رفته بوديم ميرآباد به بچّه‌ها سربزنيم كه تا فهميدند بروجردی آمده، آمدند دوره‌اش كردند و حتی براش توی صف ايستادند تا با فرمانده‌شان ديده بوسی يا درد دل كنند. تعدادشان آن‌قدر شد كه به دويست مي‌زد.

ما آن روز جلسه‌ی مهمی داشتيم. اگر ديد حركت می‌كرديم، هم جاده‌ها زود بسته می‌شدند، هم به جلسه نمی‌رسيديم. من با ايما و اشاره و حتی يك بار بلند گفتم كه «دير شده»، ولی بروجردی و بچّه‌ها از هم دل نمی‌كندند.

تا نفر آخر را بوسيد و بعد راه افتاد.

گفتم «دير شد كه.»

گفت «پيش اين بچّه‌ها كه باشی، هيچ وقت دير نمی‌شه.»

ياد جلسه‌ی مهم انداختم‌اش كه برای عمليات بود و برای همين بچّه‌هايی كه بايد توش می‌جنگيدند. گفت «پای اين بچّه‌ها نيست كه همراه ما می‌آد. دل‌شون هم بايد بياد. من امروز برای دل بچّه‌ها وقت گذوشتم.»

لبخند هميشگی‌اش را زد و گفت «يا شايد برای دل خودم.»

برای دل خودش هم وقت می‌گذاشت. خيلی بيشتر از ما خواب‌آلوده‌ها وقت می‌گذاشت. هر بار نصف شب از خواب می‌پريدم، نمی‌شد محمد را نبينم كه يا دارد نماز می‌خواند يا دعا. شب‌هايی را هم كه نمی‌ديدم، به خاطر اين نبود كه او نماز و دعاش را نمی‌خواند، به خاطر اين بود كه من از خواب نپريده بودم. هميشه جای خواب‌اش را دم در می‌انداخت تا اگر خواست پا شود برود به كار دل‌اش برسد، دست و پای كسی را لگد نكند و مزاحم‌مان نباشد.

منبع: کتاب «همان لبخند همیشگی»؛ شهید میرزا محمد بروجردی- انتشارات روایت فتح

به نقل از: سيد مهدی هاشمی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *