باز اين چه تماشاست رخ لاله سِتان را؟
كز مردمك آرد به نظر داغ نهان را
در سينه شب آهنگان راست نمودند
اندازه ي ناليدن قانون فغان را
بر چهره ي يك برگ كه مشّاطه، ربيع است
رنگي نبُوَد تا چمن حشر، خزان را
برداشت دمِ گرم فلاطون طبايع
ضيق النفس از غنچه و از گل خفقان را
دهقان به درِ گلخني از لطف هوا باز
چيند بدل سنبلتر، شاخ دُخان را
چون دست هوا در كمر يار درآيد
شاخ گل نوخيز كند، موي ميان را
شور نفَس و باد بهاري بدمانَد
احياي مِنَ الجُملِه اموات جهان را
بر افسر مدح شه دين، گنج شكوفه
پاشيد بسي دامن زر، سيم روان را
در راه امام دومين، باغ بگسترد
رخساره خوبان و بُناگوش بتان را
اعني حسن بن عليِ عالي اعلي
كز شير عَلَم، ريخت جگر، شير ژيان را
شاها! ز پي كسب سرافرازي شاهان
آرم به درت سجده كنان تاج كيان را
هر گه به بر فكر كشم مرقد پاكت
خميازه ي آغوش كنم كاهكشان را
طول امل بنده و عرض كرم تو
ناقص همه اين را شده، كامل همه آن را
تا با دل خون گشته ي خود طبع «زلالي»
بيع سلم مدح كند نطقِ دهان را،
در راسته ي معني و پس كوچه ي صورت
از جنس ثناي تو دهد مايه دكان را
شاعر: زلالی خوانساری