اگر دشمن زند بعد از تو سيلي، دخترت را هم

  
  عجب نبْوَد زدند اين قوم، بابا! مادرت را هم

  
گرفتي پيرهن از عمّه، پوشيديّ و دانستم
  
  كه غارت مي‌كند دشمن، لباس پيكرت را هم

  
اگر چه خوب مي‌دانست، ديگر برنمي‌گردي
  
  چسان آرام كردي وقت رفتن، خواهرت را هم؟

 
همه وقت وداع از مهر، روي يك‌دگر بوسند
  
  نمي‌دانم چرا بوسيد، عمّه حنجرت را هم

  
نگردد زين مصيبت خشك، چشم اشك‌بار من
  
  كه دادي با لب تشنه ز كف، آب‌آورت را هم

  
من از دستان خون‌آلوده‌ات دانستم، اي بابا!
  
  كه كشتند از عداوت، شير‌خوار مضطرت را هم

  
تو پشت خيمه پنهان كردي آن قنداقه‌ي خونين
  
  ولي دشمن زند بر نيزه، رأس اصغرت را هم

  
تو از رخسار من خواندي اسارت را و خوش‌حالم
  
  از اين مطلب كه خواندم من نگاه آخرت را هم

  
تو كه با دختر مسلم، محبّت آن‌‌ چنان كردي
  
  بيا بنْشين و بنشان در برِ خود، دخترت را هم

  
به جان مادرت زهرا! كه خيلي دوستش داري
  
  مبَر از ياد در روز قيامت، نوكرت را هم

 

شاعر: سيّد ‌محمّد رستگار

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *