چنين مطلبي به هيچ وجه صحت ندارد.
مرحوم شيخ مفيد(ره) در كتاب گرانسنگ الارشاد، ماجراي نبرد اميرالمومنين علي عليه السلام و عمر بن عبدود را به طور كامل و جامع ذكر كرده كه به همين جهت، بخشي از كلام ايشان را برايتان نقل مي كنيم:
[در جنگ خندق] چند تن از [قدرتمندترين افراد قريش ]براى جنگ آماده شدند كه از آن جمله عمرو بن عبد ودّ، و عكرمة پسر ابو جهل و هبيرة بن أبى وهب، و ضرار بن خطاب، و مرداس فهرى بودند و لباس جنگ بتن كرده بر اسب سوار شدند و نزد چادرهاى بنى كنانة (كه همراه احزاب آمده بودند) رفتند و بآنها گفتند: اى بنى كنانه آماده جنگ شويد، و خود با شتاب اسبهاى خويش را بجانب مسلمين بجولان درآوردند تا بكنار خندق رسيدند، چون نيك نگريستند (و خندق را دور تا دور ديدند) گفتند: بخدا اين كار حيله و نيرنگى است كه عرب آن را نينديشيده است، سپس جايى از خندق كه تنگتر بود در نظر گرفته و اسبان خويش را بدان سو راندند و باسبان زدند تا آنها بدان سوى خندق جهش كردند و آنان را بدين سو آورده بزمين شورهزارى ميان كوه سليع (كه در كنار مدينه است) و ميان خندق بود رساندند، از اين سو أمير المؤمنين عليه السّلام با چند تن از مسلمانان بيرون تاختند و خود را بدان تنگنائى كه عمرو بن عبد ودّ و همراهانش از آنجا گذشته بودند رسانده و راه بازگشت را بر آنها بستند، پس عمرو بن عبد ودّ كه بر خود نشانى زده بود كه جايگاهش ديده شود بر همراهان خود پيشى گرفت و اسب خود را براند همين كه چشم او و همراهانش بمسلمانان (يعنى على عليه السّلام و همراهانش) افتاد ايستاد و گفت: آيا مبارز (و جنگ آورى) هست (كه با من جنگ كند)؟ أمير المؤمنين عليه السّلام پيش رويش پديدار شد (و بجنگ او آمد) عمرو بدو گفت: اى برادر زاده بازگرد كه من دوست ندارم ترا بكشم، أمير المؤمنين عليه السّلام فرمود: اى عمرو تو پيش از اين با خدا پيمان بستهاى كه اگر مردى از قريش يكى از دو چيز از تو درخواست كرد تو هر كدام خواهى بپذيرى (و يكى از دو حاجت او را برآورى)؟ گفت: آرى آن درخواست چيست؟ فرمود: من تو را ميخوانم (كه) بخدا و رسول (ايمان آورى)؟ گفت: مرا بدان نيازى نيست، فرمود: پس درخواست ميكنم كه پياده شوى و فرود آئى!
گفت: بازگرد اى على زيرا كه ميان من و پدرت دوستى بود (و من با پدرت دوست بودم) و خوش ندارم تو را بكشم، امير المؤمنين عليه السّلام باو فرمود: ولى من تا هنگامى كه تو از حق رو گردان هستى بخدا دوست دارم تو را بكشم، عمرو از شنيدن اين سخن بغيرت (و جوش) آمد و گفت: آيا تو مرا ميكشى؟ (اين را بگفت) و از اسب خود پياده شده آن را پى كرده برويش زد تا آن اسب از او دور شد و با شمشير برهنه بسوى على عليه السّلام آمده شمشير زد، على عليه السّلام سپر كشيد و شمشير او در سپر آن حضرت فرو رفت، از آن سو أمير المؤمنين عليه السّلام نيز ضربتى بدو زد كه او را كشت، همين كه عكرمة بن أبى جهل و هبيرة بن أبى وهب، و ضرار بن خطاب، ديدند كه عمرو بر زمين افتاد بر اسبها كه سوار بودند رو بهزيمت نهادند، و دهنه اسب را نكشيده تا آنان را از خندق بدان سو (كه مشركين بودند) بردند، أمير المؤمنين عليه السّلام نيز بجاى خويش بازگشت و آن چند تن كه با آن حضرت بسوى خندق بيرون آمده بودند نزديك بود از شدت ترس (در نبودن آن حضرت) جان از تنشان بدر رود، و على عليه السّلام اين چند شعر را ميخواند (كه ترجمهاش چنين است):
1- اين مرد از بىخردى كه داشت بتان سنگى را يارى كرد، ولى من از روى روشنبينى و صواب پروردگار محمد را يارى كردم.
