مَعَهُ فَلَمَّا دَخَلْتُ عَلَى الْحَسَنِ بْنِ عَلِيٍّ علیه السلام قَالَ لِي كَانَ لَكَ إِلَيْنَا أَوَّلَ اللَّيْلِ حَاجَةٌ ثُمَّ بَدَا لَكَ عَنْهَا وَقْتَ السَّحَرِ اذْهَبْ فَإِنَّ الْكِيسَ الَّذِي أُخِذَ مِنْ مَالِكَ قَدْ رُدَّ وَ لَا تَشْكُ أَخَاكَ وَ أَحْسِنْ إِلَيْهِ وَ أَعْطِهِ فَإِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَابْعَثْهُ إِلَيْنَا لِنُعْطِيَهُ فَلَمَّا خَرَجَ تَلَقَّاهُ غلاما [غُلَامُهُ يُخْبِرُهُ بِوُجُودِ الْكِيسِ
چون هنگام صبح فرا رسيد با خود گفتم به جاى رفتن به نزد امام بهتر است به نزد اشناس ترك، داروغه سلطان بروم و به او شكايت برم، گويد: به نزد اشناس ترك رفتم و او مشغول بازى با نرد بود، نشستم تا از بازى فارغ شود، در اين بين فرستاده حسن بن علىّ علیه السلام آمد و گفت: اجابت كن، من برخاستم و بر حسن بن علىّ وارد شدم فرمود: سر شب نيازمند ما بودى امّا هنگام صبح رأى خود را تغيير دادى، برو كه آن كيسهاى كه از اموالت ربوده شده بود بازگردانده شده است و از برادرت گلايه مكن بلكه به او نيكى كن و مالى به او بده و اگر چنين نكنى او را به نزد ما بفرست تا ما به او اعطا كنيم و چون از آنجا بيرون آمد غلامى به استقبال وى آمد و پيدا شدن كيسه را خبر داد.
قَالَ أَبُو جَعْفَرٍ الْبُزُرْجِيُّ فَلَمَّا كَانَ مِنَ الْغَدِ حَمَلَنِي الْهَاشِمِيُّ إِلَى مَنْزِلِهِ وَ أَضَافَنِي ثُمَّ صَاحَ بِجَارِيَةٍ وَ قَالَ يَا غَزَالُ أَوْ يَا زُلَالُ فَإِذَا أَنَا بِجَارِيَةٍ مُسِنَّةٍ فَقَالَ لَهَا يَا جَارِيَةُ حَدِّثْيِ مَوْلَاكِ بِحَدِيثِ الْمِيلِ وَ الْمَوْلُودِ فَقَالَتْ كَانَ لَنَا طِفْلٌ وَجِعٌ فَقَالَتْ لِي مَوْلَاتِي امْضِي إِلَى دَارِ الْحَسَنِ بْنِ عَلِيٍّ علیه السلام فَقُولِي لِحَكِيمَةَ تُعْطِينَا شَيْئاً نَسْتَشْفِي بِهِ لِمَوْلُودِنَا هَذَا فَلَمَّا مَضَيْتُ وَ قُلْتُ كَمَا قَالَ لِي مَوْلَايَ قَالَتْ حَكِيمَةُ ائْتُونِي بِالْمِيلِ الَّذِي كُحِلَ بِهِ الْمَوْلُودُ الَّذِي وُلِدَ الْبَارِحَةَ تَعْنِي ابْنَ الْحَسَنِ بْنِ عَلِيٍّ علیه السلام فَأُتِيَتْ بِمِيلٍ فَدَفَعَتْهُ إِلَيَّ وَ حَمَلْتُهُ إِلَى مَوْلَاتِي فَكَحَلْتُ بِهِ الْمَوْلُودَ فَعُوفِيَ وَ بَقِيَ عِنْدَنَا وَ كُنَّا نَسْتَشْفِي بِهِ ثُمَّ فَقَدْنَاهُ قَالَ أَبُو جَعْفَرٍ الْبُزُرْجِيُّ فَلَقِيتُ فِي مَسْجِدِ الْكُوفَةِ أَبَا الْحَسَنِ بْنَ برهون الْبُرْسِيَّ فَحَدَّثْتُهُ بِهَذَا الْحَدِيثِ عَنْ هَذَا الْهَاشِمِيِّ فَقَالَ قَدْ حَدَّثَنِي هَذَا الْهَاشِمِيُّ بِهَذِهِ الْحِكَايَةِ كَمَا ذَكَرْتَهَا حَذْوَ النَّعْلِ بِالنَّعْلِ سَوَاءً مِنْ غَيْرِ زِيَادَةٍ وَ لَا نُقْصَان.[6]
