اي جمال تو متن آيه ي نور
نور چهر تو رشک آتش طور
با لبان تو شهد نا مشهود
با عذار تو ماه نامشهور
شب عيد است و باده خواران را
خيز و از ساغري نما مسرور
باده اي ده که شستشو سازم
اندر آن جامه ي عناد و غرور
باده ني کاورندش از در غم
باده ني کافشرندش از انگور
باده ني موجب غرور و جنون
باده ني دشمن کمال و شعور
باده اي چون مفاد چشمه خضر
باده اي چون بياض طلعت حور
باده آن باده اي که مستي آن
روشني آورد به ديده ي کور
باده آن باده اي که انسان را
از لباس عناد سازد عور
باده آن باده اي که بُد ز ازل
انبيا را ز جزو و کل منظور
باده اي آن که با نواي بلند
اين ترانه از آن شود منشور
نور پاک مهيمن ذوالمن
شد عيان در مه جمال حسن
♦ ♦ ♦
نور ثاني و صادر اول
سبط پاک محمد مرسل
اوست مصداق چهر ختم رسل
اوست مرآت ذات عز و جل
نطق او نص صورت قرآن
حرف او متن آيت منزل
عقده هر دلي به سعيش باز
مشکل عالمي به دستش حل
او ز هر حاکمي بود احکم
او ز هر عادلي بود اعدل
مهر او موجب نشاط و سرور
قهر او مايه ي ملال و علل
گرچه بي شبه و بي مثال خداست
چون خدا، اوست بي شبيه و مثل
همچو جدش کسي نديده قرين
همچو بابش کسي نجسته بَدَل
پاي دانش به درک قدرش لنگ
دست فکرت به وصف ذاتش شل
مي رسد اين نواي شورانگيز
تا به شام ابد ز صبح ازل:
نور پاک مهيمن ذوالمن
شد عيان در مه جمال حسن
♦ ♦ ♦
اي نخستين سليل پاک بتول
دومين حجت و وصي رسول
قره العين حيدر کرار
قوت قلب و جسم و جان بتول
حب تو مرهم روان سقيم
مهر تو داروي و توان ملول
غرق بحر فضيلت تو خرد
مات درک جلالت تو عقول
يافت دين خدا ز تو رونق
جُست کشت ولا ز تو محصول
درِ تو ملجا سفيد و سياه
حب تو معني فروع و اصول
از تو مشکات هر دلي روشن
از تو مرآت هر دلي مصقول
دهد امر تو در مشيمه مام
روح را در عروق طفل حلول
گر نبودي تو درجهان، مي بود
معي حلم تا ابد مجهول
از لباس بقا شود عريان
گر ز امرت کند سپهر عدول
گر بپيچد سر از اطاعت تو
امرت، افلاک را کند معزول
رسد از مژده ي ولادت تو
از دل خلق اين نکو منقول:
نور پاک مهيمن ذوالمن
شد عيان در مه جمال حسن
♦ ♦ ♦
اي سپهرت ز بندگان محسوب
و اي خدايت حبيب و تو محبوب
عطسه ي يوسف شميم درت
روشني بخش ديده ي يعقوب
پرتو مهر تو ضياء عيون
داروي حب تو شفاي قلوب
جزء و کل بنده اند و تو مولا
انس و جان طالبند و تو مطلوب
حب تو منشاء نشاط و سرور
بغض تو مايه ي ملال و کروب
امر تو جاري از يمين و يسار
حکم تو ساري از شمال و جنوب
گشت با عون تو رها يونس
جست با حب تو شفا ايوب
اي منزه چو جد خود ز نقوص
وي مبرا چو باب خود ز عيوب
چه شود گر ز لطف «طايي» را
کني از ماد حين خود محسوب
نکنم جز مناقبت که نمود
جذبه حضرتت مرا مجذوب
کرده ام ذکر خويشتن اين بيت
خصم اگر بر سرم ببارد چوب:
نور پاک مهيمن ذوالمن
شد عيان در مه جمال حسن
شاعر: طائی شمیرانی