2- پس با شمشير بر او زدم و مانند تنه درخت خرما او را ميان ريگهاى نرم و تپهها بر زمين افكندم.
3- و از جامههاى او (و زرهى كه بر تنش بود) درگذشتم، در صورتى كه اگر من بجاى او بزمين مىافتادم جامههاى مرا از تنم بيرون مىآورد (و برهنهام ميكرد).
4- اى گروه احزاب گمان مبريد كه خدا دين خود و پيامبرش را فرو گذارد (و يارى آنها نكند).
[همچنين ] واقدى (بسند خود) از زهرى حديث كند كه گفت: در جنگ خندق (روزى) عمرو بن عبد ودّ، و عكرمة بن أبى جهل، و هبيرة بن أبى وهب، و نوفل بن عبد اللَّه، و ضرار بن خطاب، جلوى خندق آمدند و شروع كردند در اطراف آن گردش كردن كه جاى تنگى از آن پيدا كرده و بدينسو (كه مسلمانان بودند) بيايند، تا رسيدند بجائى (كه قدرى تنگتر از جاهاى ديگر بود پس نهيب بر اسبان زدند) و آنها را بزور شلاق بدان سو راندند، چون بدان سوى خندق آمدند اسبان خويش را در ميدانى كه ميان خندق و كوه سليع بود بجولان درآوردند و مسلمانان ايستاده بودند و نظاره ميكردند و هيچ كس جرات نداشت كه سر راه آنها بيايد، و عمرو بن عبد ودّ مبارز ميطلبيد و مسلمانان را سرزنش ميكرد و ميگفت:
من كه آوازم گرفته و خفه شد از بس باينها گفتم: آيا مبارزى هست؟
و در هر مرتبه كه مبارز ميخواست على عليه السّلام برميخواست كه بجنگ او رود، ولى رسول خدا (ص) باو دستور نشستن مىداد بانتظار اينكه ديگرى برخيزد، مسلمانان هم كه عمرو و همراهان و سپاهيان احزاب را ديده بودند گويا از ترس بر سرشان پرنده نشسته هيچ جنبشى نمىكردند (تا چه رسد باينكه كسى بميدان عمرو برود) همين كه فرياد عمرو دنباله دار شد و هر بار هم على عليه السّلام برخاست و بدستور پيغمبر (ص) دوباره نشست، اين بار (كه فرياد زد) رسول خدا (ص) فرمود: اى على نزديك من بيا، او نزديك آن حضرت آمد، رسول خدا (ص) عمامه خويش را از سر برگرفت و بر سر على بست و شمشير خود را باو داد و فرمود: برو بسوى آنچه خواهى، سپس فرمود: بار خدايا كمك و ياريش كن، پس على عليه السّلام بسوى عمرو شتاب كرد و جابر بن عبد اللَّه انصارى نيز دنبال آن حضرت رفت كه ببيند سرانجامكار آن حضرت با عمرو بن عبد ودّ بكجا ميانجامد، همين كه على عليه السّلام نزد عمرو آمد و باو فرمود: اى عمرو تو در زمانهاى گذشته و جاهليت ميگفتى: بلات و عزى سوگند هر كس مرا بيكى از سه چيز بخواند من آن را يا يكى از آنها را ميپذيرم؟ گفت: آرى چنين است، فرمود: پس من تو را ميخوانم كه گواهى دهى: معبودى جز خداى يگانه نيست، و محمد فرستاده او است و در برابر پروردگار عالميان سر تسليم فرود آورى؟ گفت: اى برادرزاده اين سخن و خواهش را بيكسو بنه، امير المؤمنين عليه السّلام فرمود:
بدان كه اگر آن را بپذيرى براى تو بهتر است! سپس فرمود: ديگر اينكه از راهى كه آمدهاى بازگردى (و از جنگ با مسلمانان دست بدارى)؟ گفت: نه، (اين هم براى من ننگ است) و زنان قريش براى هميشه براى هم بازگو كنند (كه عمرو از ترس جنگ فرار كرد) فرمود: پس پيشنهاد ديگرى دارم، گفت: چيست؟ فرمود: از اسب پياده شوى و با من بجنگى؟ عمرو خنديد و گفت: من گمان نميكردم كسى از عرب مرا بچنين كارى بخواند (و پيشنهاد جنگ بمن دهد) من خوش ندارم مرد بزرگوارى چون تو را بكشم با اينكه پدرت با من رفيق و دوست بود؟ على عليه السّلام فرمود: ولى من دوست دارم ترا بكشم اگر ميخواهى پياده شو؟ عمرو (از اين سخن) برآشفت و پياده شده بروى اسب خويش زد تا آن اسب بازگشت، جابر گويد: در آن ميان ناگاه آواز تكبير (اللَّه اكبر) شنيدم، پس دانستم كه على او را كشته است، ياران عمرو و همراهانش (كه اين را بديدند) بكنار خندق آمدند و سعى داشتند كه با اسبان خود بدان سوى خندق بگريزند، از آن سو مسلمانان همين كه آواز تكبير شنيدند پيش آمدند تا ببينند كه آن چند تن مشرك چه شدند، ديدند نوفل بن عبد اللَّه با اسبش در ميان خندق افتاده و آن اسب نميتواند او را بيرون ببرد، پس شروع كردند با سنگ بر او زدند، نوفل گفت: بهتر از اين مرا بكشيد، يكى از شما فرود آيد تا من با او بجنگم؟ على عليه السّلام بميان خندق رفت و با شمشير او را بكشت. (و بسراغ آن چند نفر
ديگر كه همراه عمرو بودند برفت و) بهبيرة رسيد. پس با شمشير ببرآمدگى زين اسبش زد، و زرهى كه در تن او بود از تنش بيفتاد، و عكرمة و ضرار بن خطاب نيز هر دو گريختند.
جابر گويد: من جريان كشتن على عليه السلام عمرو بن عبد ودّ را نتوانستم بچيزى شبيه سازم جز بدان چه خداى تعالى در باره داستان داود عليه السلام و جالوت بيان داشته آنجا كه فرمايد: «پس شكستشان داد باذن خدا و كشت داود جالوت را» (سوره بقرة آيه 251).
[نيز] قيس بن ربيع (بسندش) از ربيعه سعدى حديث كند كه گفت: بنزد حذيفة بن يمان (يكى از ياران پيغمبر (ص) رفتم و بدو گفتم: اى ابا عبد اللَّه ما در فضائل على عليه السّلام و منقبتهاى او گفتگو ميكنيم و اهل بصره ميگويند: شما در باره على از اندازه ميگذريد، آيا تو در فضيلت او براى من حديثى دارى كه بيان كنى حذيفه گفت: اى ربيعه! چه از من ميپرسى؟ سوگند بآن كه جانم بدست او است اگر تمامى كردار ياران پيغمبر (ص) را از آن روزى كه آن حضرت پيغمبرى برانگيخته شد تا بامروز در يك كفه ترازو بگذارند، و كردار على عليه السلام را بتنهائى بكفه ديگر نهند، هر آينه كردار على عليه السلام بتمامى آن كردار بچربد! ربيعه گفت: اين سخنى است كه روى آن نمىشود تكيه كرد و كسى آن را نميپذيرد؟
حذيفه گفت: اى فرومايه چگونه پذيرفته نشود؟ آيا ابو بكر و عمر و حذيفه و همه ياران پيغمبر (ص) كجا بودند در آن روز كه عمرو بن عبد ودّ مبارز طلبيد، و جز على عليه السلام همه مردمان بواسطه ترس از او باز ايستادند، تنها على عليه السلام بود كه بجنگ او رفت و خداوند بدست تواناى او عمرو را كشت؟ سوگند بدان كه جان حذيفه بدست او است، اجر و ثواب كردار على در آن روز از كردار ياران و پيروان محمد (ص) تا روز رستاخيز بزرگتر است.
[نيز]يونس بن بكر از محمد بن اسحاق روايت كند كه چون على عليه السلام عمرو بن عبد ودّ را كشت با روى شكفته بسوى رسول خدا (ص) آمد، عمر بن خطاب گفت: اى على چرا زره او را كه در ميان عرب مانندش نيست از تنش بيرون نياوردى؟ أمير المؤمنين عليه السلام فرمود: من شرم كردم از اينكه عورت پسر عمويم را مكشوف نمايم.
براي مطالعه بيشتر رجوع كنيد به: الإرشاد شيخ مفيد، ترجمه رسولى محلاتى، ج1، ص87 به بعد
منبع:پرسمان