ابو جعفر بزرجى گويد: چون فردا فرارسيد آن هاشمى مرا به منزل خود برد و مهمان كرد، سپس كنيزى را صدا كرد و گفت: اى غزال!- و يا گفت: اى زلال!- كنيز پيرى پيش آمد، به او گفت: اى كنيز! حديث مِيل و مولود را بازگو، او گفت: ما طفلى بيمار داشتيم و بانويم به من گفت: به منزل حسن بن علىّ علیه السلام برو و به حكيمه بگو چيزى بدهد تا بدان براى اين مولود استشفا كنيم. و چون رفتم و آنچه را كه بانويم گفته بود بازگو كردم، حكيمه گفت: آن ميلى را بياوريد كه با آن چشم مولودى كه ديروز متولد شد سرمه كشيديم- و مقصودش فرزند حسن بن علىّ علیه السلام بود- و ميل را آوردند و آن را به من داد و من آن را براى بانويم بردم و نوزاد را با آن سرمه كشيدند و بهبودى يافت، آن ميل تا مدّتها نزد ما بود و بدان استشفا مىجستيم سپس مفقود شد. ابو جعفر بزرجىّ گويد: در مسجد كوفه ابو الحسن بن برهون برسى را ديدم و اين حديث را از آن مرد هاشمى برايش بازگفتم، گفت: آن مرد هاشمى اين حديث را بىهيچ زيادى و نقصان براى من نيز بازگو كرده است.
– شاهد در روایت: عبارت قَالَتْ حَكِيمَةُ ائْتُونِي بِالْمِيلِ الَّذِي كُحِلَ بِهِ الْمَوْلُودُ الَّذِي وُلِدَ الْبَارِحَة است که ابو جعفر بزرجى از حضرت حکیمه نقل می کند ضمن اینکه بزرجی می گوید، این روایت را ابوالحسن بن برهون برسى هم نقل کرده است.
منابع دیگر روایت
- محمد بن حسن حر عاملى(1104) درإثبات الهداة بالنصوص و المعجزات، ج 3، ص680
- علامه مجلسی در بحارالانوار، ج 51، ص 342
- معجم الاحادیث المهدی، ج6، ص 233
تا اینجا جریان ولادت امام زمان عجل الله تعالی فرجه، به نقل حضرت حکیمه را به 9 طریق نقل کردیم، البته این جریان به 14 طریق از ایشان نقل شده است که به علت اختصار به بقیه آن ها نمی پردازیم.
جریان رویت امام زمان عجل الله تعالی فرجه
شیخ صدوق [7]جریان مشاهده کردن امام زمان عجل الله تعالی فرجه، به وسیله محمدبن قاسم علوی را ذکر می کند:
حدیث23: حَدَّثَنَا أَحْمَدُ بْنُ زِيَادِ بْنِ جَعْفَرٍ الْهَمَدَانِيُّ قَالَ حَدَّثَنَا أَبُو الْقَاسِمِ جَعْفَرُ بْنُ أَحْمَدَ الْعَلَوِيُّ الرَّقِّيُّ الْعُرَيْضِيُّ قَالَ حَدَّثَنِي أَبُو الْحَسَنِ عَلِيُّ بْنُ أَحْمَدَ الْعَقِيقِيُّ قَالَ حَدَّثَنِي أَبُو نُعَيْمٍ الْأَنْصَارِيُّ الزَّيْدِيُّ قَالَ كُنْتُ بِمَكَّةَ عِنْدَ الْمُسْتَجَارِ وَ جَمَاعَةً مِنَ الْمُقَصِّرَةِ وَ فِيهِمُ الْمَحْمُودِيُّ وَ عَلَّانٌ الْكُلَيْنِيُّ وَ أَبُو الْهَيْثَمِ الدِّينَارِيُّ وَ أَبُو جَعْفَرٍ الْأَحْوَلُ الْهَمْدَانِيُّ وَ كَانُوا زُهَاءَ ثَلَاثِينَ رَجُلًا وَ لَمْ يَكُنْ مِنْهُمْ مُخْلِصٌ عَلِمْتُهُ غَيْرَ مُحَمَّدِ بْنِ الْقَاسِمِ الْعَلَوِيِّ الْعَقِيقِيِّ فَبَيْنَا نَحْنُ كَذَلِكَ فِي الْيَوْمِ السَّادِسِ مِنْ ذِي الْحِجَّةِ سَنَةَ ثَلَاثٍ وَ تِسْعِينَ وَ مِائَتَيْنِ مِنَ الْهِجْرَةِ إِذْ خَرَجَ عَلَيْنَا شَابٌّ مِنَ الطَّوَافِ عَلَيْهِ إِزَارَانِ مُحْرِمٌ بِهِمَا وَ فِي يَدِهِ نَعْلَانِ فَلَمَّا رَأَيْنَاهُ قُمْنَا جَمِيعاً هَيْبَةً لَهُ فَلَمْ يَبْقَ مِنَّا أَحَدٌ إِلَّا قَامَ وَ سَلَّمَ عَلَيْهِ ثُمَّ قَعَدَ وَ الْتَفَتَ يَمِيناً وَ شِمَالًا ثُمَّ قَالَ أَ تَدْرُونَ مَا كَانَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ علیه السلام يَقُولُ فِي دُعَاءِ الْإِلْحَاحِ قُلْنَا وَ مَا كَانَ يَقُولُ قَالَ كَانَ يَقُولُ اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ بِاسْمِكَ الَّذِي بِهِ تَقُومُ السَّمَاءُ وَ بِهِ تَقُومُ الْأَرْضُ وَ بِهِ تُفَرِّقُ بَيْنَ الْحَقِّ وَ الْبَاطِلِ وَ بِهِ تَجْمَعُ بَيْنَ الْمُتَفَرِّقِ وَ بِهِ تُفَرِّقُ بَيْنَ الْمُجْتَمِعِ وَ بِهِ أَحْصَيْتَ عَدَدَ الرِّمَالِ وَ زِنَةَ الْجِبَالِ وَ كَيْلَ الْبِحَارِ أَنْ تُصَلِّيَ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ أَنْ تَجْعَلَ لِي مِنْ أَمْرِي فَرَجاً وَ مَخْرَجاً
ابو نعيم انصارى زيدى گويد: من در مكه بودم و با جماعتى از مقصّره (به جهت عمره) كه محمودىّ و علّان كلينى و ابو الهيثم دينارى و ابو جعفر همدانى كه بالغ بر سى مرد مىشديم در نزد مستجار و كنار خانه كعبه نشسته بوديم و من در ميان ايشان جز محمّد بن قاسم علوىّ عقيقىّ، انسان مخلصى را نمىشناختم و در آن روز كه ششم ذى حجّه سال دويست و نود و سه هجرى (293، دوران غیبت صغری) بود به ناگاه از ميان طوافكنندگان جوانى به نزد ما آمد كه دو حوله احرام بر او بود و نعلين در دست داشت چون چشم ما به او افتاد از هيبت او، همه از جا برخاستيم و سلام كرديم، آنگاه نشست و به راست و چپ نگريست و گفت: آيا مىدانيد كه ابو عبد اللَّه علیه السلام در دعاى الحاح چه مىفرمود؟ گفتيم: چه مىفرمود؟ گفت: مىفرمود: بار الها! از تو درخواست مىكنم به حقّ آن اسمى كه آسمان و زمين بدان برپاست و بدان حقّ و باطل را از يك ديگر جدا مىكنى و متفرّق را گرد مىآورى و مجتمع را پراكنده مىسازى و بدان ريگها را بشمارى و كوهها را وزن كنى و درياها را پيمانه نمايى كه بر محمّد و خاندانش درود فرستى و در هر كارم فرج و گشايش قرار دهى.
ثُمَّ نَهَضَ فَدَخَلَ الطَّوَافَ فَقُمْنَا لِقِيَامِهِ حِينَ انْصَرَفَ وَ أُنْسِينَا أَنْ نَقُولَ لَهُ مَنْ هُوَ فَلَمَّا كَانَ مِنَ الْغَدِ فِي ذَلِكَ الْوَقْتِ خَرَجَ عَلَيْنَا مِنَ الطَّوَافِ فَقُمْنَا كَقِيَامِنَا الْأَوَّلِ بِالْأَمْسِ ثُمَّ جَلَسَ فِي مَجْلِسِهِ مُتَوَسِّطاً ثُمَّ نَظَرَ يَمِيناً وَ شِمَالًا قَالَ أَ تَدْرُونَ مَا كَانَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ علیه السلام يَقُولُ بَعْدَ صَلَاةِ الْفَرِيضَةِ قُلْنَا وَ مَا كَانَ يَقُولُ قَالَ كَانَ يَقُولُ اللَّهُمَّ إِلَيْكَ رُفِعَتِ الْأَصْوَاتُ وَ دُعِيَتِ الدَّعَوَاتُ وَ لَكَ عَنَتِ الْوُجُوهُ وَ لَكَ خَضَعَتِ الرِّقَابُ وَ إِلَيْكَ التَّحَاكُمُ فِي الْأَعْمَالِ يَا خَيْرَ مَسْئُولٍ وَ خَيْرَ مَنْ أَعْطَى يَا صَادِقُ يَا بَارِئُ يَا مَنْ لا يُخْلِفُ الْمِيعادَ يَا مَنْ أَمَرَ بِالدُّعَاءِ وَ تَكَفَّلَ بِالْإِجَابَةِ يَا مَنْ قَالَ ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ يَا مَنْ قَالَ وَ إِذا سَأَلَكَ عِبادِي عَنِّي فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذا دَعانِ فَلْيَسْتَجِيبُوا لِي وَ لْيُؤْمِنُوا بيلَعَلَّهُمْ يَرْشُدُونَ يَا مَنْ قَالَ يا عِبادِيَ الَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلى أَنْفُسِهِمْ لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعاً إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ ثُمَّ نَظَرَ يَمِيناً وَ شِمَالًا بَعْدَ هَذَا الدُّعَاءِ
سپس برخاست و داخل در طواف شد و در آن هنگام، ما هم به احترام او، به پا خواستيم و فراموش كرديم كه به او بگوئيم: تو كيستى؟ و چون فردا همان وقت فرا رسيد باز از صف طواف خارج شد و به نزد ما آمد و مانند روز گذشته به احترام او برخاستيم و او در ميان ما نشست و به راست و چپ نگريست و گفت: آيا مىدانيد كه امير المؤمنين علیه السلام پس از نماز فريضه چه مىگفت؟ گفتيم: چه مىفرمود؟ گفت: مىفرمود: بار الها! آوازها به سوى تو بلند است و صورتها بر آستان تو بر خاك است و گردنها براى تو خاضع است و محاكمه اعمال با توست، اى بهترين مسئول و بهترين معطى! اى صادق و اى خالق و اى كسى كه خلف وعده نمىكنى، اى كسى كه دستور دعا دادى و اجابت را ضامن شدى و فرمودى: ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ و فرمودى: وَ إِذا سَأَلَكَ عِبادِي.
فَقَالَ أَ تَدْرُونَ مَا كَانَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ علیه السلام يَقُولُ فِي سَجْدَةِ الشُّكْرِ قُلْنَا وَ مَا كَانَ يَقُولُ قَالَ كَانَ يَقُولُ يَا مَنْ لَا يَزِيدُهُ إِلْحَاحُ الْمُلِحِّينَ إِلَّا جُوداً وَ كَرَماً يَا مَنْ لَهُ خَزَائِنُ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ يَا مَنْ لَهُ خَزَائِنُ مَا دَقَّ وَ جَلَّ لَا تَمْنَعُكَ إِسَاءَتِي مِنْ إِحْسَانِكَ إِلَيَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ أَنْ تَفْعَلَ بيمَا أَنْتَ أَهْلُهُ وَ أَنْتَ أَهْلُ الْجُودِ وَ الْكَرَمِ وَ الْعَفْوِ يَا رَبَّاهْ يَا اللَّهُ افْعَلْ بيمَا أَنْتَ أَهْلُهُ فَأَنْتَ قَادِرٌ عَلَى الْعُقُوبَةِ وَ قَدِ اسْتَحْقَقْتُهَا لَا حُجَّةَ لِي وَ لَا عُذْرَ لِي عِنْدَكَ أَبُوءُ إِلَيْكَ بِذُنُوبِي كُلِّهَا وَ أَعْتَرِفُ بِهَا كَيْ تَعْفُوَ عَنِّي وَ أَنْتَ أَعْلَمُ بِهَا مِنِّي بُؤْتُ إِلَيْكَ بِكُلِّ ذَنْبٍ أَذْنَبْتُهُ وَ بِكُلِّ خَطِيئَةٍ أَخْطَأْتُهَا وَ بِكُلِّ سَيِّئَةٍ عَمِلْتُهَا يَا رَبِّ اغْفِرْ لِي وَ ارْحَمْ وَ تَجَاوَزْ عَمَّا تَعْلَمُ إِنَّكَ أَنْتَ الْأَعَزُّ الْأَكْرَمُ وَ قَامَ فَدَخَلَ الطَّوَافَ فَقُمْنَا لِقِيَامِهِ وَ عَادَ مِنْ غَدٍ فِي ذَلِكَ الْوَقْتِ فَقُمْنَا لِاسْتِقْبَالِهِ كَفِعْلِنَا فِيمَا مَضَى فَجَلَسَ مُتَوَسِّطاً وَ نَظَرَ يَمِيناً وَ شِمَالًا فَقَالَ كَانَ عَلِيُّ بْنُ الْحُسَيْنِ سَيِّدُ الْعَابِدِينَ علیه السلام يَقُولُ فِي سُجُودِهِ فِي هَذَا الْمَوْضِعِ وَ أَشَارَ بِيَدِهِ إِلَى الْحِجْرِ نَحْوَ الْمِيزَابِ عُبَيْدُكَ بِفِنَائِكَ مِسْكِينُكَ بِبَابِكَ أَسْأَلُكَ مَا لَا يَقْدِرُ عَلَيْهِ سِوَاكَ.
آن گاه پس از اين دعا به راست و چپ نگريست و گفت: آيا مىدانيد كه امير المؤمنين علیه السلام در سجده شكر چه مىفرمود؟ گفتيم: چه مىفرمود؟ گفت: مىفرمود: اى كسى كه پافشارى درخواستكنندگان جز بر جود و كرمش نيفزايد، اى كسى كه خزانههاى آسمان و زمين از آن اوست، اى كسى كه خزانههاى كوچك و بزرگ از آن اوست، بدكردارى من تو را از احسان باز ندارد، از تو درخواست مىكنم كه با من چنان كنى كه خود شايسته آنى، تو اهل جود و كرم و عفوى، اى خداى من يا اللَّه با من چنان كن كه خود شايسته آنى، تو بر كيفر توانايى و من سزاوار آنم، هيچ حجّت و عذرى در پيشگاه تو ندارم و به همه گناهان خود اقرار مىكنم، اعتراف مىكنم تا آنها را ببخشايى و تو بهتر از من آنها را مىدانى، به گناهان و خطاها و سيّئات خود اعتراف مىكنم، بار الها! ببخش و ترحّم كن و از آنچه مىدانى درگذر كه تو عزيز و كريمى. و برخاست و داخل در طواف شد و ما هم به احترامش برخاستيم و فردا همان وقت آمد و ما هم چون گذشته به استقبالش برخاستيم و در ميان ما نشست و به راست و چپ نگريست و گفت: سيد العابدين علىّ بن الحسين علیه السلام در سجود نمازش در اين مكان چنين مىفرمود: و با دست به جانب حجر و ناودان اشاره كرد: «بنده كوچك تو در آستان توست و بنده مسكين تو به درگاه توست از تو چيزى را درخواست مىكنم كه غير تو بر آن توانا نيست».
ثُمَّ نَظَرَ يَمِيناً وَ شِمَالًا وَ نَظَرَ إِلَى مُحَمَّدِ بْنِ الْقَاسِمِ الْعَلَوِيِّ فَقَالَ يَا مُحَمَّدَ بْنَ الْقَاسِمِ أَنْتَ عَلَى خَيْرٍ إِنْ شَاءَ اللَّهُ وَ قَامَ فَدَخَلَ الطَّوَافَ فَمَا بَقِيَ أَحَدٌ مِنَّا إِلَّا وَ قَدْ تَعَلَّمَ مَا ذَكَرَ مِنَ الدُّعَاءِ وَ أُنْسِينَا أَنْ نَتَذَاكَرَ أَمْرَهُ إِلَّا فِي آخِرِ يَوْمٍ فَقَالَ لَنَا الْمَحْمُودِيُّ يَا قَوْمِ أَ تَعْرِفُونَ هَذَا قُلْنَا لَا قَالَ هَذَا وَ اللَّهِ صَاحِبُ الزَّمَانِ عجل الله تعالی فرجه
آن گاه به راست و چپ نگريست و به محمّد بن قاسم علوىّ نظر كرد و گفت: اى محمّد بن قاسم! ان شاء اللَّه عاقبت تو به خير خواهد بود و برخاست و داخل در طواف شد و همه ما دعاهاى او را آموختيم و فراموش كرديم كه تا پايان روز در باره او گفتگو كنيم، تا آنكه محمودى بما گفت: آيا او را شناختيد؟ گفتيم: خير، گفت: به خدا سوگند كه او صاحب الزّمان عجل الله تعالی فرجه است.
فَقُلْنَا وَ كَيْفَ ذَاكَ يَا أَبَا عَلِيٍّ فَذَكَرَ أَنَّهُ مَكَثَ يَدْعُو رَبَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ وَ يَسْأَلُهُ أَنْ يُرِيَهُ صَاحِبَ الْأَمْرِ سَبْعَ سِنِينَ قَالَ فَبَيْنَا أَنَا يَوْماً فِي عَشِيَّةِ عَرَفَةَ فَإِذَا بِهَذَا الرَّجُلِ بِعَيْنِهِ فَدَعَا بِدُعَاءٍ وَعَيْتُهُ فَسَأَلْتُهُ مِمَّنْ هُوَ فَقَالَ مِنَ النَّاسِ فَقُلْتُ مِنْ أَيِّ النَّاسِ مِنْ عَرَبِهَا أَوْ مَوَالِيهَا فَقَالَ مِنْ عَرَبِهَا فَقُلْتُ مِنْ أَيِّ عَرَبِهَا فَقَالَ مِنْ أَشْرَفِهَا وَ أَشْمَخِهَا فَقُلْتُ وَ مَنْ هُمْ فَقَالَ بَنُو هَاشِمٍ فَقُلْتُ مِنْ أَيِّ بَنِي هَاشِمٍ فَقَالَ مِنْ أَعْلَاهَا ذِرْوَةً وَ أَسْنَاهَا رِفْعَةً فَقُلْتُ وَ مِمَّنْ هُمْ فَقَالَ مِمَّنْ فَلَقَ الْهَامَ وَ أَطْعَمَ الطَّعَامَ وَ صَلَّى بِاللَّيْلِ وَ النَّاسُ نِيَامٌ.
گفتيم: اى ابا علىّ! از كجا چنين مىگويى؟ و او گفت: هفت سال است كه از درگاه خداى تعالى مسألت مىكند كه صاحب الأمر علیه السلام را به وى بنماياند، گفت: در شامگاه يك روز عرفه همين جوان را ديدم كه دعايى مىخواند و آن دعا را حفظ كردم. از او پرسيدم: شما كه هستيد؟ گفت: از اين مردم، گفتم: از كدام مردم از عرب و يا از موالى؟ گفت: از عرب، گفتم: از كدام عرب؟ گفت: از شريفترين و بلندترين آنها، گفتم: آنها چه كسانى هستند؟ گفت: بنى هاشم، گفتم: از كدام بنى هاشم؟ گفت: از بلندترين و رفيعترين آنها، گفتم: آنها چه كسانى هستند؟ گفت: از كسانى كه جماعات مردم را شكافتند و مردم را اطعام كردند و در دل شب كه مردم در خوابند، نماز گزاردند.
فَقُلْتُ إِنَّهُ عَلَوِيٌّ فَأَحْبَبْتُهُ عَلَى الْعَلَوِيَّةِ ثُمَّ افْتَقَدْتُهُ مِنْ بَيْنِ يَدَيَّ فَلَمْ أَدْرِ كَيْفَ مَضَى فِي السَّمَاءِ أَمْ فِي الْأَرْضِ فَسَأَلْتُ الْقَوْمَ الَّذِينَ كَانُوا حَوْلَهُ أَ تَعْرِفُونَ هَذَا الْعَلَوِيَّ فَقَالُوا نَعَمْ يَحُجُّ مَعَنَا كُلَّ سَنَةٍ مَاشِياً فَقُلْتُ سُبْحَانَ اللَّهِ وَ اللَّهِ مَا أَرَى بِهِ أَثَرَ مَشْيٍ ثُمَّ انْصَرَفْتُ إِلَى الْمُزْدَلِفَةِ كَئِيباً حَزِيناً عَلَى فِرَاقِهِ وَ بِتُّ فِي لَيْلَتِي تِلْكَ فَإِذَا أَنَا بِرَسُولِ اللَّهِ صلّی الله علیه و آله فَقَالَ يَا مُحَمَّدُ رَأَيْتَ طَلِبَتَكَ فَقُلْتُ وَ مَنْ ذَاكَ يَا سَيِّدِي فَقَالَ الَّذِي رَأَيْتَهُ فِي عَشِيَّتِكَ فَهُوَ صَاحِبُ زَمَانِكُمْ فَلَمَّا سَمِعْنَا ذَلِكَ مِنْهُ عَاتَبْنَاهُ عَلَى أَلَّا يَكُونَ أَعْلَمَنَا ذَلِكَ فَذَكَرَ أَنَّهُ كَانَ نَاسِياً أَمْرَهُ إِلَى وَقْتِ مَا حَدَّثَنَا. [8]
[محمودی گفت] من دانستم كه او علوىّ است و او را به واسطه علوى بودنش دوست داشتم و به ناگاه از نظرم نهان شد و ندانستم كه به آسمان رفت يا به زمين، از آن مردمى كه اطرافش بودند پرسيدم: آيا اين علوىّ را مىشناسيد؟ گفتند: آرى، او هر ساله با ما پياده به حجّ مىآيد، گفتم: سبحان اللَّه! به خدا سوگند نشانه پيادهروى در او نديدم و با دلى مغموم و محزون از فراقش به مزدلفه آمدم و در آن شب بيتوته كردم و در خواب رسول خدا صلّی الله علیه و آله را ديدم و فرمود: اى محمّد! آيا مطلوب خود را ديدى؟ گفتم: اى آقاى من! او كه بود؟ فرمود: كسى را كه در شامگاه عرفه ديدار كردى صاحب الزّمان شماست. و چون اين داستان را از او شنيدم او را سرزنش كرديم كه چرا زودتر ما را از آن مطّلع نكردى و او گفت: من اين داستان را فراموش كرده بودم تا زماني كه براي شما نقل كرديم.
منبع: اقتباسی از درس “خارج مهدویت” حضرت آیت الله طبسی
[1] – طبری، دلائل الإمامة؛ ص499
[2] – طوسی، الغیبه، ص 353
[3] – شیخ صدوق، کمال الدین، ج2، ص433، باب 42.
[4] – مسعودی، اثبات الوصیه، ص 257
[5] – برای شناخت شخصیت موسی بن عیسی، به بحارالانوار ج 45 ص 390 مراجعه نمایید. این شخص، هاشمی عباسی و خبیث ناصبی است که به تربت امام حسین علیه السلام اسائه ادب کرد و پس از آن درونش آتش گرفت و کبدش خارج شد زیرا اهانت به تربت، اهانت به امام حسین علیه السلام و اهانت به رسول خدا صلّی الله علیه و آله و اهانت به خداند تبارک و تعالی می باشد. بنده به چشم خود معجزه ی تربت حسین بن علی علیه السلام را دیدم که به شخصی که در شرف مرگ بود، داده شد و او شفا پیدا کرد.
[6] – شیخ صدوق، كمال الدين و تمام النعمة، ج2،ص517، باب 45 ، ح 46.
[7] – در باب43 ( باب ذكر من شاهد القائم عجل الله تعالی فرجه و رآه و كلم) کتاب کمال الدین و تمام النعمه خود.
[8] – شیخ صدوق ، کمال الدین و تمام النعمه، ص 470، باب 43